یادداشت

نسرین خالدی

29 آذر 1402


صبح یکی از روزهای آخر زمستان سال 1380 وقتی زمین تازه نفس‌کشیده و سبزه‌ها در کنار درختان سرک می‌کشید، به توصیه دوستی راهی خیابان حافظ شدم.[1] آن روز برای گرفتن کار از خانم سلمانی واحد بانوان بابت پیاده‌کردن مصاحبه‌ها از روی نوار کاست به ساختمان شماره 23 خیابان رشت، که ساختمانی پنج طبقه با آجرهای سه سانتی بود، رفتم. بعد از ورود با راهنمایی نگهبانی، به طبقه اول در اول دست چپ رسیدم. استرس داشتم، بعد از 7 سال دوری از کار به‌واسطه تاج مادری که بر سر داشتم، مجدد باید در کاری که به من سپرده می‌شد، خودی نشان می‌دادم و برادری‌ام را ثابت می‌کردم. در داخل واحد دو اتاق کنار هم بود، با موکتهای سبز یکدست که باید برای ورود، کفشها را می‌کندم و حتماً در مراجعات بعدی حواسم به سوراخ جورابهایم می‌بود. همان وقت آقای جوانی با عینک (که بعدها دانستم داود بختیاری دانشور است) از در سمت چپ بیرون آمد، با سلام زیر لبی سراغ خانم سلمانی را گرفتم و ایشان مرا به اتاق سمت راست هدایت کرد. داخل اتاق دو میز یکدیگر را قطع می‌کرد. پشت یکی خانم ناهید سلمانی پشت به پنجره نشسته بود و دیگری که بعدها دانستم خانم گلستان جعفریان است. نوارها را گرفتم، توضیحات را یادداشت کردم و راهی خانه شدم. آن اتفاق در روزها و هفته‌های بعد تکرار شد، با دقت مصاحبه‌ها را پیاده می‌کردم. با موضوع جنگ و جبهه با صدای بلندگوی مسجد محل برای دعوت در تشییع شهیدان کوچه شانزدهم، برادران یارم طاقلو که مادرشان یک‌شبه پیر شد، و نیز مشارکت‌های مدرسه و مسجد در دوخت شورت‌های مامان‌دوز با چرخ خیاطی‌های مشکی مارشال، بافت ساقک‌های بافتنی برای برادران رزمنده در کردستان، بسته‌بندی هدایای مردم در مسجد المهدی و همچنین پختن الویه‌های مشارکتی بچه‌های مدرسه در اهدای هزینه به جبهه آشنا بودم. البته اولین کتاب با موضوع جنگ و جبهه را از معلم زبان سوم راهنمایی‌ام بابت تشویق، هدیه گرفته بودم؛ کتاب «دیداری از جبهه عشق و خونِ» ناصر ایرانی بزرگ و نیز عضویت در گروه سرود مدرسه که با خرید کتاب کوچک نوحه‌های آهنگران و تمرین‌های بعدازظهر جمعه در حیاط خانه، مانع قیلوله همسایه‌ها می‌شد و نتیجه این نوحه‌خوانی‌ها همیشه گلایه‌های شنبه همسایه‌ها به مادر بود. وقتی پدر با چسب پهن کاغذی شیشه‌ها را ضربدر می‌زد، یا با شنیدن صدای آژیر وضعیت قرمز که تا ته دلمان را آشوب می‌کرد، یا با بوی خاک و باروت و پرشدن غبار در ریه‌هایمان وقتی موشک به ساختمانی در انتهای خیابانمان اصابت کرده بود؛ در همه اینها رد جنگ و عوارض آن را از نزدیک لمس کرده بودم.

در جلسه دوم بود که از خانم سلمانی اجازه گرفتم که همزمان کتابهای جنگ را به امانت ببرم و بخوانم. جلسه سوم در بازگرداندن کتاب خلاصه‌ای از آن را نیز تحویل خانم جعفریان دادم، دلیل کارم را پرسید گفتم خواستم با خلاصه کتاب آنچه خوانده‌ام در ذهنم بماند. این خلاصه کتابها در مرداد 1381 مرا به کتابخانه جنگ رساند. آقای نصرت‌الله صمدزاده برای چکیده کتاب‌های کتابخانه دنبال نیرویی می‌گشت که بتواند با استانداردهای ایشان آموزش ببیند و خانم جعفریان نمونه خلاصه کتاب‌ها را به ایشان داده بود. وقتی وارد کتابخانه جنگ در طبقه سوم همان ساختمان شدم، دیدم که در واحد، اتاقی به نام کتابخانه است که مسئول آن آقای بلندقامتی به نام صمدزاده در کنار دو همکار جوانتر یعنی آقایان مددپور و عباس‌نژاد کار می‌کرد. در اتاق همجوار کتابخانه در دفتر پژوهش آقای علیرضا کمری می‌نشست که در رفتار و گفتار از همان سلام اول مغلوب ابهت ایشان شدم. با خداحافظی با واحد بانوان به‌صورت جنبی با کتابخانه وارد همکاری شدم. در روزهای کار در کتابخانه ناچار بودم پسرک بازیگوش سه‌ساله و نیمه‌ام را با خود بیاورم که برای تمیزماندن موکت سبز کتابخانه روی روزنامه پایین صندلی من به خوردن خوراکی مشغول می‌شد تا آرامش کتابخانه و واحد را بر هم نزند. آخر وقت تنها جایی که از خرده ویفر‌ها تمیز بود همان زیر روزنامه بود. اما در این شرایط هرگز روی تِرش و بدخلقی از همکاران واحد ندیدم. در آخرین روزهای همکاری با کتابخانه با خانم فرانک جمشیدی آشنا شدم که تازه از پژوهشگاه فرهنگ، هنر و ارتباطات به حوزه هنری آمده بود. پس از تحویل کتابهای متعهد به انجام چکیده‌نویسی، از آنجا که آقای صمدزاده نیرویی تمام وقت می‌خواست به‌واسطه وجود بچه‌ها مدتی از کار حضوری در واحد فاصله گرفتم و با پاک‌نویسی دفترچه قرمز کمال شکوفه و نیز پیاده‌کردن مصاحبه‌ها به کار با واحد بانوان بازگشتم.

تیر سه سال بعد یعنی 1384 با تلفنی از سوی خانم جمشیدی، که دوستی جسته گریخته‌ای بین ما شکل گرفته بود، برای انجام کارهای اداری اجرایی و حضور تمام وقت در واحد پژوهش دعوت شدم. آن روزها دفتر پژوهش در طبقه چهارم بود. با اتمام حجت با فرزندانم، که هر دو کودک بودند، مبنی بر اینکه اگر بخواهیم راحت‌تر زندگی کنیم ناچاریم که همگی به مسئولیت‌های اضافه‌ای تن دهیم، آنها را متوجه کردم که بعد از این در بخشی از روز که برای آنها بخش مهمی است من در خانه و نزدیک آنها نیستم. آنها با همه کودکی و ساده‌دلی این مسئولیت را پذیرفتند و من راهی سر کار شدم. با اینکه آموزش کار با کامپیوتر را در سال 1372 در جهاد دانشگاهی شهید بهشتی دیده بودم، در همان ماه‌های اول با آموزش‌ تایپ ده انگشتی و آموزش ICDL  در فرهنگسرای آی تی سعی کردم اطلاعاتم را به روز کنم. خاطرم هست که از یادگیری هر چیزی که مرا به کارم پیوند می‌داد نمی‌گذشتم و در این مسیر بسیار از دوستان کتابخانه و همکاران واحد پژوهش آموختم. در همان سالها در کنار کارهای اداری اجرایی واحد با فیش‌نویسی، تایپ، نمونه‌خوانی، جستجو و تهیه‌ی منابع به مرحله صفحه‌آرایی کتاب‌های واحد رسیدم تا با حساسیت‌های آقای کمری در تحویل کار به انتشارات، فقط سی دی نهایی روانه سوره مهر شود.

از آن روزها نزدیک به دودهه می‌گذرد، از همه دوستان و همکاران بسیار آموختم. سعی کردم هیچ دو روزی عین هم نباشم و در تقلای پیشرفت، هر چند اندک اما بیش از روز قبل پیش روم. نمی‌دانم به کارهایی که در پس پرده پژوهش صورت می‌گیرد برای رخ‌نمایی یک کتاب، مقاله، یادداشت، گفت‌وگو و ... چه می‌گویند؛ اما باورمندم که شکل‌گیری هر کار تحقیقی بدون این پس‌ پرده‌ها شدنی نیست. با پژوهش به‌واسطه کاشی سردر واحد از روز اول پیوند خوردم و در مسیر این سال‌ها با دیگر مراکز از تنظیم و تنقیح اسناد جنگ که همان وصیت‌نامه‌ها بود، تا نمایه‌سازی، ویراستاری، مقدمه‌نویسی، کارشناسی و نظردهی، تأمین محتوا برای انیمیشن یا فیلم سینمایی همکاری جنبی داشتم.

در تمام این سالها آنچه نخ پیوند مرا با مرکز مطالعات و تحقیقات ادب پایداری به طنابی محکم بدل کرده بود، همراهی و همدلی بین همکارانی بود که همچون یک خانواده شبیه کلونی مورچه‌ها در ساختمان شماره 23 رشت شکل گرفته و بعدها به ساختمان جدید حوزه هنری در طبقه سوم منتقل شدیم؛ خانواده بزرگی که در روزهای سخت درد و ایام خوش شادی نسبت خود را به یکدیگر ثابت کرده بودیم. بودن در کنار یکدیگر به ما امنیت می‌داد و در سایه این امنیت می‌توانستی بی‌دغدغه رشد کنی، یاد بگیری و یاد بدهی و ایمان داشته باشی که بزرگی هیچ کس مانع رشد تو نخواهد شد.

آنچه در تمام طول زندگی، ما را به آموختن پیوند می‌دهد همان تحقیق و کاووش و پژوهش است؛ همانچه در علوم ابتدایی خواندیم که نیازمند فرضیه و نتیجه‌گیری است.

خواستم بگویم که زندگی همه ما، مدیون و مرهون واژه پژوهش است، گرچه شاید از آن معناهای دیگری اطلاق شود. برای یادگیری باید بخوانی، برای خواندن باید بکاوی و برای کاویدن باید عشق به دانستن در تو غلیان کند.

در آستانه یلدای 1402

 

 

[1]ـ این یادداشت در مراسمی قرائت شد که در تاریخ 1402/9/28 به مناسبت بزرگداشت هفته پژوهش به همت مرکز مطالعات و تحقیقات ادب پایداری در سالن طاهره صفارزاده برگزار شد. قبل از خواندن یادداشت بر خود فرض دانستم که ادای دین ‌کنم به همکاران دیرینه‌ام پیر پژوهش مرکز، استاد علیرضا کمری و نیز سرکار خانم فرانک جمشیدی که جایشان در مراسم خالی بود. ایشان به‌واسطه برگزاری کارگاهی دوروزه برای بررسی رساله‌ها و پایان‌نامه‌ها با موضوع ادبیات پایداری در فرهنگستان زبان و ادب فارسی حضور داشتند. در این سال‌ها دفتر کوچک سه‌نفره‌مان محل رجوع و پرسش دوستان مرکز و دانشجویان و پژوهشگران بسیار بیرونی بوده تا امروز که واحد پژوهش با حضور سرکار خانم‌ها خواهران آقازاده و خانم میرشاه‌ولد عیالوار شده است. در ادامه چگونگی پیوند خود با دفتر و حوزه را روایت کردم.



 
تعداد بازدید: 1077


نظر شما


11 دي 1402   20:01:13
محمد قنائی
با سلام و عرض ادب. بدینوسیله از زحمات بی شائبه و پشتکار شما بی نهایت سپاسگزارم. با آرزوی بهترینها برای شما و خانواده محترم.
مانا باشید

16 دي 1402   12:36:56
نسرین خالدی
سلام، نخسته وقتتان بخیر. بزرگوارید، ممنوم از وقتی که گذاشتید. برقرار باشید.
 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 95

توپخانه ما پشتیبان دو گردان تانک البعث و خضیران بود. ما در منطقه دزفول مستقر بودیم. روز عملیات فتح‌المبین شاهد بودم چگونه سازمان ارتش عراق مانند خشتی که در آب انداخته باشند از هم گسیخت و رفته‎‌رفته از هر سو فرو ریخت. ساعتی بعد از حمله نیروهای شما بود که تازه ما پی بردیم چه حمله وسیعی آغاز شده است. ساعت 12 شب دستور رسید به طرف نیروهای شما گلوله پرتاب کنیم. هر چه گلوله می‌انداختیم می‌گفتند «کم است، بیشتر.»