برشی از خاطرات دکتر صادق طباطبایی

نگرانی امام از وضع آیت‌الله سیدمحمدباقر صدر و تدابیر انتقال ایشان به ایران

استخراج: فائزه ساسانی‌خواه

14 آذر 1400


شهید سیدمحمدباقر صدر نیز که از رشد مبارزات اسلامی در ایران به وجد آمده بود، پیوسته در مورد مسائل مبتلا به نهضت از ناحیه مبانی فقهی و حتی مسائل اولیه حکومت اسلامی سرگرم تدوین رسالات مختلف بود. ایشان همان‌طور که در جای دیگر گفته‌ام اصولاً نگرش حکومتی به فقه داشت و مسائل را بر اساس مصلحت‌های سیال جامعه مورد دقت نظر قرار می‌داد. تألیفات ایشان در زمینه اصول بانکداری بدون ربا و اقتصاد اسلامی و همچنین مبانی نظری ایشان درباره جامعه و ارگان‌های آن، قبلاً نشر یافته بود. ولی مباحث و مسائلی هم بود که به دلیل مصلحت و عدم اقتضای سیاسی زمانی منتشر نشده بود. چند هفته بعد از پیروزی انقلاب که همسر ایشا ن ـ خاله‌ام ـ به ایران آمد، حدود 14 یا 15 رساله درباره موضوعات و مشکلات حکومتی و راه‌حل‌های فقهی آن را برای امام و شهید بهشتی آورده بود ـ و تا آنجا که به خاطر دارم با لیست بلندبالایی از موضوعات مهم که باید مورد مطالعه قرار می‌گرفت به نجف بازگشت. زمانی که مراودات ایشان با امام و ایران افزایش یافت خصوصاً بعد از ربودن امام موسی صدر، امام نسبت به بقای ایشان در نجف اظهار نگرانی کردند. به ویژه آنکه در چند مرحله مزاحمت‌ها و حتی بازداشت‌های موقتی هم از طرف عمال رژیم بعثی در عراق در مورد ایشان اعمال شده بود. در زمانی که آخرین بازداشت ایشان ـ قبل از شهادت ـ تمام شد و به نجف بازگشتند به توصیه امام مقدمات هجرت ایشان از عراق فراهم گردید. این امر باید بدون اظلاع مقامات عراقی صورت می‌گرفت. مشکل مهاجرت ایشان علاوه بر دست و پاگیر بودن اعضای خانواده به هنگام چنین سفری تحت هیچ عنوان ـ ولو سفر حج ـ نمی‌توانست بدون قبول خطر باشد. از سوی دیگر دولت عراق نگران اوضاع داخلی خود و قیام شیعیان و عشایر دجله و فرات بود. آن هم تحت‌تأثیر پیروزی انقلاب اسلامی در ایران. به هر حال من در آن موقع در وزارت کشور بودم با کمک برادر مجاهدمان سیدمحمود دعایی که سفارت ایران در بغداد را بعد از انقلاب اداره می‌کرد، با تماس‌های متناسب با مصالح ایشان موفق شدیم گذرنامه‌های الجزایری برای ایشان تهیه کنیم. این گذرنامه که ممهور به اجازه اقامت و چند مرحله ورود و خروج به ایران بود. با عکسی که ایشان را در لباس محلی عشایری نشان می‌داد تهی شده و مقامات سفر از طریق کردستان عراق به سرحد ایران توسط آقای دعایی فراهم گشت.

همه تدابیر برای انتقال شهید صدر به ایران اتخاذ شده بود که...

از طرف ایران هم با اقدامات حاج احمد آقا و فراهم شدن هلیکوپتر و وسایل انتقال ایشان از مرز به تهران، همه چیز ظاهراً آماده شده بود. در آخرین جلسه هماهنگی اجرایی عملیات انتقال ایشان و خانواده‌شان که با آقای دعایی در دفتر کار اینجانب در وزارت کشور تشکیل شد، تمام جوانب کار مورد بررسی قرار گرفت. از کل برنامه سفر جز امام، احمدآقا و آقای دعایی و من، کس دیگری مطلع نبود. البته شهید بهشتی و دوستان نزدیک ایشان ظاهراً از اصل برنامه مطلع بودند ولی در جریان جزئیات و کیفیت عمل قرار نداشتند. از بخت بد، زمانی که آقای دعایی به عراق بازگشت و آماده رفتن به نجف بود، خبر دستگیری ایشان و خواهر علامه و فاضله ایشان شهیده بنت‌الهدی به ما رسید. آنچه بر ایشان و بر خانواده‌شان در آن مدت گذشته است و نیز کیفیت شهادت  ایشان و خواهر دانشمندشان را در رساله‌ای جداگانه فراهم آورد، تا نمونه‌ای متعالی صبر و مقاومت و توکل به خدا و قدرت تحمل بر مصائب را فراروی انسان‌های شریف و مؤمن قرار دهم.

به هر حال در آن مقاطع ایشان را از روند مبارزات اسلامی در ایران بسیار مسرور می‌دیدم. یک جای دیگر گفته‌ام که من اولین‌بار فکر تشکیل حکومت اسلامی را در سال 1343 از ایشان شنیده بودم. ایشان حتی معتقد بود، اگر امکان‌پذیر باشد حتی باید از جزایری که معمولاً در بعضی نقاط دنیا به فروش می‌رسند با فراهم کردن امکانات مالی سرزمینی را خرید و یک اجتماعی ولو کوچک و در محدوده چند هزار نفری برای تشکیل امت نمونه اسلامی شکل داد. پیام ایشان به امام در پی پیروزی انقلاب اسلامی حاکی از همین امید ایشان به حکومت اسلامی بوده است.[1]

 

[1] طباطبایی، صادق، خاطرات سیاسی ـ اجتماعی(1) دکتر صادق طباطبائی ـ جنبش دانشجویی ایران ـ مؤسسه تنظیم نشر و آثار حضرت امام خمینی(س) گروه تاریخ، ناشر: چاپ و نشر عروج (وابسته به مدرسه تعلیم و نشر پرور امام خمینی)، چ اول، 1387، ص 326.



 
تعداد بازدید: 2855


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.