عبور از اروند

روایت فرمانده بسیجی سردار حسین کارگر

به انتخاب: فائزه ساسانی‌خواه

29 آبان 1401


اوایل آذر سال 1364 بود که مطلع شدم نیروهای ما قصد انجام عملیاتی دارند. شب بود، قرارگاه موقتی در جادۀ اهواز زده بودند. به دلیل پنهان‌کاری، محل جلسه را در خارج از شهر اهواز و شبانه گذاشتند تا ستون پنجم که خیلی هم فعال بود، از تردد فرماندهان و تجمع آنان در یک محل خاص اطلاع پیدا نکنند. محل تشکیل جلسه در آن شب، در نزدیکی محل استقرار تیپ ما و در مسیر اصلی جادۀ آبادان به اهواز بود. در روستایی بودند تا کسی بویی از موضوع نبرد. وقتی به آنجا رسیدیم، دیدم فرماندهان لشکرها و قرارگاه‌ها حضور دارند. پس از مدتی، آقای محسن رضایی آمد و کالک عملیاتی را روی دیوار نصب کردند و دربارۀ‌ محل و اهداف عملیات توضیحاتی دادند و از جمله گفت: «هدف ما در این عملیات، عبور از اروند و تصرف شهر فاو و پیشروی تا کارخانۀ نمک است. آخر عملیات هم همین کارخانه نمک است».

عبور از اروند،‌ کاری بسیار بزرگ و جسارت‌آمیز بود و مشکلات خاص خودش را داشت که در دیگر عملیات‌های قبلی یا اساساً نبود یا خیلی کم بود. یکی از مشکل‌ترین مسائل ما، وجود جزر و مد شدید در اروند و جریان تند آب بود. در برخی از مناطق، اختلاف بین سطح جزر و مد حدود چهار متر بود. از این روی، ساختن پل بر روی آن از نطقۀ ساحلی غیر ممکن یا بسیار دشوار بود.

شدت جزر به اندازه‌ای بود که در هنگام جزر کامل، بعضی از نهرها به کلی از آب خارج می‌شد و زمین باتلاقی و پر از گل و لای باقی می‌ماند. برای فائق آمدن بر این مشکل، بایستی اسکله و پل را در داخل اروند و در فاصلۀ نسبتاً زیادی از ساحل جاده احداث می‌شد که این کار نیز در حالی که عراقی‌ها آن طرف اروند شاهد هر گونه تحرکی بودند، بسیار مشکل بود. جریان تند آب نیز مشکل عمده‌ای، خصوصاً برای غواصان بود، در عملیات‌های خیبر و بدر حداقل، آب هور جریان نداشت، اما این بار فشار و جریان آب مشکل تازه‌ای آفریده بود. در هنگام مد، آب با فشار از خلیج‌فارس وارد شط و نهرها می‌شد و موقع جزر آب با سرعت زیاد به سوی خلیج‌فارس حرکت می‌کرد. غواصان می‌بایستی از قدرت بدنی بالایی برخوردار باشند تا اسیر جریان آب نشوند. در نتیجه، بچه‌های غواص اگر می‌خواستند از این طرف عرض اروند به نقطۀ روبه‌رو در آن طرف بروند، با توجه به جریان تند آب می‌بایستی در فاصلۀ 300 الی 400 متر آن طرف‌تر از هدف خودشان را به آب می‌انداختند تا بتوانند با تلاش زیاد خودشان را به آن طرف رود برسانند. مأموریت ناوتیپ امیرالمؤمنین(ع) در عملیات والفجر 8، علاوه بر آنکه وظیفۀ ترابری نیروها را داشت، قرار بود در احتیاط قرارگاه نوح نیز باشد که فرماندهی آن بر عهدۀ برادر علایی بود. انتقال آن همه نیرو، مهمات، نفربر، لودر، قایق، توپخانه و ادوات به منطقۀ خلوت و ساکتی چون اروند، یقیناً دشمن را حساس می‌کرد. در آن منطقه، مردم بومی هنوز در روستاهای خود ساکن بودند. چون تاکنون در آنجا عملیاتی انجام نشده بود و لذا، می‌بایستی نیروهای مردمی را از روستا و خانه و کاشانه‌شان تخلیه کنیم، بدون آنکه بدانند چه اتفاقی در حال وقوع است. سپاه موفق شد مردم را بدون آنکه متوجه قضیه شوند، از آنجا تخلیه نماید و به دلیل حساسیت دشمن و حضور دائمی‌اش در منطقه،‌ کار مهندسی عمدتاً شب‌ها انجام می‌شد. کمپرسی‌ها خاکریزی می‌کردند و در نخلستان‌ها جاده درست می‌کردند. زمستان بود و هوا بارانی، زمین خیس و باتلاقی بود و به همین علت، کار فوق‌ العاده با کندی و دشواری پیش می‌رفت. غالباً لودرها، بلدوزرها و کامیون‌های واحد مهندسی در گل‌ولای و باتلاق گیر می‌کردند و با زحمت و مشقت زیاد بیرون آورده می‌شدند. در کنار کار مهندسی، کار شناسایی مواضع دشمن نیز انجام می‌گرفت. در این مرحله از یک نوع هواپیمای بدون سرنشین بهنام پهباد استفاده می‌شد که خیلی خوب عمل می‌کرد و بسیار مؤثر واقع گشت. طول هواپیما حدود 2 متر بود. در ارتفاع پایین پرواز می‌کرد پهباد با کنترل از راه دور، در مناطق دشمن پرواز می‌کرد و عکس می‌گرفت. در منطقه لابراتوار عکاسی وجود داشت که بلافاصله عکس‌ها را ظاهر می‌کردند. عکس‌های خیلی دقیقی بود و خیلی به درد می‌خورد. هواپیماهای با سرنشین برای دور ماندن از آتش پدافندها، مجبور بودند در ارتفاعات بالا پرواز کنند و به همین دلیل، عکس‌هایشان از دقت لازم برخوردار نبود. اما پهباد چون در ارتفاع پایین پرواز می‌کرد، عکس‌های بسیار دقیقی تهیه می‌نمود. نیروهایی که در منطقه تجمع کرده بودند، برای دور ماندن از چشم عراقی‌ها در خانه‌های تخلیه شدۀ مردم مستقر شدند. لشکرها و تیپ‌ها عقبه‌شان را در منطقۀ بهمنشیر مستقر کرده بودند و فاقد بیمارستان، انبار مهمات، آشپزخانه و تعمیرگاه بودند. اما اسکله و قرارگاه به اروند کنار آورده شد. عقبه خیلی سریع احداث شد. قرارگاه و اورژانس و ارتباط تلفنی ساخته و برقرار شد و دکل‌های دیده‌بانی بنا گردید تا بدانیم عمق عقبۀ دشمن چه اندازه است و توپخانه‌هایش کجاست و ترددش چگونه انجام می‌شود. یگان‌های عملیاتی و احتیاطش کجاست. از چه نواحی تدارکات و پشتیبانی می‌شود و جاده‌های در دسترس آن‌ها کجاست.

از تیپ تحت فرمان من، یک گردان مأمور خدمت به منطقۀ سوم و ناوتیپ کوثر شد. مأموریت این تیپ، عملیات بر روی اسکله‌های العمیه و البکر بود. این عملیات به اصطلاح ایذایی و برای رد گم کردن دشمن بود تا ذهن دشمن را از نطقۀ اصلی عملیات که اروند، و فاو بود، منحرف بکند. هدف بعدی هم این بود که اگر بتوانند این دو اسکله را به تصرف خود در آورند. بقیۀ تیپ امیرالمؤمنین(ع)، دو گردان برای کارهای ترابری و نقل و انتقال اختصاص داده شد که قرار شد به قرارگاه‌های ثارالله و نوح(ع) و ناوتیپ امیرالمؤمنین(ع) خدمات دهند. 4 گردان پیاده هم داشتیم که مخصوص عملیات بودند و در احتیاط قرارگاه قرار داشتند تا در ادامۀ عملیات از آن‌ها استفاده شود. کار مهندسی و جاده‌کشی با سرعت پیش می‌رفت و علی‌رغم موانع و مشکلات فراوان، نیروها با فداکاری و از جان گذشتگی کار می‌کردند. کار مهندسی شب‌ها انجام می‌شد و روزها دست از کار کشیده و استراحت می‌کردند. یک روز مانده به شب حمله، به اتفاق برادر رودکی فرمانده لشکر فجر، برای سرکشی به وضعیت و چگونگی آمادگی نیروها رفتیم. صبح خیلی زود بود که با لندکروز وانت به راه افتادیم. نیروها تازه کارشان را تمام کرده و مشغول استراحت بودند. رفتیم اورژانس، اسکله‌ها، جاده‌ها و پدها را دیدیم. اتفاق وحشتناکی افتاده بود که با دیدن آن قلبم به تپش افتاد. یگان مهندسی، شب قبل از داخل نخلستان تا بیرون آن را جاده‌کشی کرده بودند و این در حالی بود که باید این کار را شب اول عملیات انجام دهند یعنی اینکه مابقی جاده را که از سر نخلستان تا سر اسکلۀ اروند بود باید شب عملیات کار کنند، که تا صبح به اتمام برسانند. بچه‌ها مرتکب اشتباه وحشتناک و بزرگی شده بودند. آن‌ها فکر کرده بودند آن شب قرار است عملیات انجام شود. از این روی، جاده را از نخلستان به بیرون عبور داده و حدود 300 الی 400 متر جاده را از بیرون نخلستان به طرف اروند احداث کرده بودند. وقتی جاده را دیدم، بسیار ناراحت و نگران شدم و با خود گفتم دیدی چه شد؟ عراقی‌ها حتماً جاده را دیده و پی برده‌اند که عملیاتی در این منطقه در شرف وقوع است. جاده جلوی چشم عراقی‌ها بود. برادر رودکی هم خیلی ناراحت شد. مانده بودیم به قرارگاه اطلاع بدهیم یا نه؟ از طرفی، از آن همه تلاش و زحمت دلم می‌سوخت و از این طرف می‌ترسیدم عراقی ها جاده را دیده باشند، یا ببینند. با دلی شکسته و نومید شروع کردم به التماس و خواهش از خدا: ای خدا، کاری کن که عراقی‌ها جاده را ندیده باشند و تا فردا شب همه نبینند. خدایا پس از یک سال زحمت و دوندگی، حیف است این عملیات لو برود.

با همۀ وجودم به خدا التماس می‌کردم. البته برای احتیاط، رفتیم به قرارگاه هم گزارش دادیم. آن‌ها هم آمدند و جاده و وضعیت را دیدند. یکی از فرماندهان گفت: الان و در این مرحله، هیچ کاری نمی‌توان کرد. ان‌شاءالله که عراقی‌ها ندیده و نمی‌بینند. همه چیز پای کار آمده است و باید عملیات انجام شود. خوشبختانه عراقی‌ها اصلاً متوجه جاده نشده بودند. جاده جلوی چشمشان بود، اگر روی خاکریزهایشان هم می‌آمدند، جاده را می‌دیدند. اما خدا خواست که نبینند. بالاخره پس از ماه‌ها تلاش توأم با اضطراب و نگرانی، شب حمله فرا رسید. زمستان بود و هوا بسیار سرد، ابر تیره و سنگینی آسمان را فرا گرفته بود و باران شروع به باریدن کرد. همه جا در تاریکی محض فرو رفت. همه مضطرب و نگران بودیم. آن شب خیلی مضطرب و ملتهب بودم و راستش از عاقبت کار می‌ترسیدم. با خودم گفتم آیا خط دشمن شکستۀ خواهد شد؟ آیا فردا امکان پشتیبانی از همۀ نیروها وجود دارد؟ آیا عراقی‌ها بویی از حمله برده‌اند؟ خدایا خودت کمک کن.

می‌دانی که در دنیا ما تنهاییم و فقط به یاری تو امیدواریم. خدایا دل این رزمندگان و مردم پشت جبهه را شاد کن.

عملیات تقریباً ساعت 22 شب شروع شد. به این دلیل، چنین ساعتی را انتخاب کرده بودند که اروند بالاترین مد را داشت و قایق‌ها و غواص‌ها کمتر به مانع طبیعی که در کناره ساحل دشمن بود برخورد می‌کردند. حدود یک ساعت مد کامل بود و تلاطم آن کمتر بود. علی‌رغم بارش باران و تاریکی شب، عملیات در رأس ساعت مقرر شروع شد. در مرحلۀ اول، غواص رفتند و به سنگر و خاکریزهای دشمن نفوذ کرده و سنگرهای خط مقدم دشمن یکی پس از دیگری سقوط می‌کرد. من هم به اتفاق دیگر فرماندهان لشکرها و تیپ‌ها در قرارگاه نشسته بودیم. بیسیم‌ها روشن بود و از لحظه به لحظۀ نبرد باخبر بودیم. در این حین،‌ از طریق بیسیم خبردار شدیم که برای غواصان لشکر المهدی مشکلاتی پیش آمده است. علت نیز این بود که فاصلۀ ساحل اروند تا خط مقدم دشمن حدود یک کیلومتر بود. اروند نیز چون پهن بود، به همین دلیل بسیاری از بچه‌های غواص لشکر المهدی آن شب،‌موفق نشدند درساعات اولیه به خط دشمن برسد و تعدادی از آن را آب با خودش برده بود. عراقی‌ها در کناره اروند تا سنگرهای خط مقدم خودشان، انواع سیم‌های خاردار،‌خورشیدی، شبکه‌های فوکاز آتش‌زا و سنگرهای بتونی احداث کرده بودند. لشکر 25 کربلا به فرماندهی برادر مرتضی قربانی در قسمت خودشان خط را شکست و دشمن را مجبور به عقب‌نشینی از مواضع خود کرد. نیمه‌های شب بود که بالاخره خط اصلی دشمن در یک نقطه شکسته شد. جنگ سختی در گرفت. بعضی دیگر از یگان‌ها هم موفق شدند از اروند عبور کرده و خود را به خاکریز مقدم دشمن رسانده و خط عراقی‌ها را بشکنند. البته برخی از یگان‌ها نیز هنوز در خط مقدم درگیر بودند. در این مرحله، یعنی عبور از اروندو هجوم به خط مقدم دشمن برخی از نیروها ایثارهای عجیبی کردند که می‌ترسم اگر بگویم،‌ امروزه کسی باور نکند. مثلاً لشکر ثارالله به سیم‌های خاردار عراقی‌ها که می‌رسد،‌ عبور نیروها دچار مشکل می‌شود و نفرات زیر آتش مسلسل و نارنجک‌های عراقی قرار می‌گیرند. در این هنگام یکی از فرماندهان گروهان خودش را روی سیم‌ خاردار می‌اندازد و به فرات تحت امرش فرمان می‌دهد پا روی کمرم بگذارید و رد شوید. نیروها اول امتناع می‌کنند و کسی حاضر به عبور از روی بدن فرمانده نمی‌شود. اما او به آن‌ها دستور می‌دهد و تعدادی از روی بدن او عبور می‌کنند و خودشان را به سنگرهای دشمن می‌رسانند و آن‌ها را منهدم می‌کنند.

به مجرد شکستن خطوط دشمن و پیشروی نیروهای خودی در عمق، فرماندۀ لشکر ثارالله از قرارگاه به طرف مواضع دشمن رفت تا از نزدیک نیروهایش را فرماندهی کند. صبح عملیات ما هم با جمعی از فرماندهان و به اتفاق برادر علایی سوار بر قایق شدیم و به راه افتادیم. موقعی که راه افتادیم، اروند در حال جزر بود. علت اینکه شب تا صبح را صبر کرده و حرکت نکرده بودیم، این بود که در خط اول، بعضی از عراقی‌ها در سنگر مانده و به سختی مقاومت می‌کردند. آن‌ها دهانۀ نهرها را می‌زدند و هر قایق یا شناوری که از دهانۀ نهر بیرون می‌رفت را مورد هدف قرار می‌دادند. بالاخره اوایل صبح بود که بچه‌ها رفتند و این چند سنگر عراقی باقی مانده را زدند و خاموش کردند. همینطور که با قایق می‌آمدیم، به دلل جزر آب و کم عمق شدن دهانه، قایق ما در گل گیر کرد و از حرکت باز ماند. من بلافاصله با بیسیم تماس گرفتم و یک قایق کمکی خواستم. دیدم ماندن و دست روی دست گذاشتن، فایده ندارد. تخته‌ای برداشتم و شروع کردم به پارو زدن که قایق کمکی هم آمد. عده‌ای از برادران فرمانده به قایق دوم منتقل شدند، اما باز فایده نداشت و قایق ما در گل مانده بود. کلی تلاش کردیم تا از آن وضعیت نجات پیدا کردیم. در اسکلۀ رأس‌البیشه از قایق‌ها پیاده شدیم. روحیه و حال و هوای بچه‌ها مثل عملیات فتح‌المبین بود. بعضی از بچه‌ها دنبال نیروهای عراقی بودند. گروهی تکبیر می‌گفتند و صلوات می‌فرستادند. عده‌ای عراقی‌ها اسیر شده را بازجویی می‌کردند.

صبح زود بود و عراق هنوز بمباران را شروع نکرده بود. در همین بین، فرماندۀ لشکر ثارالله را دیدم که بسیار شاد و خوشحال است. تا مرا دید همدیگر را در آغوش گرفتیم و بوسیدیم و مرتب خدا را شکر می‌کردیم و همه می‌گفتند خدا فاو را آزاد کرد.

عراقی‌ها دو دسته شده بودند. یک عده از شدت عجله به باتلاق‌های خور عبدالله‌زاده بودند و تا کمر و زیر سینه در گل و لای رفته بودند. آنها ظاهراً قصد داشتند خودشان را به آب خور عبدالله رسانده و فرار کنند، ‌اما در ساحل باتلاقی آن گیر کرده بودند. صحنۀ رقت‌آور و ذلت‌باری بود. برخی در باتلاق فرو رفتند و اما برخی‌ها را بچه‌ها توسط طناب از مرگ حتمی نجات دادند. برایشان طناب پرت می‌کردند و آن‌ها را از گل و لای بیرون می‌کشیدند. عده‌ای دیگر به اسارت در آمدند. گروه گروه نیروهای بعثی به اسارت نیروها در می‌آمدند. بچه‌ها عده‌ای 150 الی 155 نفری را اسیر کرده بودند و آوردند تا سوار قایق نموده و به عقب ببرند. اسیرهای بیچاره از ترس می‌لرزیدند.[1]

 

[1] یاحسینی، سیدقاسم، مدنی‌پور، محمد، سربازی برای همیشه، روایت فرمانده بسیجی سردار حسین کارگر، چ اول، 1390، نشر دریانورد، اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس استان بوشهر، ص 146.



 
تعداد بازدید: 1936


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.