معرفی کتاب «ستاره‌های بلوچ»

خاطرات روحانی مدافع حرم، عباس نارویی از حضور نَبویون در نبرد سوریه

فریدون حیدری مُلک‌میان

12 دی 1400


«از خودم بدم می‌آمد که شیخ آن قافله بودم و حالا زنده روی آن تخت نفس می‌کشیدم. عبدالنبی انگار ذهنم را خواند که شروع کرد به موعظه و از تکلیفی گفت که خداوند برای بعد از این حادثه بر دوش من گذاشته است. تکلیف روایت شهامت و حریت و رادمردی ستاره‌های بلوچستان را اول بار باجناق سرطایفه، بر سر راهم قرار داد؛ کاری سخت و دشوار که از همۀ رنج‌های زندگی سخت‌تر می‌نمود. از همانجا دیگر ذهن و خیالم درگیر این شد که افرادی را از زنده‌های آن حادثه ببینم و شرح آن قتلگاه را تمام و کمال بپرسم...»

این قطعه گزیده‌ای است که در پشت جلد ستاره‌باران کتاب می‌خوانیم. «ستاره‌های بلوچ» پس از صفحات عنوان و شناسنامه که با رنگ‌های آبی سیر و سیاه جلوۀ خاصی پیدا کرده با عکسی آغاز می‌شود که شرح آن چنین است: «شیخ عباس نارویی/ در لباس رزمندگان مدافع حرم/ سوریه، جنوب حلب». سپس «به جای مقدمه» را داریم که به قلم مصاحبه‌گر و تدوین کنندۀ کتاب تحریر شده، و بعد بلافاصله متن کتاب شروع می‌شود که طی 31 قسمت خاطرات عباس نارویی را در بر می‌گیرد. صفحات پایانی کتاب نیز به تصاویر رنگی و با کیفیت قابل قبول اختصاص پیدا می‌کند.

شیخ عباس در نیمۀ دوم دهۀ 60 در خانواده‌ای سنّی‌مذهب به دنیا آمده که پدرش سنّی و مادرش شیعه است اما با مطالعه و تحقیقاتی که خودش داشته شیعه می‌شود. در این روایت او قصۀ زندگی‌اش را از آنجا شروع می‌کند که از روستای بیست خانواری «گزهک» بلوچستان و از دل آن دشت، به کوه‌های زاگرس و سی‌سخت پرت می‌شود: «درواقع من طلبۀ دست خالی، در فهرست ترور اشرار بودم و می‌بایست خودم را آن‌قدرها از خطر دور می‌کردم که دست هیچ تکفیری خشک‌مغزی به جانم نرسد. دیگر تلخ‌تر از این نمی‌شود که یک فرد در محیط زندگی خودش، جایی که متولد شده، قد کشیده و بزرگ شده، امنیت جانی نداشته باشد؛ حالا هرقدر هم می‌خواستم ادعا کنم که والله و بالله پدرم هنوز که هنوز است، دست‌بسته نمازش را می‌خواند و مادرمان هم از گل نازک‌تر به بزرگان اهل تسنن نگفته و هیچ‌گاه حتی برای یک بار بحث و مشاجره این پدر و مادر را درخصوص خلفای شیعه و سنی ندیده‌ایم. این‌ها اما در کَتِ دانش‌آموخته‌های مدارس وهابی در کشور همسایه نمی‌رفت....»

اما وقتی که ذبیح‌الله خود را از گزهک ایرانشهر به سی‌سخت بویراحمد می‌رساند تا به خواهر و شوهرخواهرش سری بزند و چند روزی نزد آنان سر کند، برگ متفاوتی از دفتر زندگی عباس ورق می‌خورد. برادرزنش آمادۀ رفتن به مأموریت سوریه است. عباس هم می‌خواهد او را همراهی کند، اما ذبیح‌الله مخالفت می‌کند. انتظار لحظه به لحظه جدی‌تر می‌شد. عباس حس می‌کرد موضوع دارد واقعاً جدی می‌شود. حس می‌کرد بین سی‌سخت و گزهک معلق مانده است، اما عاقبت باید بچه‌ها را بردارد و خود را از سی‌سخت به گزهک برساند؛ روستایی که همیشه مرکز اقلیم دلش بوده؛ جایی که مادرش سر بر خاک سرد گذاشته بود.

با این حال، راوی پیش از آنکه رسماً به گزهک بیاید و زمان حال را روایت کند، چند باری به گذشته برمی‌گردد. نخست از وقتی می‌گوید که برای فرار از خطر ترور با شریک زندگی‌اش تصمیم به مهاجرت ناخواسته گرفتند و بر سر یاسوج به توافق رسیدند تا میهمان لرها شوند. دار و ندارشان، دو لحاف و دو تشک بود؛ با قدری لباس که همه را در صندوق و صندلی عقب پژوی مشکی‌شان جا دادند و تازه هنوز هم جای خالی داشتند. وضع جیب‌شان آن‌قدرها خوب نبود که به خورد و خوراک درست و حسابی بین راه فکر کنند. روزگار طلبه‌ای که در فقر و نداری بزرگ شده بود و همچنان در آن آزمون سخت دست و پا می‌زد، از این بهتر نمی‌شد. تازه خوشحال هم بودند که جان‌شان را برداشته‌اند و با تنها بچه‌شان ابوالفضل چهارساله از خطر دور می‌شدند. پاییز 1393 بود. رفتند جاگیر شدند و اردیبهشت سال بعد دومین بچه‌شان در سی‌سخت به دنیا آمد.

راوی در بازگشت به گذشته‌ها از مادرمرحومش می‌گوید که مدام شکر می‌گفت. نامش زینب و شیفتۀ بی‌بی بود. دلش می‌خواست به مادرش بگوید «مادرجان، من دارم برای زیارت و دفاع از حرمی می‌روم که تو هر صبح و غروب و وقت و بی‌وقت آرزوی زیارتش را آه می‌کشیدی؛ ولی آیا من می‌توانم روی سینه‌ام عبارت «کلنا عباسک یا زینب» را بنویسم؟ آیا عباس تو چنین لیاقتی را دارد؟» از پدر می‌گوید که یکی از هزار کارگر شرکت بافت بلوچ ایرانشهر بود، و این، امتیاز کمی نبود. در آن کارخانه، پارچه‌های خاص لباس بلوچی تولید می‌شد. پدر حقوق می‌گرفت، شیک می‌پوشید و به آن‌ها می‌رسید، اما یک شب که از مهمانی برمی‌گردند دزدها خانه را غارت کرده و دار و ندارشان را برده‌اند.

دوران ابتدایی را با همه تلخ و شیرین‌هایش در گزهک گذرانده بود. آن زمان همۀ آرزویش رفتن به روستای مکسان و تجربه کردن خوابگاه شبانه‌روزی بود. در مکسان بود که متوجه می‌شود دنیا وسیع‌تر از آن چیزی است که فکرش را می‌کند. دنیای متفاوت‌تری داشت طی می‌کرد. بعد در غریب‌آباد ایرانشهر دنیا را حتی وسیع‌تر از قبل یافته بود و بالاخره با جواز دیپلم کامپیوتر به گزهک برمی‌گردد. پدر و مادر برایش جشن دیپلم می‌گیرند و همسایه‌ها را برای شام دعوت می‌کنند. پدرش می‌خواست او مهندس شود و گزهک را چنین و چنان کند، اما او به‌ظاهر چیزی به روی خود نمی‌آورد. پدر خبر نداشت که او قید مهندس شدن را زده بود و می‌خواست طلبه شود. می‌خواست ازدواج کند و سروسامان بگیرد. پدر برای سر او کلاه ایمنی مهندسی در خیالش داشت و او به عمامۀ سفید فکر می‌کرد؛ به طلبه‌ای به نام شیخ عباس نارویی...

دیپلمش را که گرفت در آزمون حوزۀ علمیه شرکت کرد. پدرش برای اعلام نتایج کنکور بیتابی می‌کرد. از اینکه پسرش مهندس کامپیوتر بشود قند در دلش آب می‌شد، اما او فکرهایش را کرده بود. به لباس روحانیت عشق می‌ورزید و نمی‌خواست به خاطر آرزوهای پدرش، پا روی عشق و آرزوی خودش بگذارد. پدر این‌ها را نمی‌دانست. البته او هم نمی‌خواست بداند و مدام با هم جدل کنند، اما وقتی نتایج آزمون حوزه مشخص و او با نمرۀ عالی قبول شد، پدر تازه متوجه شد و به مخالفت با او برخاست.  با این همه، او با پدر صحبت کرد و کوشید تا او را متوجۀ اهمیت قضیه کند. اینکه حق دارد دنبال آن چیزی برود که به آن علاقه دارد. وقتی همۀ ذوق و شوقش معمم شدن و خدمت به دین خدا بود، چرا می‌بایست به راه دیگری می‌رفت که هیچ علاقه‌ای هم به آن نداشت؟ پس به راه خودش رفت.

حالا با این گذشته و این اوضاع، از سی‌سخت به دیار مادری برگشته بود و بنا بود راهی سفر پرمخاطرۀ سوریه شود. استقبال مردمی از مأموریت سوریه بالا گرفته بود. وقتی شور و اشتیاق برادران اهل تسنن را برای چنین مأموریت دشواری می‌دید، به مسلمان بودن و بلوچی بودن خود می‌بالید. بلوچ، همیشه در ذهن و ضمیرش، برجسته و مقتدر، و در عین حال، مظلوم بود؛ اما اکنون آن غیرت و مظلومیت توأمان، رنگ و بوی دیگری داشت. انگار دیگر کسی شیعه و سنّی نمی‌شناخت. گویی همه یکی شده بودند برای رفتن و جنگیدن با جماعتی که جویبار زلال اسلام را گل‌آلود کرده و برآیینۀ این دین مبین، غبار بدبینی و انزجار پاشیده بودند.

بعد از حدود سه هفته آموزش نظامی راهی سوریه می‌شود. با برخورد چرخ‌های هواپیما با باند فرودگاه دمشق، او و دوستانش دریافتند که اکنون برای نخستین بار در خاک وطن خود نیستند. شب نخست برای او و همراهان بلوچش شب خاص و عجیبی بود. نخستین بار بود که بدون تقسیم‌بندی مذهبی می‌بایست کنار هم و با هم توی آسایشگاه‌ها می‌خوابیدند. پس از زیارت حرم بی‌بی زینب(س) و حرم حضرت رقیه(س) باید راهی حلب می‌شدند و به جنگ با اشقیای تکفیری مانند داعش و النصره و احرارالشام می‌رفتند. مأموریت او این است که خود را به جنوب حلب برساند و از طرف یگان در نشستی فرهنگی شرکت کند. احساس او این بود که به محل حضور تکفیری‌ها نزدیک‌تر شده‌اند. عملیات در پیش بود اما زمان دقیقش را نمی‌دانست. زمانی که به بچه‌ها آماده‌باش برای رفتن به طرف معرکه دادند از آن لحظه‌های ناب بود. حدود ده کیلومتر باید پیش می‌رفتند تا به پانصد قدمی محل درگیری برسند. صدای تیر و رگبار و انفجار بلند بود. گاهی حتی سروصداهای افراد را می‌شنیدند...  

حین عملیات، لحظه‌ای احساس کرد که از بالای یک برج در حال سقوط است. چشم‌هایش سیاهی می‌رفت. دور و برش صدای ناله به گوش می‌رسید. درد در همه جای بدنش پیچیده بود، اما درد دست و پاهایش جور دیگری بود. به پشت ‌غلتید و کوشید دو کف دست را ستون کند و پاهایش را ببیند اما نتوانست... دیگر به زنده ماندنش امیدی نداشت. حتی به ذهنش رسید شهادتین خود را بگوید. وضع خاصی شده بود...

در بیمارستان حلب هیچ حواسش نیست که کجاست. بعد از سه روز بیهوشی اصلاً یادش نمی‌آید که در جنگ شرکت کرده و زخمی شده است. با این حال، کم‌کم متوجه می‌شود که چه اتفاق‌هایی افتاده است. گروهی از همراهانش شهید شده بودند و پای راستش هم از زانو به پایین قطع شده بود.

کمتر از دو هفته قبل، سفر دمشق به حلب را با هواپیمای باری رفته بودند. آن زمان، سروصدای هواپیما و لرزش و تکانه‌هایش را به نحوی تجربه کرده بودند؛ اما اکنون که با تنی زخمی و پر از درد در کف هواپیما افتاده بودند، همه چیز را جور دیگری حس می‌کردند. شمار مجروحان زیاد بود. همه روی برانکارد درازکش افتاده بودند و با هر تکانی که هواپیما می‌خورد، دادشان به هوا می‌رفت. آن‌ها که تلخی سفری یک ساعته با آن هواپیما را از حلب تا دمشق چشیده بودند حالا باید تا تهران هم آن را تاب می‌آوردند...

باری، در این کتاب ضمن اشاره به بحث حضور جوانان بلوچی اعم از شیعه و سنی در قالب تیپ نَبویون در کشور سوریه و رویارویی با جهل، جمود، تحجر و تکفیر، سعی می‌شود به بسیاری از سؤالات و ابهاماتی هم که ممکن است در خصوص این قوم وجود داشته باشد پاسخ داده شود.

یکی از مشخصه‌های بارز کتاب، استفاده از لحن و گویش قوم بلوچ در گفت‌وگوهای بین افراد است؛ چنانکه در سراسر متن کتاب گفت‌وگوها با همان لحن و لهجۀ بلوچی آمده اما در پانویس صفحه، برگردان فارسی آن نیز درج شده است.

«ستاره‌های بلوچ» به قلم محمد محمودی نورآبادی به نگارش درآمده و چاپ اول آن در 1399 توسط انتشارات خط مقدم (قم)، در 288 صفحه و شمارگان 1000 نسخه و با قیمت 48000 تومان راهی بازار کتاب شده است.



 
تعداد بازدید: 2505


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.