سیصدوچهل‌وچهارمین برنامه شب خاطره - 3

تنظیم: لیلا رستمی

05 مهر 1402


سیصدوچهل‌وچهارمین برنامه شب خاطره، پنجشنبه 4 اسفند 1401 با حضور دلاورمردان نیروی هوایی ارتش در سالن سوره حوزه هنری برگزار شد. در این برنامه، امیر علیرضا رودباری،‌ سرتیپ دوم خلبان فریدون صمدی، امیر محمدحسن لقمانی‌نژاد و آزاده خلبان امیر سرتیپ محمد صدیق‌قادری به بیان خاطرات خود پرداختند. همچنین از کتاب «خلبان صدیق» با حضور حجت‌الاسلام سید محمدحسن ابوترابی‌فرد رونمایی شد. داوود صالحی اجرای این شب خاطره را برعهده داشت.

■        

راوی سوم برنامه 344 شب خاطره امیر آزاده و جانباز محمدحسن لقمانی‌نژاد متولد شهر مقدس مشهد بود. او پس از گرفتن دیپلم، برای دریافت رتبه خلبانی به آمریکا رفت. با شروع انقلاب، معلم خلبان هواپیمای جنگنده ـ بمب افکن اف4 و همچنین هواپیمای مسافری ‌شد. او جزو اولین‌ نفراتی است که در جنگ تحمیلی و در سال 1359 به اسارت درآمد و در آخرین روزها و در سال 1369 از اسارت آزاد ‌شد.

راوی در ابتدا به بیان آشنایی خود با محمد صدیق‌قادری پرداخت و گفت: آشنایی من با محمد صدیق‌قادری به قبل از انقلاب برمی‌گردد. ما قبل از انقلاب و جنگ با هم پروازهای زیادی انجام داده و در گردان 31 شکاری با مسئولیت و فرماندهی امیر صمدی بودیم. در پرواز  بی‌انضباطی می‌کردیم و امیر صمدی به ما امر کرده بودند که کسی زیر پانصد پا کمتر نباید برود. جنگ که شروع شد ما خوشحال شده بودیم که دیگر می‌توانیم بی‌انضباطی را در حدی که می‌خواهیم انجام بدهیم و پرواز Low-Level[1] انجام دهیم. با شروع انقلاب اسلامی بعضی حسادت‌ها سبب شد تعدادی از خلبان‌های ما را حذف و پاکسازی کنند. آقای صدیق‌قادری هم از خلبان‌های پاکسازی‌شده از این دسته بود. شاید راضی نباشد من اسمشان را بیاورم، ولی وقتی نیروهای عراقی را در آسمان ایران دید گفت: «ماشینم را کنار اتوبان زدم و شروع کردم به گریه‌کردن.» بعد به شهید فکوری که فرمانده نیروی هوایی آن وقت بود و تقریباً با هم هم‌دوره بودند زنگ می‌زند و می‌گوید: «جواد! مثل اینکه نیروهای عراقی حمله کرده‌اند، ما که زندان بودیم و آمدیم بیرون تسویه کردیم ولی اگر واقعاً به من اطمینان ندارید زن و بچه من را گروگان بگیرید، من بیایم برای شما بجنگم؛ یعنی برای مملکتم بجنگم.»

راوی ادامه داد: من خودم را می‌گویم به بقیه کاری ندارم، اگر ذره‌ای آبرو دارم از پرواز و اسارتم است. باور کنید عراقی‌ها خودشان به زبان آمده بودند و به ما می‌گفتند ـ عذر می‌خواهم عین جمله عراقی‌ها را می‌گویم ـ «خمینی ما را ول کرده شما هم ما رو ول کنید دیگه.» یعنی ما اینقدر در اسارت عرصه را بر آنها تنگ کردیم، نه از روی اذیت‌کردن، از اینکه ما از آنچه بایستی یک سرباز در آنجا اجرا کند و سرباز وطنش باشد کوچکترین تخطی نمی‌کردیم.

یادم است قبل از انقلاب فیلم‌هایی می‌دیدیم که مثلاً چطور یک نفر اسیر می‌شود. یا چطور یک نفر جاسوس می‌شود و ممکن است از او سوء استفاده شود. وقتی اسیر شده بودم پایم شکسته بود و من را تا پانزده روز نگه داشته بودند. من احساس می‌کردم در جیب یا آستین مأموری که آمده تا از من بازجویی کند میکروفون قرار دارد. بنابراین صحبت‌هایی که می‌کردیم و پاسخ‌هایی که می‌دادیم فقط در حد یک نظامی بود. چون پای من شکسته بود برایم رفتن به دستشویی خیلی سخت بود. من یک بار گفتم پای من را قطع کنید تا من حداقل بتوانم راحت خودم را با عصایی چیزی بکشم. به من می‌گفت: «بستگی دارد که تو چطور جواب بدهی.» در این پانزده روز هیچ دارویی به من ندادند و من را همینطور در اتاق و روی یک تشک پر از خون انداخته بودند.

مأمور می‌گفت تو باید جواب ما را درست بدهی. خب من هم یک سرباز بودم. زیر دست استادانی مثل تیمسار صمدی، ایزدستاد، برات‌پور و... بزرگ شده بودم. یعنی واقعاً شما در کجای دنیا می‌توانید همچون مردان نیک و فرماندهانی پیدا کنید. آن‌ها آموزش‌های خوبی همچون درس مردانگی، انسانیت، شجاعت، پرواز، گذشت، میهن‌پرستی و وطن‌پرستی به ما داده بودند. من نمی‌توانستم زیر بار چیزی که عراقی‌ها می‌خواستند بروم.

راوی در ادامه خاطراتش به صحنه آتش‌گرفتن هواپیمای آقای محمد صدیق‌قادری اشاره کرد و گفت:‌ چهار فروند پرواز بودیم که پایگاه الدوره بغداد را زدیم. با کابین عقبم صحبت می‌کردم که دیدم یکی از هواپیماهای ما در آنجا ایستاده و دُمش یک ذره آتش گرفته. من به کابین عقبم گفتم فلانی! مثل اینکه این هواپیما را زدند. بعد ایشان گفت نه مثل اینکه نور خورشید روی دمش افتاده که به این صورت دیده می‌شود. حالا آقای صدیق‌قادری و هوشنگ عصاری با هم بودند. بعد از مدت زمان کمی دیدم دو تا سیاهی از هواپیما بیرون آمدند و من با یک فاصله کمی از بغلشان رد شدم. چند روز بعد به برادر آقای صدیق‌قادری که به پایگاه همدان آمده بودند گفتم: من دیدم که دوتایشان ریجکت کردند؛ حالا ان‌شاءالله سالم هستند و یک روزی برمی‌گردند.

راوی در ادامه سخنانش از نحوه اسارت خود گفت: زیاد پرواز کرده بودم و یک سانحه هم در باند همدان داده بودم. در آن سانحه دوستم و کابین عقبم جلوی چشم همه سوختند و فقط خودم توانستم از هواپیما بیرون بیایم. به همین دلیل جناب برات‌پور از روی محبت و دلسوزی یا حالا هر چیز دیگر به من گفت: «لقمانی‌جان! تو زیاد پرواز کردی عزیزم. دو سه روزی به مرخصی برو، خانمت هم مشهده، بعداً برگرد دوباره پرواز کن.» گفتم: «نه، به من پرواز بده، من باید پرواز کنم.» اطراف خرمشهر در حال محاصره بود. بعدازظهر به پُست فرماندهی رفتم و گفتم: «من را هم برای پرواز بگذارید.» گفتند: «تو دیشب کف بودی پریدی، صبح رفتی پرواز.» گفتم: «نه، من می‌خوام برم پرواز.»

خلاصه من و شهید مهدی‌یار که در هواپیمای دیگری بود، پرواز کردیم. شهید مهدی‌یار از کسانی بود که تسویه شده بود و با میل و رغبت خودش آمده بود تا دوباره بجنگند و در کنار ما باشد و بعداً به شهادت رسید. زمانی که هواپیمای من مورد اصابت قرار گرفت، با چتر بیرون پریدم. جلوی یک خاکریز عراقی افتادم. یک تانک در خاکریز بود و سر نفر هم از آن معلوم بود. پایم شکسته و آویزان بود. سربازهای عراقی کاپشن من را درآوردند، درجه‌های من را کندند و من را با لگد زدند. این خاکریزها داخل خاک ایران بود و من را در خاک خودمان اسیر کردند.

پس از مدت کوتاهی یک عراقی با درجه ستوان‌یکمی آمد که خیلی خوش‌لباس و خوش‌تیپ بود و مانع زدن من شد. با من دست داد و چون درجه من را کنده بودند پرسید اسم و درجه‌ات چیست؟ گفتم: «من سروانم.» گفت: «تو که بچه هستی! چطوری سروانی؟! تو همه سربازهای من را کُشتی! تو.. فلان کردی...» سرش داد زدم و گفتم: «می‌دانی چرا؟» گفت: «نه.» گفتم: «اینجا مملکت من است، تو اینجا چه کار می‌کنی؟ تو داری من را در مملکت خودم اسیر می‌کنی.» باور کنید دست خودم نبود. آن عِرق وطن‌پرستی و وظیفه سربازی بود که ما از استادمان یاد گرفته بودیم.

به من گفت: « اوکی ... اوکی .... اوکی ... جنگه، من نمی‌دانم سرنوشت من بعداً چی می‌شه!» بعد خیلی به من احترام گذاشت. پای من را با چوب بست. من را از روی خاکریزها بردند و داخل یک جیپ انداختند. آن عراقی خودش هم دستش را گذاشته بود روی دست من و وقتی کمی ناله می‌کردم دستم را فشار می‌داد و به راننده‌اش می‌گفت حمزه حمزه یعنی یواش برو.» من دیگر این آقا را که بعد از ده سال ژنرال عراقی شده بود ندیدم. در ابوغریب بودم که پیش دوستان من رضا احمدی و تیمسار محمودی رفته بود و به آنها گفته بود: «یک خلبانی بود که من اسیرش کرده بودم، او کجاست؟! حالا که دیگر آتش‌بس شده و شما دارید به ایران برمی‌گردید.» بین خلبان‌ها فقط پای من شکسته بود. بیشتر بچه‌ها دست‌هایشان شکسته بود. بچه‌ها گفته بودند حسن لقمان را می‌گویی؟! یک سال پیش ما بوده و بعد به اردوگاه رفته. بعداً‌ به رضا احمدی گفته بود که به من بگویند: من خیلی خوشم آمد، هنوز یادمه که به من چی گفت! و خیلی خلبان و سرباز خوبی بود.

راوی در پایان سخنانش از همسران آزادگان و شهدا قدردانی کرد و گفت: من بیشتر از این‌که بخواهم از آقای صدیق‌قادری تشکر کنم، باید از همسرشان تشکر کنم. خانم قادری خودشان مریض‌حال هستند، ولی با این‌حال با همسر من هم که مریض بود و فوت کرد هر شب و حدود یک ساعت صحبت می‌کردند و به ایشان دلداری می‌دادند.

 

[1] پرواز ارتفاع پایین



 
تعداد بازدید: 1033


نظر شما


05 مهر 1402   13:55:04
محمدمهدی عبدالله‌زاده
سلامم را به این مرد بزرگ ابلاغ نمایید.
 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 95

توپخانه ما پشتیبان دو گردان تانک البعث و خضیران بود. ما در منطقه دزفول مستقر بودیم. روز عملیات فتح‌المبین شاهد بودم چگونه سازمان ارتش عراق مانند خشتی که در آب انداخته باشند از هم گسیخت و رفته‎‌رفته از هر سو فرو ریخت. ساعتی بعد از حمله نیروهای شما بود که تازه ما پی بردیم چه حمله وسیعی آغاز شده است. ساعت 12 شب دستور رسید به طرف نیروهای شما گلوله پرتاب کنیم. هر چه گلوله می‌انداختیم می‌گفتند «کم است، بیشتر.»