سالگرد تسخیر لانۀ جاسوسی
یک سؤال واقعی
به انتخاب: فائزه ساسانیخواه
07 آبان 1401
من یادم نمیرود، آن زمان که جوانان لانۀ جاسوسی را گرفته بودند و جنجال بلند شده بود ـ شاید حدود کمتر از یک ماه گذشته بود ـ ما هم آن اوقات، اتّفاقاً تازه از حج آمده بودیم. من و آقای هاشمی و یک نفر دیگر ـ که نمیخواهم اسم بیاورم ـ از تهران به قم، خدمت امام رفتیم که بپرسیم بالاخره آنها گرفتار شدهاند، حالا با آنها چه کنیم؟ باید بمانند، نمانند، نگهشان داریم؟ بهخصوص که در داخل دولت موقّت هم جنجال عجیبی بود ـ معاشر بودیم دیگر ـ که آنها را چه کنیم؟ بعد که دوستان شرح دادند وضع این گونه است، رادیوها این طور گفتهاند، امریکا این طور گفته است و مسئولین دولتی این طور میگویند، ایشان تأمّلی کردند و گفتند: از امریکا میترسید؟! همینطور؛ یک سؤال واقعی! من دیدم واقعاً یک استفهام است؛ از امریکا میترسید؟! گفتیم نه. گفتند: پس نگهشان دارید!
حقیقتاً آدم احساس میکرد این مرد، خودش که از این شکوه ظاهری و مادّی و اقتدار و از این امپراتوری مجهّز به همه چیز، حقیقتاً ترسی ندارد، این حالت نترسی و به چیزی نگرفتن اقتدار مادّی دشمن را به دیگران نیز منتقل میکند![1]
در دیدار اعضای دبیرخانهی مجمع تشخیص مصلحت نظام[2] (28/1/1378)
[1]. اعضای سفارت آمریکا در تهران.
[2] گروه مؤلفان، مدح خورشید، گزیدهای از خاطرات آیتالله سید علی خامنهای، مؤسسه پژوهشی فرهنگی انقلاب اسلامی، 1391، ص114.
تعداد بازدید: 1883
![](images/sharing/print.png)
![](images/sharing/twitter.png)
![](images/sharing/email.png)
![](images/sharing/facebook.png)
![](images/sharing/google.png)
![](images/sharing/linkedin.png)
![](images/sharing/pinterest.png)
![](images/sharing/sapp.png)
آخرین مطالب
پربازدیدها
اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 108
وقتی به موضع رسیدم رفتم داخل سنگر. سربازها گفتند: «آن سرباز انتظامات، یعنی یعقوب احمد، که عصام را دستگیر کرده بود دیروز بر اثر اصابت ترکش گلوله ایرانیها کشته شد. خدا را شکر کردم. بعد شنیدم سرهنگ میسر به ستوان یکم عباس اهل بصره گفته بود: «تفاوت کشته شدن عصام و یعقوب تفاوت بهشت و جهنم است.» چند روز گذشت. حمله شما شروع شد. تقریباً تا ساعت پنجونیم صبح ما هنوز در مواضع خودمان بودیم. در شبِ حمله، آسمان را ابرهای سیاه پوشانده بود. افراد ما همه ترسیده بودند و حالت عجیبی داشتند. خستگی مفرط و یأس در تکتک افراد به چشم میخورد. رخوت و ترس موقعی بیشتر شد که ستوان یکم احمد جمیل و سرهنگ میسر با داد و فریاد ز افراد میپرسیدند «پل کجاست؟ پل کارون کجاست؟»![](pic/banner_box/263.jpg)
![](pic/banner_box/254.jpg)
![](pic/banner_box/169.jpg)
![](pic/banner_box/235.jpg)
![](pic/banner_box/180.jpg)
![](pic/banner_box/43.jpg)
![](pic/banner_box/25.jpg)
![](pic/banner_box/26.jpg)