سیصد و سی و نهمین شب خاطره -2
نامهرسان
تنظیم: سپیده خلوصیان
09 خرداد 1402
سیصدو سیو نهمین برنامه شب خاطره با عنوان «نامهرسان»، پنجشنبه ۷مهر1401، با حضور خانواده پستبانک کشور در تالار سوره حوزه هنری، با اجرای داوود صالحی برگزار شد.
■
راوی اول برنامه، خانم مریم کاتبی در ادامه سخنانش در مورد اعزام به کردستان گفت: به ما گفتند که آماده باشید تا برویم. الان مهمات هم از پادگان میگیریم و به شما هم میدهیم. بعضی آقایان واقعاً بلد نیستند و این هنر را ندارند که خانمها را دلداری بدهند. این آقای کرمانشاهی میدید ما داریم میترسیم و مانند بید میلرزیم، یک نارنجک به دست ما داد و گفت: دیروز فرمانده کومله کرمانشاه در جاده کامیاران که شما الآن از آنجا میروید به دست بچههای ما کشته شده و اعضای کومله خیلی عصبانی است. احتمال دارد شما را که از این جاده میروید بگیرند.
شما فکر کنید آن آقا چطور با توصیههایش ما را دلداری میداد. گفت: خودتان میدانید که احتمال دارد هزار بلا سرتان بیاید. نارنجک را داشته باشید و دوتایی با هم باشید. اگر شما را گرفتند چهار-پنج نفر از آنها را هم جمع کنید و نارنجک را بکشید. اینگونه هم هر دو نفرتان کشته میشوید و هم چهار-پنج نفر از آنان را میکشید. من اصلاً فکر میکردم به اینکه همچین کاری را انجام دهیم و هم خودمان را بکشیم و هم آنها را، میگفتم: آقا نه. ما اصلاً از این کارها نمیکنیم و میترسیم. اصلاً اگر نارنجک ببینیم میمیریم. اما آن آقا گفت: نه. باید بروید. فکر کنید ما از ترس زهره ترک بودیم و او اینطور دلداری میداد که دیشب فرماندهشان را کشتیم، امروز شما را میگیرند و حالا اگر شما را گرفتند، نارنجکها را حرام نکنید!
راوی ادامه داد: ما با سختی به سنندج رفتیم. همان ابتدا میخواستیم از خیابان استانداری به پادگان سنندج برویم که در یک سربالایی قرار داشت. تیرها از کنار گوش ما میگذشت و مدام به ما میگفتند زیگزاگی بروید و در خط مستقیم حرکت نکنید. وقتی به پادگان رسیدیم، من سر بلند کردم و ناگهان خوردم به یک آقای قدبلند عینکی با ریشهای بور. او برادر «ممد» بود. آن زمان ما نمیدانستیم او کیست و همین که ما را دید به او گفتیم: آقا آقا؛ میخواهند ما را بکشند! گفت: نه خواهر، چه کسی را میخواهند بکشند؟ اینها برادرهای خودمان هستند. (شش ماه بعد از آن ماجرا برادر بروجردی گفت شما در آن زمان گیج بودید و درست متوجه نشده بودید. من گفتم برادرهای خودمان اما شما چرا قبول کردید؟ برادرهای خودمان چرا باید ما را میزدند؟ برادر بروجردی گفت آنها داشتند نیروهای ما را میزدند و ما داشتیم دفاع میکردیم. اما شما ترسیده بودید و باید آرام میشدید.) شما یا به مریوان میروید یا به پاوه.
آن آقا یک برخورد خیلی معقول داشت. در واقع هر دوی آنها مرد بودند اما آن آقای قبلی در کرمانشاه ما را با گفتههایش کشت و برادر بروجردی در آن صحنه که داشتند ما را میزدند، در آن لحظه که ما ترسیده بودیم گفته بود: نترسید، برادرهای خودمان هستند. ما واقعاً خیلی ترسیده بودیم و خیال میکردیم میخواهند ما را بکشند. ولی برادر بروجردی گفت: «نه خیالتان راحت باشد.» او در اصل میخواست ما را به مریوان بفرستد. از ما پرسید: «خودتان میخواهید به مریوان بروید یا به پاوه؟» اما در نهایت چون از پاوه اخبار خوبی نمیآمد خودش ما را به مریوان فرستاد.
با هلیکوپتر به مریوان رفتیم و به آنجا که رسیدیم، جناب آقای احمد متوسلیان را دیدیم. همینکه بعد از سه روز به آنجا رفتیم، برادر متوسلیان گفت: خواهر چرا آمدید؟ گفتیم: ما آمدیم تا به بیمارستان برویم. به ما گفتهاند پرستاران به خاطر حجاب اعتصاب کردهاند و روسری به سر نمیکنند. ما یک هفته به مریوان میرویم. گفت: ما شما را برای بیمارستان نمیخواهیم. ما برای تأمین جاده میخواهیم. ما با خود گفتیم: ای خدا؛ هرکس یک چیز میگوید. آخر سر به او گفتیم: ایرادی ندارد. ما میرویم. گفت: کجا؟ اگر میتوانید بفرمایید. گفتیم: ما فردا میرویم. برادر توسلی که از دوستان برادر احمد بود گفت: خواهرها مگر میتوانید بروید؟ جاده در دست کومله است. پس ما برای چه شما را با هلیکوپتر آوردیم؟ شما یکی از کارهایتان تأمین درمانی جاده است.
راوی در ادامه گفت: «ما واقعاً با روحیه بدی وارد شهر مریوان شدیم. ولی از جانگذشتگیهایی که بچهها میکردند و کارهایی که آنجا انجام میدادند باعث شد یک هفته بشود هشت ماه. ما تلفن نداشتیم تا به خانواده اطلاع دهیم که در مریوانیم و اینکه در این مدت خانوادهها چه کشیدند، بماند. یک نامه هم نمیتوانستیم بنویسیم یا تلگرافی بزنیم. هیچ راهی برای اطلاع دادن به خانوادههایمان نبود. میدانستم دکتر فیاضبخش مدام به خانوادههای ما سر میزند، ولی به کلی ارتباطمان قطع شده بود و خانوادههای ما نمیدانستند ما اصلاً به شهر رسیدهایم یا نه. هر کاری میکردیم نامه بنویسیم و به خانوادهمان برسانیم نمیشد. هشت ماه بعد، توانستم به تهران بروم.
وقایعی که تغییر میکند، در هر مقطعی میتواند انسانها را تحت تأثیر قرار دهد؛ مانند تفاوت رفتار آن دو برادر. من و خواهر صدیقه صادقیان که هر دو میگفتیم برمیگردیم و دیگر اینجا نمیمانیم، به مریوان رفتیم و آنقدر در آنجا آدمهای خوبی را در منطقه دیدیم که وقتی آمدیم تهران، وقتی خانواده میگفتند به هر جبههای میروید به جبهه کردستان نروید، باز هم دوست داشتیم به آنجا برویم. این از رفتار خوبی بود که آنجا از بچههای رزمنده دیده بودیم.
آنجا که بودیم و رفتار آقایان را دیدیم پایبند منطقه مریوان شدیم و آنقدر ماندیم تا پیروزیهای بزرگ مریوان اتفاق افتاد. بنیصدر آن اشتباهات را در منطقه انجام داد و در نهایت از طرف سپاه گفتند باید دو تیپ محمدرسولالله(ص) درست شود و به کردستان برود. با عملیاتهای خوبی که در کردستان انجام شده بود، حالا عراق بر خلاف قبل، نیروهای بسیاری در آن منطقه مستقر کرده بود. برادر احمد برای عملیات فتحالمبین نصف بچههای شهر مریوان را به جنوب برد.
در کردستان آقاها را با نام کوچک صدا میزدند و ما بسیاری از شهدا را با نام خانوادگیشان نمیشناختیم. چندین برادر محمد، برادر احمد، برادر علی، اصغر، حسین، رضا و... داشتیم. گاهی که با خانواده شهدای آن منطقه صحبت میکردم، میگفتم خدا شاهد است ما آنجا مانند خواهر برای برادرانمان بودیم. هر زمان آنان به عملیات میرفتند، ما میگفتیم خدایا دیگر در این عملیات چه کسی شهید میشود؟ چه اتفاقی میافتد؟ یکباره دیدیم بچهها همه رفتند برای عملیات در جنوب.
ما در آن زمان برق هم نداشتیم و با هزار زحمت از گروهکها رادیو گرفته بودیم. رادیو را آوردیم و به بیسیم وصل کردیم. وقتی دومین روز عید پیام پیروزی فتحالمبین را از رادیو شنیدیم و شنیدیم امام میگویند: «بازوان شما را میبوسم...» فقط فکر این بودیم که پیروزی خوب است اما چه کسانی از بچهها شهید شدهاند؟
خبر رسید که رضا چراغی و رضا قمی شهید شدهاند و قرار است برادر احمد در تاریخ دهم بیاید. آن روز یک سری پارچه نوشته تهیه کردیم و شهادت شهیدان قمی و چراغی را به برادر احمد تسلیت گفتیم. اما یکباره دیدیم جیپ آمد و برادر احمد پیاده شد و یک نفر هم عصایش را از ماشین پایین گذاشت. همین که عصا را پایین گذاشت، با این ته عصا آرام زد به پای برادر عسگری[1]. زد به پای او و گفت: «بیوجدان! اسم من را با آن خط خرچنگ قورباغهات شهید نوشتی؟» همه وقتی رضا چراغی را دیدند از خوشحالی پر زدند. گفتیم: «پس چه کسی شهید شده؟» گفتند: «در آن عملیات، رضا قمی و برادرش با هم شهید شده بودند. ما با هم بودیم؛ اما من یک جا از ماشین پیاده شدم.» از این بابت خیلی خوشحال شدیم.
ادامه دارد
[1] در فیلم ایستاده در غبار، مجتبی عسگری همان امدادگر آقایان است.
تعداد بازدید: 1683