سیصد و چهل و پنجمین برنامه شب خاطره -3
روایت سرتیپدوم صالحی از آغاز جنگ
تنظیم: لیلا رستمی
14 آذر 1402
سیصد و چهل و پنجمین برنامه شب خاطره، پنجشنبه 7 اردیبهشت 1402 در رواق شهادت (محوطه حوزه هنری انقلاب اسلامی) برگزار شد. در این برنامه، سرتیپ دکتر نصرالله عزتی، نظامعلی صالحی و امیر سرتیپ دوم محمدرضا فولادی به بیان خاطرات خود پرداختند. راویان، خاطرات اولین گروه اعزامی دانشجویان دانشگاه افسری امام علی(ع) را به مناطق عملیاتی دفاع مقدس در سال 1359 به فرماندهی شهید سرلشکر نامجوی بیان کردند. اجرای برنامه را داوود صالحی برعهده داشت. پیکر شهید تازهتفحصشده؛ آشوری، «شهید جانی بت اوشانا» از شهدای اقلیتهای مذهبی ایرانی، مهمان ویژه این برنامه شب خاطره بود.
■
راوی دوم برنامه، سرتیپدوم نظامعلی صالحی بود. وی در جریان اشغال خرمشهر رزمنده بود و در همان جا به مقام جانبازی رسید. او مدتی در نیروی زمینی ارتش فرمانده لشکر بود، و در ستاد مشترک و ستاد کل حضور داشت و مدت سه سال نیز خارج از کشور به عنوان وابسته نظامی انجام وظیفه میکرد.
راوی در ابتدای سخنانش گفت: 46 سال قبل، دانشجوی دانشکده افسری بودم. پس از پیروزی انقلاب، برای رفتن به لبنان در سال 1358 ثبتنام کردم. تمام دانشجویان دانشگاه افسری داوطلب رفتن به جنگ علیه اسرائیل بودند؛ ولی جنگ تحمیلی عراق علیه ایران شروع شد. امام فرمودند راه قدس از کربلا میگذرد. دشمن و استکبار فهمیده بود چه کار کند. گروهکها را آوردند، انواع و اقسام فشارها را آوردند که دیدند نمیشود و به این نتیجه رسیدند که صدام بهترین گزینه است. رفتند با صدام مذاکره کردند، صحبت کردند و گفتند قرارداد 1975 الجزایر تحمیلی بوده؛ بیا و آن را نادیده بگیر و به ایران حمله کن که ما پشت تو هستیم. این شیعهها که میخواهند در عراق علیه تو بلند شوند و انقلاب کنند، سرکوب کن. صدام هم موقعیت خودش را در خطر دید و بهعنوان مزدور استکبار جهانی در 31 شهریور فرودگاههای ایران را بمباران کرد.
در آن زمان ما به سمت ناهارخوری میرفتیم. ساعت 12:10 دقیقه بود. یک دفعه بمباران فرودگاهها شروع شد. شهید نامجو ما را مرخص کرد و گفت: امشب بروید با نامزدتان، با خانمتان با پدر و مادرتان خداحافظی کنید و صبح اینجا باشید. ساعت 6 صبح آمدیم دانشکده افسری. ما را از زیر قرآن رد کردند. آن موقع انجمن اسلامی بود، بعد سیاسی ایدئولوژیک شد و بعد هم عقیدتی سیاسی. یک روحانی در آنجا برای ما صحبت کرد. گفت با اسرا خوب رفتار کنید. اگر اسلحههایشان را غنیمت گرفتید، مواظب باشید. سعی کنید نکشید و مهربان باشید.
ما به سمت فرودگاه مهرآباد حرکت کردیم. آنجا ناهار که قورمهسبزی و هندوانه بود صرف کردیم و سوار هواپیما شدیم. حوالی غروب به اهواز رسیدیم. میگهای عراقی بالای آسمان بودند. همانطور که c-130 ها حرکت میکردند، ما با یک کیسه انفرادی و کولهپشتی پیاده شدیم. چهار تا نارنجک، مقداری خمیر تیانتی که شهید نامجو گفته بود اینها را زیر تانکهای عراقی منفجر کنید و یک اسلحه آرپیجی و ژ3 داشتیم. وارد لشکر 92 شدیم و شب در آنجا زیر درختها بیتوته کردیم. مقام معظم رهبری در آن شب تشریف آورده بودند. البته من زیارتشان نکردم. فردا مسئول انجمن اسلامی دانشکده افسری آمد و گفت که وصیتنامههایتان را بنویسید،کجا دفنتان کنیم، کسی انگشتر دارد، حلقه نامزدی دارد، توی پاکت بگذارد به ما بدهد. محل دفنتان را هم بنویسید، با سرعت در عرض 20 دقیقه نوشتیم و تحویل دادیم.
ما سال سومیها به سه دسته تقسیم شدیم و ما را با اسم رمز دانش یک، دو و سه نامگذاری کردند. ما دانش یک بودیم. قرعهکشی کردند؛ افتادیم خرمشهر. سوار اتوبوسها شدیم و نزدیک آبادان رفتیم. مردم داخل ماشینمان پتو میانداختند، فلاکس چای میدادند و به ما احترام میگذاشتند؛ ولی میگفتند توپ و تانکتان کجاست! آخر با دستان خالی نمیتوانید بجنگید!
به سمت آبادان رفتیم. پالایشگاه آبادان آتش گرفته بود. از آنجا به خرمشهر رفتیم. وارد خرمشهر که شدیم هیچکس نبود. همه مردم تریلی تریلی سوار شده بودند و از شهر بیرون میرفتند. چارهای هم نداشتند. ما به داخل کمیته رفتیم. آن موقع قبل از اینکه سپاه تشکیل شود کمیته انقلاب اسلامی بود. پیش آنها رفتیم؛ 16 نفر بودند. به ما گفتند سریع به هنرستان دکتر شریعتی بروید. اینجا خمپاره زیاد میآید. تازه چند تا گلوله خمپاره هم خورده بود.
از آنجا به هنرستان دکتر شریعتی رفتیم. زیر میزهای آموزش جانپناه گرفتیم. همان شب چندین گلوله توپ به هنرستان خورد. هشت روزی آنجا بودیم. ظهر به ظهر از مسجد جامع خرمشهر برای دانشجوها غذا میآوردیم. خواهرهای داوطلب آمده بودند آنجا و غذا درست میکردند. یک روز زیرپیراهن لازم داشتم؛ خواستم بروم بخرم هیچ فروشندهای نبود که بفروشد. دیدم مغازهها باز هستند، یک زیرپیراهن برداشتم. گفتم اگر آمد بالاخره میآیم و پولش را میدهم، اگر نه، هیچ. رفتم به جناب سروان جوانشیر گفتم من چنین کاری کردم؛ گفت اشکال ندارد.
ادامه دارد
تعداد بازدید: 1518