شانههای زخمی خاکریز - 23
صباح پیری
17 آبان 1404
با بچهها وارد ساختمانهای فاو شدیم. واحدی بود که وسایل پزشکی و دارو و دیگر لوازمِ به غنیمت درآمده را از آنجا به عقب آوردیم. ساختمان ظاهراً محل نگهداری مشروب هم بود. یک یخچال و تلویزیون هم آوردیم. با قایقهای بزرگ، آمبولانسها را هم به این سوی اروند آوردند. هواپیماها لحظهای آسمان را خالی نمیگذاشتند. پشت سر هم میآمدند و بمباران میکردند. یک بمب درست پشت ساختمانی که ما بودیم، اصابت کرد و من را از یک طرف اتاق به سمت دیگر پرتاب کرد. شیشهها ترکید و یکی از شیشهها خورد به کمر یکی از بچهها.
زخمیها را مرتب میآوردند. بمباران پشت بمباران و زخمی پشت زخمی. من هم با پای ترکشخورده نمیتوانستم درست کار کنم. یک لوله نفت از کنار جاده میگذشت که همان روز یک هواپیمای عراقی آن را هدف قرار داد که تا پنج روز میسوخت. برخی زخمیها را میشناختم. حمله بیوقفه ادامه داشت. بچهها سایت دو را هم گرفته بودند.
شب با حاج ممقانی و چند تن از بچهها با آمبولانس به سهراهی رفتیم که آن سویش بچهها پدافند کرده بودند تا حمله دیگری را آغاز کنند. بعد از این سهراه، سایت موشکی سه قرار داشت. یک انبار تدارکات هم آنجا بود که ما وارد آن شدیم. عکسهای زشت و مبتذل فراوان بود. انگار بچهها آنجا جنازه زن هم مشاهده کرده بودند. دنبال یک داروخانه میگشتم که به طور اتفاقی یک داروخانه با وسایل کافی پیدا کردم. همه را گذاشتم توی گونی و با خود آوردم.
7 روز از عملیات میگذشت. با بیسیم اطلاع دادند که دشمن عقب را شیمیایی زده. حاج عسکری و چند تا از بچهها هم شیمیایی شده بودند. رفتیم پشت سایت که بچهها داشتند سوله میزدند. ما هم به کمک آنها رفتیم دو ـ سه بار آنجا را شیمیایی زدند که بچهها ماسک میزدند. ما هم با ماسک کار میکردیم. ترکشِ داخل پایم خیلی آزارم میداد، به طوری که دیگر نمیتوانستم تحمل کنم. ناچار به آبادان برگشتم. دیگر نمیتوانستم راه بروم. از آنجا به اهواز منتقل شدم. باید پایم جراحی میشد. مرا به مشهد اعزام کردند و در بیمارستان سینای مشهد بستری شدم. دکتر آنجا گفت: «فعلاً نمیشود ترکش را خارج کرد.» به تهران آمدم. بعد از چند روز دکترها گفتند که ترکش داخل پایت باشد، بهتر است که تا امروز هم میهمان پای چپم است.
در بیمارستان نجمیه تهران خبر شهادت حاج مرتجی را شنیدم. بچهها میگفتند یکی از برفپاکنها شکست.
بلافاصله به طرف اهواز حرکت کردم. بچهها را اطراف رود کارون پیدا کردم. دو ـ سه روز بعد حاجی ممقانی و غیاثی هم آمدند. خیلی از بچهها شهید شده بودند. در فاو اورژانس جدیدی زده بودند. بعد از مدتی برگشتیم به طرف کرخه و چندی بعد هم به تهران آمدم تا درسم را ادامه دهم، زیرا دیگر آنجا کار بهخصوصی نداشتم. والفجر ـ 8 با تمام حماسههایش بهعلاوه تاریخ شد.
اوایل سال 1365 عملیاتِ بازپسگیری مهران شروع شد. من هم با اصرار خود را وارد گردان حمزه کردم و با آنها راهی مهران شدم. چند روز به عملیات مانده بود و در این مدت عراق چند پاتک انجام داد که بچهها به خوبی جواب آن را دادند. عراق، مهران را به دست نیروهای ضدانقلاب داده بود. سردسته منافقین، مسعود رجوی آنها را هدایت میکرد. عراق تخلیه مهران را در مقابل تخلیه نیروهای ما از فاو قرار داده بود. بالاخره شب حمله فرا رسید. بچهها اشک میریختند و دعا میکردند که مهران آزاد شود تا قلب امام شاد گردد. به طرف سهراه صاحبزمان حرکت کردیم و در جایی که سنگشکن نام داشت، آماده پیشروی شدیم. چند لحظهای که آنجا بودیم هواپیماهای دشمن آمدند و بمباران کردند. فکر کردیم عملیات لو رفته. سمت چپ ما لشکر ثارالله و سمت راست گردان شهادت و سیدالشهدا کار میکردند. جایی که ما بودیم و قرار بود عملیات را از آنجا آغاز کنیم، صاف و هموار بود. ولی جایی که گردانهای سمت راست ما میخواستند شروع کنند کانال داشت. غروب نزدیک میشد و شوروحال بچهها بیشتر. دوباره اشکها جاری شد و دلها به نازکی گلبرگها در مقابل عشق خدا لرزید. در قنوت بچهها گل میروئید: اللهم انی اسئلک شهادة خالصه فی سبیلک.
ادامه دارد
تعداد بازدید: 18
آخرین مطالب
پربازدیدها
100 سؤال/4
اقبال عمومی به تاریخ شفاهی از آن روست که این شیوه، چهرهای انسانی و زنده از گذشته ارائه میدهد. برخلاف متون رسمی، تاریخ شفاهی احساسات، تجربههای شخصی و نگاه کنشگران را ثبت میکند و واقعیت را از زبان شاهدان عینی بازمیگوید. این روش با بازسازی حافظه جمعی، فاصله مردم با تاریخ را از میان برمیدارد و در جوامعی با اسناد ناقص یا تحریفشده، امکان کشف بخشهای پنهان تاریخ را فراهم میسازد.





