سیصدو سی و هفتمین شب خاطره - 3

دوره درهای بسته

تنظیم: سپیده خلوصیان

09 فروردین 1402


سیصدوسی‌و هفتمین برنامه شب خاطره با عنوان «دوره درهای بسته»، پنجشنبه ۶ مرداد 1401، با حضور هم‌رزمان «حاج سید علی اکبر ابوترابی» و شاهدان عملیات مرصاد، در تالار سوره حوزه هنری و با اجرای داوود صالحی برگزار شد.

در ادامه برنامه، مجری با اشاره به مخاطبین شب خاطره گفت: برنامه شب خاطره دو نوع مخاطب دارد؛ یک نسل کهنه‌سربازانی هستند که در اتفاقات جبهه و جنگ حاضر بودند و این‌جا دور هم جمع می‌شوند تا خاطرات دوران جبهه و جنگ را مرور کنند و نسل دیگر، نوجوان‌ها و جوان‌هایی هستند که در این برنامه می‌نشینند و شنونده این خاطرات هستند. ما دو رسالت داریم: یکی روایت کردن خاطرات و دیگری دادن اطلاعات به نوجوان‌هایی که تعدادشان هم کم نیست. به همین دلیل این بار از عملیات مرصاد صحبت می‌کنیم.

مجری ادامه داد: زمانی که جنگ تمام و قطعنامه پذیرفته شده بود، منافقان با پشتیبانی عراق به غرب کشور حمله کردند. وقتی از عملیات مرصاد می‌گوییم، دشمنی که اسلحه در دست گرفته و با ما می‌جنگد، هم‌زبان ماست و شاید یک روز بچه محل ما بوده، شاید از اقوام خود ما بوده که در مسیر، انحراف پیدا کرده و به سمت مجاهدین کشیده شده است. ما دیگر با کسی که هم‌زبان و هم لباس ما نیست در مبارزه نیستیم و همین عملیات مرصاد را بسیار پیچیده می‌کند. نکته دوم این‌که فرماندهی عملیات مرصاد از طرف ایران، در اختیار شهید علی صیاد شیرازی و از آن طرف هم در دست مسعود رجوی بود. در جایی می‌بینیم که منافقین می‌خواهند عقب‌نشینی کنند، اما شهید صیاد شیرازی اجازه نمی‌دهد و راه را بر آنان می‌بندد و بسیار از آنها تلفات می گیرند. آن‌جا تازه متوجه می‌شویم که شهید صیاد شیرازی چرا و چطور و به دست چه کسانی و بنا به چه دلیلی به شهادت رسیدند. در آخر باید گفت در عملیات مرصاد 304 نفر از رزمندگان ما به درجه رفیع شهادت رسیدند، اما بیش از 2000 نفر از منافقین از بین رفتند که 16 نفر از آن‌ها از سران این گروهک بودند.

در ادامه مجری به معرفی راوی دوم پرداخت و گفت: راوی دوم برنامه که کارشناسی ارشد مهندسی دارد، در دوره‌ای که در انگلستان مشغول تحصیل بود، عضو انجمن اسلامی دانشگاه می‌شود؛ از آن دسته دانشجوهای دو آتشه که در تشکیل واحد اداری مسجد، تبلیغ برای لبنان و...  بسیار تلاش می‌کند. سال ۱۳۵۷ زمانی که انقلاب پیروز می‌شود، عوامل مسعود رجوی برای این‌که مخاطبینی برای خود جذب کنند، شروع به تبلیغ برای کشورهای خارج از ایران می‌کنند. یکی از آن کشورها نیز انگلیس بود. راوی در آن روزها تحت تأثیر تبلیغات سازمان مجاهدین خلق قرار می‌گیرد؛ همان‌هایی که مدعی بودند انقلاب اسلامی با شعار استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی آمده اما هیچ کدام از این شعارها نه محقق شده و نه قرار است تحقق پیدا کند. برای همین تلاش می‌کنند با این تفکر، افرادی را به خودشان جذب کنند. ایشان جذب این گروهک می‌شود و از آغاز سال1359 به مدت 23 سال، بیست و چهار ساعته و هفت روز هفته تمام زندگی‌اش را برای سازمان می‌گذارد؛ دختر دو ساله‌ و همسر و اعضای خانواده‌اش را یک به یک ترک و تمام ثروتش را وقف سازمان می‌کند، چراکه با تفکراتی که آن‌ها به او داده بودند احساس می‌کرد دارد در راه خدا و خلق خدا جهاد می‌کند. بد نیست حالا که داریم از عملیات مرصاد و اتفاقات بعد از قطعنامه می‌گوییم، یک‌بار هم خاطرات را از جریان «عملیات فروغ جاویدان» و از نگاه افراد آن گروه ببینیم و تعریف کنیم.

در ادامه ابراهیم خدابنده، از مسئولین سابق بخش روابط بین‌الملل سازمان مجاهدین خلق که راوی دوم برنامه شب خاطره بود گفت: موضوع صحبت، عملیاتی است که سازمان در تاریخ 2 مرداد 1367 با عنوان «فروغ جاویدان» اجرا کرد و پاتکش از جانب ایران، به «عملیات مرصاد» یعنی کمین معروف است. برای این‌که بدانیم موضوع از چه قرار بود یک مقدمه کوتاه می‌گویم.

وقتی استراتژی‌های اولیه مسعود رجوی که سرنگونی سریع جمهوری اسلامی و به دنبالش برنامه‌های دیگر مانند رفتن به پاریس و سایر ترورها و زدن سر انگشتان افراد و اقداماتی از این دست به شکست انجامید، چند خبرنگار آمریکایی به دیدن مسعود رجوی در پاریس آمدند. در آن جلسه، بر خلاف همه ملاقات‌ها، مسعود رجوی بدون مترجم و با همان میزان انگلیسی که خودش می‌دانست با خبرنگاران صحبت کرد. در ملاقات‌های بعدی آن‌ها خودشان مترجم آوردند و واضح بود که این‌ها خبرنگار نیستند. پس از آن مسعود تصمیم گرفت به عراق برود. بعد‌ها مشخص شد که CIA مسعود رجوی را تحویل رئیس استخبارات عراق داده و قرار است تا کارهایی از جانب عراق صورت گیرد. بعد هم ارتش آزادی‌بخش ملی تشکیل شد و یک سری نیروها را آوردند و کار ادامه پیدا کرد.

برنامه‌ای که ریخته بودند این بود که ابتدا عملیات تپه‌زنی و بعد عملیات مرزی با عنوان «عملیات آفتاب» در فکه و بعد هم «عملیات چلچراغ» در مهران صورت گیرد. قرار بود در اوایل پاییز1367 یک عملیات برای اشغال کرمانشاه صورت گیرد و آن‌جا را به عنوان سکویی برای اقدامات بعدی و در نهایت فتح تهران قرار دهند. همه زمینه‌ها فراهم شده بود. یک سری کلاس‌های استراتژیک هم داشتیم که در آن کلاس‌ها تاکتیکی را معرفی کردند که به زبان آلمانی به آن می‌گفتند بلینکن[1] یعنی چشم بر هم زدن و می‌گفتند این همان تاکتیکی بوده که هیتلر با آن، شش روزه فرانسه را تصرف کرده است. آن‌ها با این تاکتیک می‌خواستند به صورت برق‌آسا و خیلی سبک، برای مثال بدون استفاده از خودروهای شنی‌دار، از روی جاده برویم و کرمانشاه را بگیریم. چراکه وقتی کرمانشاه را بگیریم و وارد جامعه و مردم شویم، دیگر پس گرفتن کرمانشاه از ما مشکل خواهد بود. ما نظیر این تاکتیک را بعدها در جنگ با داعش در تصرف موصلِ عراق و تصرف حلبِ سوریه تجربه کردیم. یعنی نیروهای کلاسیک نمی‌توانند در مقابل چنین تهاجمی دفاع و مقاومت کنند. قبل از اینکه توپخانه زرهی بخواهد کاری کند، این‌ها این خطوط را رد کرده‌اند.

عملیات به این صورت شروع شد که عراقی‌ها خاکریز را باز کردند. تا سر پل ذهاب هم در اختیار عراق بود و از آن‌جا خاکریز را باز کردند و به دنبال آن، نیروهای سازمان روی جاده اصلی به سمت کِلِن و اسلام‌آباد رفتند، این‌ مناطق را تصرف کردند و بعد به سمت کرمانشاه حرکت کردند. عملاً توپخانه و زرهی‌های ایران نتوانستند کاری کنند. ظرف چند روز این حرکت صورت گرفت و اگر فرماندهی شهید علی صیاد شیرازی نبود، کرمانشاه تصرف می‌شد. مسعود رجوی بارها از این شهید عقده‌گشایی کرد و آخر سر هم مدام می‌گفت من انتقام می‌گیرم. یعنی مانع اصلی او، شهید صیاد شیرازی بود. چگونه او مانع اصلی بود؟ آمد و بلافاصله با نبوغی که داشت و به هر شکلی که به او الهام می‌شد، ارتش کلاسیک را کنار گذاشت و با هلی‌بورن، کلاش، PKC، RPG و البته کمین وارد عمل شد.

وقتی نیروهای سازمان به منطقه چهارزبر رسیدند، سازمان به یک واقعه پیش‌بینی نشده برخورد کرد و آن پذیرش قطعنامه و آتش‌بس از جانب ایران بود. یعنی سازمان به واقع آچمز شد. رجوی به سرعت به دیدن صدام رفت و از او خواست آتش بس را نپذیرد، ولی صدام گفت که من قبلاً آن را پذیرفته‌ام و تمایلی هم به ادامه دادن جنگ ندارم. بنابراین می‌خواهم آتش‌بس را بپذیرم و وارد مذاکرات صلح شوم. به علاوه اینکه خیلی از زمین‌های ایران در اختیار من است و من برگ برنده را دارم و نیازی به ادامه جنگ ندارم. مسعود رجوی از او خواست حداقل به او چند روز فرصت دهد تا آن عملیاتی که می‌خواست در پاییز انجام دهد، ظرف دو یا سه روز آماده کند و حالا انجام دهد و در عوض به جای فقط کرمانشاه، برود تا تهران!

سازمان آن زمان چیزی حدود 5000 تا 7000 نفر نیرو داشت که خیلی‌ از آن‌ها را از خارج از کشور می‌آوردند؛ کسانی مثل خود من که در عمرشان یک تیر هم شلیک نکرده بودند. من مسئول سازمان در دبی بودم که گفتند همه چیز را تعطیل کنید و همه نیروها را بفرستید. آخرین نفر من آمدم. وقتی من آمدم، دیگر عملیات تمام شده بود. من از دبی به کویت رفتم، از کویت به اردن رفتم و در نهایت از آن‌جا توانستم بیایم. یعنی پروازها جور نمی‌شد. سپس آمدم به بغداد و از بغداد با کت و شلوار و کیف سامسونت رفتم به خانقین و جایی به نام p.p. ، پایگاه پشتیبانی که داشتند مجروحین و اجساد را به آن می‌آوردند. من کمک کردم تا مجروحین و اجساد را جا‌به‌جا کنند. لباس فرمی هم به من داده بودند که تقریباً 2 شماره گشادتر و خط اتوهایش معلوم بود. اجساد و مجروحین را که می‌گرفتم و می‌آوردم، تمام لباسم غرق خون بود، آنقدر که یکی از امدادگران به من گفت: تو خونریزی داری! گفتم: نه من هنوز وارد عملیات نشده‌ام.

اواخر عملیات بود. همه این‌ها داشتند برمی‌گشتند. به هر حال، این عملیات را زودتر انجام دادند و رفتند تا چهارزبر رسیدند. در ارتفاعات چهارزبر،-طبق تعریف بچه‌ها-  تک‌تیراندازها از روی ارتفاعات در دشت حسن‌آباد شروع کردند و چند تن از فرماندهان این سطوح را زدند که این‌ها مجبور شدند عقب‌نشینی کنند و بیایند و تجدید سازماندهی کنند. چندبار دیگر هم تهاجم کردند و بالاخره دو مورد از این چهار بلندی را توانستند بگیرند، ولی دو بلندی‌ باقی ماند و باز هم عقب‌نشینی کردند، که از بغداد دستور عقب‌نشینی رسید. گفته بودند برگردید به حسن‌آباد و ماهی‌دشت تا دوباره تجدید قوا کنیم. در سیاه‌خور باز هم کمین گذاشته بودند که یک‌بار هم در راه برگشت، در سیاه‌خور به کمین افتادند و دیگر تمام نیروها به طور کامل تارو مار شد و مجبور شدند دوباره همه به داخل عراق برگردند.

خیلی از ویژگی‌های این حمله شبیه به حملات داعش بود. از جمله اینکه از یک خشونت و سبوعیتی استفاده می‌شد. یعنی تأکید شده بود که ما در این عملیات اسیر نداریم و کسی را به عنوان اسیر نگیرید، همان موقع تعیین تکلیف کنید. مزارع را هم آتش می‌زدند و حتی به احشام هم رحم نمی‌کردند. یعنی با خشونت، به همان سیاق داعش در دل مردم رعب و وحشت ایجاد می‌کردند تا پراکنده شوند. حتی در بیمارستان اسلام‌آباد هم که یک سری افراد مجروح بودند، آن‌ها را به حیاط بیمارستان آوردند و اعدام کردند. گفتند ما اسیر نداریم. نیروی هوایی و توپخانه ایران هم نمی‌توانست کاری انجام دهد، به خاطر اینکه آن‌ها از جاده اصلی می‌آمدند و ما بین ماشین‌های مردم بودند.

اگر فیلم‌های آن زمان را خوب نگاه کنیم، می‌بینید که ماشین‌های مردم عادی روستایی، وسط ستون‌های ارتش آزادی‌بخش یا همان سازمان مجاهدین است و نمی‌شد روی شهر اسلام‌آباد که آن ‌را گرفته بودند مانور داد. اگر این‌ها می‌توانستند به کرمانشاه برسند، همان داستان موصل یا حلب با تلفات سنگین پیش می‌آمد و بعد از مدت‌های طولانی، می‌شد دوباره این شهر را پس گرفت؛ چراکه آنان در میان مردم عادی بودند. به هر حال، این تاکتیک شهید صیاد شیرازی باعث شد بعدها همین تجارب برای دفاع در برابر متجاوزین، در اختیار سوریه و عراق از طرف مستشاران ایرانی قرار گیرد. به یاد دارم در جلساتی که می‌رفتم و از نحوه جنگ با داعش صحبت می‌کردند، از همان تاکتیکی صحبت می‌کردند که شهید صیاد شیرازی علیه سازمان به کار گرفت و این عملیاتِ آن‌ها شکست خورد.

چند نکته نیز برای گفتن دارم. یکی اینکه من گاهی در بعضی جاها می‌شنوم که برخی می‌گویند انگار یک سری دیوانه که چیزی نمی‌فهمیدند، پا شدند و رفتند و... نه. این یک تاکتیک حساب‌شده بود. فرض کنید اگر می‌خواستند مثلاً به شیوه‌ای که عراق هنگام تصرف موصل در مقابل داعش با ارتش کلاسیک ایستاد اقدام کنند، قطعاً منافقین کرمانشاه را می‌گرفتند. یا اگر به شیوه‌ای که سوریه می‌خواست در مقابل داعش در حلب بایستد نیز همین اتفاق می‌افتاد. ولی آن شکل مقابله به مثل و به شکل تهاجم خود سازمان ابتکاری خوب بود و بعد هم شنیدم که تمام نیروهایی که در عملیات مرصاد آمدند، نیروهای داوطلب بودند. در یک سخنرانی، از شهید سردار حاج حسین همدانی می‌شنیدم که می‌گفت: وقتی ما به سوریه رفتیم، فهمیدیم که در ارتش سوریه پخش اذان و نماز جماعت ممنوع است. گفتیم این ارتش را بگذارید کنار. ما، داوطلب می‌خواهیم. داوطلب شیعه، تا بیایند و به سلاح سبک مسلح‌شان کنیم. آن‌جا، با همان شیوه برای پس زدن داعش وارد شدیم.

ادامه دارد

 

 

[1] Blinken



 
تعداد بازدید: 2255


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.