اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-49

مرتضی سرهنگی

06 خرداد 1402


دو ساعت از زخمی شدنم گذشته بود. هوا کم‌کم روشن می‌شد. همچنان مشغول خواندن قرآن بودم. تنهایی و زخم را فراموش کرده بودم. ناگهان متوجه شدم دو نفر از سربازان شما در فاصله نسبتاً زیادی به طرفم می‌آیند. خوشحال شدم. جان تازه‌ای گرفتم و با تمام قوا فریاد زدم. هر چه فریاد می‌کردم آنها نمی‌شنیدند. بالاخره هم مسیرشان را تغییر دادند و به طرف دیگر رفتند. با ناامیدی آنها را با چشم تعقیب می‌کردم که متوجه شدم شبحی نورانی بین من و ایشان حایل شد. پشتش به من بود. من دیدم که شبح نورانی با اشاره دست، آن دو سرباز را صدا می‌کند، همان‌طور مات و مبهوت مانده بودم. آن دو سرباز مجدداً مسیرشان را تغییر دادند و به طرف من آمدند و شبح ناپدید شد. مرا ازگودال کوچک بیرون آوردند. یکی از آنها به طرف راستم آمد و دیگری به طرف چپم. زیر بغل مرا گرفتند و من راحت و آسوده با آنها به مقر آمدم. وقتی به مقر فرماندهی رسیدیم متوجه شدم که شبح نورانی از این سمت به طرف من آمده بود. متأسفانه نام آن سربازها را نمی‌دانم ولی یکی از آنها قد متوسطی داشت و بیست ساله به نظر می‌آمد. من حتی نتوانستم این سؤال را به آنها بفهمانم که آیا آن شبح نورانی را دیده‌اند یا نه و ‌آمدن آنها به طرف من چگونه بود. فقط دیدم که شبح نورانی که یکپارچه سفید بود و چیزی شبیه عبا روی دوش داشت به آن سربازها اشاره کرد ولی صدای او را نشنیدم... بیشتر از این قادر نیستم توضیح بدهم ولی یک نشانی به شما می‌دهم که بنویسید. ان شاءالله که آن سربازها این مطلب را در روزنامه بخوانند و به شما مراجعه کنند و شما هر چه دلتان می‌خواهد از آنها بپرسید. من نشان منطقه و وضعیت را برایتان گفتم. در ضمن اگر آنها پیش شما آمدند و امکانش بود به عنوان ملاقاتی آنها را هم پیش من بیاورید که من دوباره آنها را ببینم و با هم صحبت کنیم. شاید بسیاری مسائل حل شود.

آن نشانی که می‌خواهم به شما بدهم و نشانه مفیدی هم برای آن سربازها می‌تواند باشد این است که وقتی آنها مرا به مقر آوردند یکی از سربازهای شما عصبانی بود به طرف من آمد و مرا تهدید کرد که «همین الآن تو را می‌کشم.» ولی آن دو سرباز با پرخاش و تندی سرباز را از خودشان و من دور کردند. مسئله دیگری که برای خود من هنوز حل نشده این است که دو سرباز در آن منطقه چه می‌کردند و آن مقر تقریباً سمت راست نیروهای ما بود که فاصله زیادی نداشت. آن سربازها از کجا آمده بودند که توانسته بودند خودشان را به پشت نیروهای ما برسانند؟

با این حادثه که برایتان تعریف کردم حالا می‌توانم ادعا کنم که اعتقاد من به امدادهای غیبی بیشتر از ایرانیها است، چون من آن را دیده و لمس کرده‌ام.



 
تعداد بازدید: 1016


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 94

حادثه دیگر که باعث شد تصمیم آخرم را برای پیوستن به نیروهای شما بگیرم حماسه‌ای بود که آن سرباز گم شده آفرید. روزی یکی از گروههای گشتی ما یک سرباز شما را که گم شده بود اسیر کرد به موضع آورد سرباز جوانی بود در حدود بیست تا بیست و دو ساله. محاسن زیبایی داشت، وقتی سرباز را به موضع آوردند چند نفر جمع شدند. سرباز آرام بود و حرف نمی‌زد اما نارضایتی از اسارت کاملاً از چهره‌اش پیدا بود. سعی می‌کرد خونسردی خود را از دست ندهد. در همان ساعت یک کامیون ایفا آماده بود که چهل پنجاه تن از پرسنل را به مرخصی ببرد. مقصدش بصره بود.