اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 81

مرتضی سرهنگی

16 دی 1402


بیش از دو یا سه روز از وارد شدن ما به خرمشهر نگذشته بود که سرهنگ سلیمان عبدالله یک افسر و ده سرباز را با سه کامیون ایفا به داخل شهر فرستاد و دستور داد هر چه وسایل گران‌قیمت به دستتان رسید در کامیونها بار کنید و بیاورید. آنها رفتند و نزدیک غروب برگشتند. داخل کامیونها پر بود از یخچال، فریزر، تلویزیون، ضبط صوت، قالی و قالیچه، ساعت دیواری، ‌کولر و...

سرهنگ سلیمان دستور داد آنها را به بغداد ببرند و تحویل خانه‌اش بدهند. آنها هم با کامیونهای پر از وسایل مردم خرمشهر به خانه سرهنگ رفتند ـ حتماً دزدی برای این سرهنگ حرام نبود!

در بین سربازهایی که به دستور سرهنگ سلیمان عبدالله به غارت وسایل مغازه‌ها و خانه‌ها رفته بودند سربازی بود به نام یوسف، از اهالی بغداد. این سرباز طریقه چپاول را یاد گرفت ـ و چون خودش راننده بود هر روز وسایلی را در کامیون جاسازی می‌کرد، به بصره می‌برد و می‌فروخت. روزی چهار دستگاه کولر گازی دزدی را به بصره می‌برده نزدیک دانشگاه بصره با اتومبیلی تصادف می‌کند و از ناحیه سر جراحتی سطحی برمی‌دارد.

او را به بیمارستان می‌برند و بعد از یکی دو روز می‌میرد این، مشیت الهی بود آیا شنیده‌اید که حدود نود درصد از افرادی که به نحوی به اموال یا ناموس شما تجاوز یا اهانت کردند به طرز فجیعی کشته شدند؟

سرباز دیگری را که اهل موصل بود می‌شناختم. این سرباز از خانه‌های خرمشهر مقداری طلا برداشته و آنها را به خانه‌اش برده بود. بعد از چند روز خانه‌اش آتش گرفت.

اینها مسائل سطحی نیست که آدم همین‌طور از آنها بگذرد. عده‌ای از نظامیان عراق به این مسائل واقف بودند و کوچکترین خطایی نکردند. عده‌ای هم بودند که به هیچ‌چیز و هیچ‌کس رحم نکردند. خداوند سبحان هم به آنها رحم نکرد و آنها را به سزای اعمال کثیفشان رساند. شاید هنوز عده‌ای از دزدها و قاتلها زنده باشند، اما خداوند به حساب آنها هم رسیدگی خواهد کرد.

روزی از شلمچه به خرمشهر می‌آمدم. دو افسر به نامهای سروان احمد شرهان و ستوان دوم وظیفه مجید طالب در ماشین من بودند. وقتی نزدیک مسجد جامع خرمشهر رسیدیم سروان شرهان نگاهی به مناره‌های مسجد انداخت و گفت «من صد بار به این سربازها گفته‌ام این بلندگوها را باز کنید و بیاورید ولی آنها این کار را نکردند.» ستوان طالب گفت «این کار را نکنید. بلندگوها مال مسجد است، خانه خدا است گناه دارد. این کار را نکنید. سروان شرهان حرفهای ستوان را به مسخره گرفت او بالاخره کار خودش را کرد. چند سرباز فرستاد بلندگوها را از بالای مسجد جامع باز کردند و آوردند. ستوان طالب گفته بود «از این بلندگوها اذان پخش می‌شود و سروان شرهان پاسخ داده بود که ما هم برای پخش اذان در جبهه از آنها استفاده خواهیم کرد.»

در روز حمله یک گلوله توپ 106 به جیپ سرهنگ سلیمان عبدالله زیاد، که در حال فرار بود، اصابت کرد و سرهنگ همراه جیپ خود سوخت. این طور که نقل می‌کردند سروان شرهان هم در این ماجرا مجروح شده بود. او از یک سرباز در حال فرار خواهش کرده بود او را هم با خود ببرد و سرباز اعتنا نکرده بود. سروان شرهان کشته شد و آن سرباز اسیر گشت. سرباز مذکور اکنون در اردوگاه داودیه است. او قبلاً در اردوگاه ما و با ما بود.

من در جبهه آبادان اسیر شدم. روزی که محاصره آبادان شکسته شد نیروهای ما به کلی از بین رفت حمله، بسیار سنگین بود. آن شب من داخل سنگر ماندم و بیرون نیامدم حمله شب آغاز شد. مثل باران گلوله می‌بارید. ساعت 3 صبح احساس کردم که آ‌تش سبکتر شده است. فهمیدم تا چند ساعت دیگر نیروهای اسلام به موضع ما خواهند رسید. دوباره بازگشتم داخل سنگر و تا ساعت 8 صبح ماندم. بعد که بیرون آ‌مدم فرمانده گفت بروم تانکی را که دورتر از موضع ما به جای مانده و افرادش فرار کرده بودند بیاورم. همراه چند سرباز با جیپ طرف تانک حرکت کردیم. نزدیک تانک که رسیدم دو هلی‌کوپتر شما در آسمان ظاهر شد و من پیش خودم گفتم «این هلی‌کوپترها الان یا تانک را هدف قرار می‌دهند یا ماشین ما را.» به همین جهت بلافاصله ماشین را نگه داشته بیرون پریدم و رفتم داخل یک کانال. وقتی پریدم داخل کانال با تعجب دیدم عده‌ای از سربازان ما بدون لباس و پوتین نشسته‌اند و یک پاسدار و چند سرباز مواظب آنها هستند. آن دو هلی‌کوپتر رفتند و ما هم همراه آن پاسدار و چد سرباز به عقب جبهه آمدیم و از بقیه قضایا خبر ندارم.



 
تعداد بازدید: 498


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 95

توپخانه ما پشتیبان دو گردان تانک البعث و خضیران بود. ما در منطقه دزفول مستقر بودیم. روز عملیات فتح‌المبین شاهد بودم چگونه سازمان ارتش عراق مانند خشتی که در آب انداخته باشند از هم گسیخت و رفته‎‌رفته از هر سو فرو ریخت. ساعتی بعد از حمله نیروهای شما بود که تازه ما پی بردیم چه حمله وسیعی آغاز شده است. ساعت 12 شب دستور رسید به طرف نیروهای شما گلوله پرتاب کنیم. هر چه گلوله می‌انداختیم می‌گفتند «کم است، بیشتر.»