اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-4
شب حمله، تانکهای ما به سوی مواضع نیروهای شما به حرکت در آمدند. نیروهای پیاده وارد درگیری شدید شدند. پس از چند دقیقه من تلاش کردم به وسیله بیسیم جهت هماهنگی با واحدهای سمت چپ و راست تماس بگیرم. کسی نبود که جواب بدهد. هیچ ارتباطی برقرار نشد. آن شب، ماه کمی دیر ظاهر میشد. هنگام ظاهر شدن با کمال حیرت دیدم که از سمت مغرب بالا میآید. پیش خود گفتم مگر چنین چیزی ممکن است! مطمئن بودم که اشتباه نمیکنم. آن شب، سوم ماه بود و من هم چند ماه بود در منطقه بودم ولی هیچ شبی چنین نبود.اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-3
در منطقه عملیاتی، من فرمانده گروهان تانک بودم، موضع بسیار حساس ما در سرنوشت جنگ تأثیر به سزایی داشت و این اهمیت نظامی باعث شده بود که افسران هم متمرکز شوند و منطقه را با فرماندهی خود کاملاً پوشش دهند تا کوچکترین روزنهای برای نفوذ نیروهای شما نباشد. این منطقه گذرگاه رقابیه بود. تلاش ما در این منطقه به نتیجه رسید. موفق شدیم نیروها را متمرکز کنیم و آرایش بدهیم و کنترل منطقه را در دست گیریم. همچنین مسافت زیادی را مینگذاری کردیم. سیمهای خاردار نیز تعبیه شد. اینها به علاوه استحکامات نیرومندی که در منطقه بهپا شده بود، در ما احساس امنیت کامل ایجاد میکرد.اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-2
نظامیان کادر عراقی که وفادار به صدام حسین بودند وادار شدند که بیندیشند و پی به ماهیت این جنگ ببرند و در نهایت خود را در دام حزب بعث گرفتار ببینند ـ ضمن این که تماس نظامیان وظیفه و احتیاط که اغلب از ذهن روشنتری برخوردار بودند در کماثر کردن تبلیغات گوبلزی صدام حسین نمیتوانست بیتأثیر باشد. همانطور که میدانید بعد از شروع جنگ، صدام حسین دیگر نتوانست با ترفندهای تبلیغاتی و روانی محبوبیت کاذبی را که در ارتش و حتی در میان عدهای از مردم عراق به دست آورده بود حفظ و یا آن را تقویت کند.اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-1
الفضل ما شهدت به الاعداء. خیلی مایلم به خواننده کتاب بگویم مصاحبههایی که در آن آمده چگونه تهیه شده است. حدود دو سال پیش، در یک بعدازظهر پاییزی در حضور سردبیر روزنامه جمهوری اسلامی جلسهای برقرار بود. بحث اصلی این جلسه، نقش مطبوعات بهویژه روزنامه جمهوری اسلامی در بیان و تثبیت ارزشهای معنوی و حماسی جنگ بود. مسائل متعددی از طرف مسئولین بخشهای مختلف روزنامه مطرح و به بحث گذاشته شد که از جمله پیشنهاد تهیه این سلسله مصاحبهها بود.خاطرات سرهنگ فریدون کلهر -5
فرمانده گردان از فرمانده تیپ درخواست اعزام یک دستگاه نفربر به منطقه گردان کرد تا در شرایط مناسب بتواند از آن وسیله برای تخلیه افراد گشتی استفاده کند. فرمانده تیپ با تقاضای سرهنگ قاسملو موافقت کرد و با عجله به سمت قرارگاه خود حرکت کرد تا بتواند هر چه سریعتر وسیله مورد نیاز را تهیه و اعزام کند. او در موقع خارج شدن از سنگر به نیروهای حاضر گفت: «سرگرد کلهر به گردان 174 منتقل شده و در آینده نزدیک فرمانده گردانی را به عهده خواهد گرفت.»خاطرات سرهنگ فریدون کلهر -4
بعد از صرف شام سرهنگ روحانی شمس، رؤسای ارکان ستاد تیپ را دور خود جمع کرد و چند دقیقهای با آنها در مورد امورات محوله به گفتوگو و تبادل نظر پرداخت، سپس سنگر را به قصد رفتن به استراحتگاه خود ترک کرد. به محض اینکه ایشان از سنگرخارج شد، افسران قرارگاه به جنب و جوش افتادند؛ هر کس کیسه خواب خودش را روی زمین پهن کرد و به بهانه خوابیدن داخل آن شدند.خاطرات سرهنگ فریدون کلهر -3
تنها تجربیات جنگی من محدود بود به چند عملیات سبک نظامی از قبیل مقابله با گروهکهای شورشی و نیروهای عراقی در شمال غرب کشور و شرکت در یک عملیات جنگی کوتاهمدت برونمرزی در منطقه ظفار از کشور سلطاننشین عمان در آنسوی آبهای نیلگون خلیج فارس. در این افکار غوطهور بودم که راننده داخل یک خاکریز دایرهایشکل، ماشین را نگه داشت و گفت: جناب سرگرد اینجا قرارگاه تیپ 3 است. با راهنمایی یکی از سربازان به سنگر فرمانده تیپ رفتم. سنگر بسیار تاریک و نمناک بود. در انتهای سنگر سرهنگ موسی روحانی شمس، فرمانده تیپ سه با استفاده از چراغ فانوس مشغول مطالعه نامهها بود.خاطرات سرهنگ فریدون کلهر -2
فرمانده لشکر، قرارگاه خود را یک زمین مسطح در چند کیلومتر دورتر از شهرستان اندیمشک مستقرکرده بود. راننده، ماشین را وسط قرارگاه نگهداشت و همه از آن پیاده شدیم. بلافاصله همسفران من چون جزو ابوابجمعی آن لشکر بودند دقیقاً محل کار یا محل استقرار واحد خود را میشناختند و به همین دلیل از آن محل دور شدند و مرا تنها گذاشتند.خاطرات سرهنگ فریدون کلهر -1
در پست فرمانده پشتیبانی پادگان مهماتی باباعباس در خرمآباد مشغول خدمت بودم که جنگ شروع شد. هرروز نیروهایی به پادگان میآمدند تا مهمات را به جبههها برسانند. مشتاقانه آنها را به سمتی میکشاندم و از آنها میخواستم از جبهه برایم بگویند. آنها هم از شنیدهها و دیدههای خودشان میگفتند. من هم همه آن حرفها را برای همسرم تعریف میکردم.مهران، شهر آینهها – 32
اگر دیر جنبیده بودیم، همگی پودر میشدیم. به کیخا و بیسیمچی گفتم پیاده شوند. آنها پیاده شدند و به طرف بچهها شروع به دویدن کردند. به هر جا نگاه کردم، پناهگاهی برای ماشین پیدا نکردم. ماشین را رها کردم و شروع کردم به دویدن، به طرف بچهها. در سینهکش ارتفاع، جایی که جیپ خودمان منهدم شده بود، بچهها مرا صدا زدند. به طرف آنها رفتم. آنها داخل یک سنگر نشسته بودند. وحید شهسواری، معاون واحد موشکانداز هم داخل همان سنگر مشغول نماز خواندن بود. سنگر کوچک بود و جایی برای من نبود.4
...
آخرین مطالب
پربازدیدها
اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-34
یک روز سرهنگ مقدم حسن فرمانده تیپ 9 به افراد دستور داد همه اهالی آن قریه را دستگیر کنند و به تیپ بیاورند. عدهای از نظامیان مسلح به طرف قریه رفتند و بعد از ساعتی اهالی را آوردند. اهالی دستگیر شده حدود سی نفر میشدند که ده زن هم در میان آنان بود. سرهنگ حسن دستور داد زنها را جدا و رها کنند که به خانههایشان برگردند اطفال و مردها را نگه دارند. بچهها گریهکنان به دنبال مادرانشان میدویدند و جدا کردن آنها از مادرانشان کار بس دشواری بود. بالاخره نظامیان ما با دردسر فراوان زنها را جدا کردند و به قریه فرستادند.






