خاطره‌ای از هفده شهریور 57

برشی از خاطرات ستوان‌یکم محمد محتشمی‌پور

به انتخاب: فائزه ساسانی‌خواه

18 شهریور 1404


ساعت 3 بعد از نیمه شب هفدهم شهریور 1357 اَمربَر دنبال من آمد و [دستور] «آماده‌باش» را به من ابلاغ کرد. در مدت دوازده سال خدمتم. اولین باری بود که در این موقع شب آماده‌باش زده می‌شد. با خود گفتم: خدا به خیر کند!

وقتی به پادگان رسیدم. متوجه شدم که برای برقراری «حکومت نظامی» آماده‌باش زده‌اند. رادیو هم مکرر اطلاع می‌داد که در مشهد و یازده شهر دیگر حکومت نظامی برقرار شد. با خود فکر می‌کردم: خدایا! حکومت نظامی! یعنی از فردا بیش از سه نفر در خیابان حق تجمع ندارند؟ این بی‌رحمان و بی‌خبران از خدا، با مردم چه خواهند کرد؟ آیا ممکن است قیام مردم با این برنامه سرکوب شود؟

بدنم سست شده و دهانم خشکیده بود. صدای یکی از همقطارانم را می‌شنیدم که به سرباز امربر اعتراض می‌کرد چرا آن موقع شب او را بیدار کرده است؟! دیگری می‌گفت که سرباز امربر دستش را روی زنگ منزل گذاشته و تا وقتی که صاحبخانه سراسیمه به درب منزل رفته، همچنان زنگ می‌زده است.

صدای خودروها و تانک‌ها که در آن موقع شب از پادگان به حرکت درآمده و وارد خیابان‌ها می‌شدند، بر وحشتم افزود. در داخل پادگان همفکری نداشتم که با او مشورت کنم. سردرد عجیبی گرفته بودم. روی تخت آسایشگاه دراز کشیدم و به خدا پناه بردم. تا ساعت 10 صبح، تعداد زیادی از یگان‌های لشکر به داخل شهر رفتند. من، یک سرباز و یک درجه‌دار بی‌سیم‌چی داخل پادگان ماندیم و ارتباط بین گردان و گروهی که برای پشتیبانی از کلانتری 6 و تیپ 3 رفته بودند، برقرار کردیم. سعی داشتیم که روی فرکانس [بی‌سیم] دیگر واحدها یا فرمانده لشکر برویم تا بدانیم [در شهر] چه می‌گذرد؛ گرچه بیشتر صحبت‌ها با کد انجام می‌شد.

ساعت حدود سه یا چهار عصر، فرمانده یکی از گردان‌های پیاده با سماجت و اصرار زیاد، اجازه تیراندازی را از سرتیپ جعفری (فرمانده لشکر) گرفت. شاید حدود یک ساعت [از طریق بی‌سیم اصرار کرد و] بالاخره سرتیپ جعفری را مجبور کرد که دستور تیراندازی بدهد. در همین موقع بود که به یک باره صدای شلیک تیر در چند جای شهر شنیده شد. همه ما از ناراحتی به گریه افتادیم. بعد [از طریق بی‌سیم خبر] شهادت یک نفر موتورسوار که در چهارراه مقدم به طرف پمپ بنزین می‌رفته است و [شهادت] چند نفر دیگر از جمله دو زن در فلکه آب به فرمانده لشکر اطلاع داده شد. ایشان به قدری ناراحت شد که چند مرتبه گفت: دو زن؟! شما دو زن را کشتید؟!

خبر [کشتار در] میدان ژاله تهران و سایر شهرستان‌ها می‌رسید. آماده‌باش صددرصد بود و احدی حق خروج از پادگان را نداشت، ولی باید به هر ترتیبی بود، برای دریافت اعلامیه‌های امام و [انتقال] اخبار وضع پادگان، با آقای فاضلی در خارج از پادگان تماس می‌گرفتم و ایشان نیز با سایر رفقا و اعضای گروه تماس داشتند. به یاری خدا، فکری به خاطرم رسید و توانستم جهت خرید وسایل از قبیل ماست، نوشابه و غیره برای افسران و درجه‌داران، از پادگان [بیرون بیایم] و به مغازه آقای فاضلی که نزدیک درب پادگان بود، بروم. روزی دو بار به مغازه آقای فاضلی می‌رفتم. شب‌ها اعلامیه‌ها را توسط گروهبان دوم بهاروند و چند نفر از رفقا و برادران سرباز در سطح پادگان تقسیم می‌کردیم. مدتی بعد، معلوم شد که علاوه بر ما، چند نفر دیگر هم این عمل را انجام می‌دهند. بریدن طناب [میله] پرچم و شایعاتی که در سطح پادگان پخش می‌شد و از همه مهم‌تر، ماندن چندین روز متوالی در پادگان، روحیه‌ها را کاملاً در همه شکسته بود. مجبور شدند که اجازه بدهند هر شب تعدادی از پرسنل کادر به منزل بروند.

کار ما در آن روزها، آگاهسازی بیشتر [پرسنل] در سطح پاگان بود و با کسانی که احساس می‌کردیم انعطاف‌پذیر هستند، می‌‌نشستیم و حقایق را برای آنها روشن می‌کردیم. این [روش] نتیجه بسیار مطلوبی داشت. در خصوص کسانی که قابل هدایت نبودند، آدرس دقیق منزل آنها را پیدا می‌کردیم و بعد به خود آنها مستقیم یا غیرمستقیم می‌گفتیم که اسم و آدرس شما در لیست سیاه جلوی منزل آیت‌الله شیرازی یا بیمارستان امام رضا(ع) [نصب شده] است! یا می‌گفتیم که یک نفر آدرس منزل شما را جویا شده است! با این روش به گونه‌ای آنها را به وحشت می‌انداختیم که جرأت خارج شدن از پادگان حتی به طور مسلح را نداشتند. یکی از آنها که خیلی داغ بود و مایل بود با گروه گشتی برود و به طرف مردم تیراندازی کند. گفتم: فلانی! آدرس منزل شما در فلان خیابان، نبش کوچه، ساختمان آجری با درب قرمز رنگ است؟

گفت: چرا؟

گفتم: می‌دانی که من با تو هیچ‌گونه خصومتی ندارم. اما دوستانه تو را نصحیت می‌کنم که حواست را جمع کنی. آدرس تو را داخل شهر درب منزل یکی از علما دیدم.

آن بیچاره که در حال صرف چای بود، نتوانست استکان چایی خود را تمام کند و بی‌حال شد. او تا روز بعد نتوانست حتی آب بخورد و شب را تا صبح بیدار بود. دائم دست به دامان من و دیگران می‌شد که چه کار کنم؟ کمکم کنید!

برای این که کار به جای باریک نکشد و دست ما رو نشود، به او گفتم: دوست عزیز! بی‌صبری نکن!

گفت: چه کار کنم؟

گفتم: آیا فامیل یا دوست و آشنایی داری که با منزل این روحانیون در تماس باشد؟

کمی فکر کرد و گفت: بله! یک آقایی از اقوام دارم، ولی فکر نمی‌کنم که حرفم را قبول کند.

گفتم: در هر صورت، تنها راه همین است که بروی و به وسیله ایشان یک «امان‌نامه» بگیری و با خود داشته باشی. شب بعد ایشان به منزل آیت‌الله مرعشی رفته و هر دو با گریه و التماس توسط آن آقا یک یادداشت گرفته بود.[1]

 

- رامین‌نژاد، رامین، عکاس لشکر خراسان، زندگینامه و خاطرات ستوان یکم، محمد محتشمی‌پور، نشر کتاب کامیاب، 1397، ص 52.



 
تعداد بازدید: 31


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

شانه‌های زخمی خاکریز - 14

تیراندازی که شروع شد بچه‌ها با وحشت از خواب پریدند. نمی‌دانستند چه خبر شده. وقتی بیشتر وحشت کردند که دیدند از سلاحها خبری نیست و غیاثی فریاد می‌زدند که: پاشید، حمله کردند. غیاثی شروع کرد به تذکر دادن که یک نظامی در هیچ موقعیتی اسلحه‌اش را گم نمی‌کند. غیاثی تا رسیدن به پادگان آب نخورد. نفس را گرفته بود زیر شلاق تا شعله نکشد. غروب به دوکوهه رسیدیم خسته و تشنه، اما ساخته شده!