خاطرات خاور تقیزاده
کارخانه انسانسازی
به انتخاب: فائزه ساسانیخواه
24 آبان 1401
پانزده سالم بود که شدم همسر پسرعمویم محمد. کارگر شهرداری بود. زندگی ساده و آرامی داشتیم و سعی میکردیم بچههایمان را مؤمن و تحصیلکرده بزرگ کنیم. پنج شش تا بچه و عروس هم داشتیم که جنگ شد. زیر آتش دشمن ماندیم و از شهر بیرون نرفتیم. میترسیدیم ولی به کاروبارمان میرسیدیم. از قبل انقلاب هفتهای یک روز، بعدازظهر میرفتم خانه خانم اسلامیپور یا ننه عبدالکریم. جلسه قرآن داشتند. یک روز بعد از جلسه ننه عبدالکریم بهم گفت: «ما با تعدادی از خانمها میریم بیمارستان شهید کلانتری، لباسهای زخمیها و پزشکها رو میشوریم. اگه وقتش رو داری بیا.»
خیلی خوشحال شدم. بهم گفت: «خانمهای محله شما جلوی حسینیه امام خمینی جمع میشن. فردا ساعت هفت صبح اونجا باش تا از سرویس جا نمونی.»
جوان بودم و پر انرژی. شور و شوق انقلاب را داشتم. ساعت پنج صبح کارهایم را انجام دادم. چند لقمه صبحانه خوردم و رفتم دم در حسینیه. تا آمن سرویس هنوز نیم ساعت وقت بود. بقیه خانمها هم از راه رسیدن. از شوق یک جا بند نبودم. توی حسینیه راه رفتم تا سرویس بالاخره آمد.
تا وارد رختشویی شدم، یکی از خانمها بهم چکمه و دستکش داد. پوشیدم و بدون اینه کسی بهم بگوید چه کار کنم، رفتم کنار حوضها. دو سه نفر رفتند روی ملافههای توی حوض. آنها را لگد کردند. با دیدن خونی که از لبه حوض سرریز شد ماتم برد. هر کس مشغول کارش بود. چشمهایم پر اشک شد. ملافهها را از توی خونابه در آوردیم و توی حوض آب دیگری ریختیم. باورم نمیشد آب این حوض هم قرمز بشود. زدم به سینه و «یا حسین» گفتم و زار زار گریه کردم.
خانمها شروع کردند به نصیحت کردن و دلداری دادنم. بهم گفتند: «مادر و همسر و دختر شهید بین ماست. ولی با صبوری دارن کار میکنن.»
چند دقیقه آرام میشدم، دوباره با دیدن لباسی ترکش خورده به مادرهای شهدا نگاه میکردم و میزدم زیر گریه. غصه دو سه سال جنگ و ترس از ماندن زیر آوار گوشه دلم بود. ولی دیدن لباسهای خونی هزار برابر سختتر از آن همه ترس و اضطراب بود. آن روز آنقدر گریه کردم که چشمهایم شدند کاسه خون.
توی خانه هم بغض داشتم. با حال خراب شام را آماده کردم، ولی نتوانستم بخورم. باید به بچههایم رسیدگی میکردم و خودم را پیششان سرحال نشان میدادم. صبح زودباز رفتم رختشویی. همان وضع روز قبل را داشتم. بعضی خانمها گریه میکردند، ولی نه مثل من بلند و یکریز. دو سه روز کارم همین بود. یک روز یکی از خانمها جدی بهم گفت: «ما هم گریه میکنیم، ولی نه اینقدر. این طوری خودت و بقیه رو نابود میکنی. اگه میخوای اینقدر گریه کنی دیگه نیا.»
جمله «دیگه نیا» پتکی بود روی سرم. بغضم بیشتر شد، ولی با گوشه روسری اشکهایم را پاک کردم. بدون اینکه حرفی بزنم، لکهها را توی دست ساییدم. بغضم را خوردم و دیگر حین رختشویی صدایم در نیامد. گریه نکردن توی آن اوضاع سختترین کار زندگیام بود. ولی آن بنده خدا راست میگفت. با گریههایم حال بقیه را هم خراب کرده بودم. بعد از چند هفته کمکم شدم مثل بقیه. با جمع میخندیدم و با جمع گریه میکردم. مشکلم فقط گریه کردن نبود. از بوی وایتکس حالت تهوع و سردرد شدید میگرفتم. وقتی بلند میشدم جلوی چشمهایم سیاهی میرفت. عصر با حالت تهوع و ضعف شدید برمیگشتم خانه و بیهوش میافتادم. شوهرم راضی بود از اینکه لباسهای رزمندهها را میشویم. بچههایم آرام بودند و بهانه چیزی نمیگرفتند. سرشان به درس و مشق گرم بود. من هم از بوی وایتکسی که مدام توی سرم بود کلافه بودم و بیحوصله. اشتهایم خیلی کم شده بود. یک روز با خودم نان و غذایی ساده بردم رختشویی. ظهر خانمها جلوی رختشویی پارچهای پهن کردند و نان و خیار و سبزی و هر چه آورده بودند گذاشتند روی آن. من هم غذا را در آوردم. دور هم نشستیم. به هم تعارف کردند و هر کس هر چه دوست داشت خورد. لقمهای برداشتم و گذاشتم توی دهانم. حس کردم مزه وایتکس میدهد. خجالت کشیدم از سر سفره بلند شوم. به زور قورتش دادم و خودم را سرگرم بازی با لقمهای کردم تا خانمها متوجه نشوند. خلاصه به هر سختی بود دو سه لقمه خوردم. هر روز بیشتر از روز قبل مقاومت کردم و جلوی حالت تهوع را گرفتم تا بالاخره بوی وایتکس و خوردن غذا توی آن وضع تا حدودی برایم تحملکردنی شد. دیگر هر شب کارهایم را با انرژی انجام میدادم. غذا درست میکردم و صبح زود با بقچه غذا میرفتم رختشویی. گاهی، دو سه ساعت از پای تشت بلند نمیشدم. هر لباس و ملافهای میآمد جلوی دستم لکهگیری میکردم و میگذاشتم بیرون تشت تا توی حوض آبکشی کنند. وقتی بلند میشدم، از درد پا و کمر چند قدم خمیده و لنگانلنگان راه میرفتم و حقوق شوهرم ناچیز بود؛ ولی مدام تاید، وایتکس، چکمه و دستکش میخریدم و میبردم رختشویی. اصلاً تحمل نداشتم یک روز نروم. سال 64 باز هم محله ما را موشک زدن. اینبار خانهمان خراب شد. ولی الحمدالله بچهها سالم بودند. رفتیم منطقه پشت بازار و برای مدتی آنجا خانهای اجاره کردیم. همان روزهای اول، جابهجایی و چیدن وسایل خانه و مرتب کردن را به دخترهایم سپردم و خودم با همسایهام خورشید قلاوند رفتم رختشویی. الان که به آن روزها فکر میکنم، میبینم رختشوی خانه از من زنی مقاوم ساخت. آنجا بود که روحیهام قوی شد و به خاطر اعتقاداتم حساسیتهای بیجا را گذاشتم کنار. الحق که با خانمهای رختشوی، اسم برازندهای روی رختشوی خانه گذاشتیم: کارخانه انسانسازی.[1]
[1] منبع: میرعالی، فاطمه سادات، حوض خون، روایت زنان اندیمشک از رختشویی دردفاع مقدس، تهران، نشر راه باز، 1399، ص 155.
تعداد بازدید: 2081