اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 86

مرتضی سرهنگی

21 بهمن 1402


در کنار سنگرهایی که تازه تصرف کرده بودیم جنازه یک شهید ایرانی روی زمین بود. آن شهید را در یک راه فرعی دفن کردیم. پلاکی به گردن او بود که فقط شماره داشت. فکر می‌کنم بسیجی بود. آن پلاک را یکی از سربازها به نام قاسم عبدالله از گردن شهید در آورد و گفت «اگر اسیر شدیم آن را به ایرانیها خواهیم داد.» حالا نمی‌دانم داده است یا نه، ولی می‌ توانید از او بپرسید، زیرا در یکی از کمپهای همین اردوگاه اسیر است. شاید او بتواند محل دقیق دفن آن شهید را هم برایتان بگوید. این بسیجی شهید لباس شخصی به تن داشت و یک چفیه دور گردنش بود. البته من دو بسیجی را هم که اسیر شده بودند در آشپزخانه تیپ 14 دیدم که بعد از چند ساعت از مقر تیپ آمدند و آ‌نها را بردند.

تقریباً یک روز در این موضع بودیم. رگبار گلوله و خمپاره‌های شما لحظه‌ای آرام‌مان نمی‌گذاشت. بعضی از تیرها مستقیم به افراد می‌خورد و خیلی مشکوک بود. دو نفر از سربازان ما در یک لحظه با تیر مستقیم کشته شدند. فرمانده چهار نفر از سربازان را جلو فرستاد که ببینند این تیرهای مستقیم چطور به این آسانی به موضع می‌رسد. این چهار سرباز جلو رفتند و یک بشیجی را اسیر گرفتند. بسیجی حدود بیست‌وپنج سال داشت. چشمانش را بسته بودند. او را به مقر تیپ بردند. دیگر او را ندیدم و نمی‌دانم با او چه کردند. چهار سربازی که برای دستگیری بسیجی رفته بودند تعریف می‌کردند «وقتی متوجه شدیم از کدام نقطه تیراندازی می‌شود از پشت رفتیم و دیدیم او با خیال آسوده نشسته و هر کدام از سربازان را که می‌بیند با خونسردی نشانه می‌رود و شلیک می‌کند. او را محاصره و دستگیر کردیم.»

حملات دیگر شما شروع شد و ما عقب‌نشینی کردیم. من تا حمله رمضان در جبهه بودم. خیلی سخت گذشت.

وقتی حمله شما از طرف پایگاه زید شروع شد سربازی به نام سیدحسین عبدالحسین با من بود. ساعت ده شب حمله شروع شد. نیروهای شما سیمهای تلفن را قطع کرده بودند و ما هیچ‌گونه ارتباطی با سایر نیروها نداشتیم. افراد ما همه فرار کردند و من به اتفاق سرباز سیدحسین در سنگر ماندیم تا صبح. یک جیپ توپ 106 به طرف پاسگاه آمد. دو پاسدار در جیپ بودند. به آنها علامت دادم. آمدند، ما را سوار جیپ کردند و به عقب آوردند. آن دو پاسدار خیلی خوب با ما برخورد کردند. هر چند زبان همدیگر را نمی‌دانستیم ولی من فهمیدم آنها به ما اطمینان می‌دهند که اصلاً نگران نباشیم و خیالمان آسوده باشد، آن دو ما را تحویل دادند و خودشان بلافاصله به طرف پاسگاه زید برگشتند. ما به اهواز آمدیم و بعد از چند روز به تهران منتقل شدیم.

حادثه‌ای را در عراق شاهد بودم که در روزهای اول پیروزی انقلاب شما در اداره‌ای که کار می‌کردم روی داد.

دو نفر از همکارانم به نام‌های سمیر محمد و جبار سعدون حاتم از افراد مؤمن و نمازخوان اداره بودند. سمیر چند روز پس از اعلام پیروزی انقلاب اسلامی در ایران، دو کیلو شکلات خرید و صبح به اداره آورد و آن را بین کارمندان پخش کرد. کارمندان علت شیرینی دادن او را پرسیدند. سمیر گفت: «حادثه مبارکی اتفاق افتاده است. دلم می‌خواهد شیرینی بدهم.» هر کدام از کارمندان حدسی می‌زد. علت را فقط چند نفر می‌دانستند ـ از جمله من. دو ماه از این واقعه گذشت. یک روز یکی از افراد سازمان امنیت به اداره آمد و به اتاق رئیس رفت و گلایه کرد که «طبق گزارش رسیده عده‌ای از کارمندان شما نمازخوان و مؤمنند. چرا آنها را به ما معرفی نمی‌کنید؟» بعد از چند روز جبار سعدون دستگیر شد و چند ماه بعد هم سمیر محمد را دستگیر کردند. وقتی کارمندان سراغ آنها را می‌گرفتند گفته می‌شد آنها به جبهه رفته‌اند. این دروغی بود که سازمان امنیت شایع کرده بود که حکومت صدام حسین را موجه جلوه بدهد و این تصور پیش بیاید که دو کارمند مؤمن به جمهوری اسلامی معقتد نیستند و به جنگ با انقلاب اسلامی رفته‌اند. در صورتی که این شایعه با بخشنامه‌ای که به اداره رسید از قوت افتاد. در آن بخشنامه لیست اسامی افراد به اصطلاح خائن درج شده بود و ضمن آن از اداره خواسته بودند ترتیب مصادره اموال آنها داده شود. مدتی نگذشت که تعداد این قبیل بخشنامه‌ها فزونی گرفت. در یکی از این نوع بخشنامه‌ها نام جبار سعدون و سمیر محمد عبدالله به چشم می‌خورد. به احتمال زیاد این دو نفر را اعدام کرده‌اند.



 
تعداد بازدید: 557


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 95

توپخانه ما پشتیبان دو گردان تانک البعث و خضیران بود. ما در منطقه دزفول مستقر بودیم. روز عملیات فتح‌المبین شاهد بودم چگونه سازمان ارتش عراق مانند خشتی که در آب انداخته باشند از هم گسیخت و رفته‎‌رفته از هر سو فرو ریخت. ساعتی بعد از حمله نیروهای شما بود که تازه ما پی بردیم چه حمله وسیعی آغاز شده است. ساعت 12 شب دستور رسید به طرف نیروهای شما گلوله پرتاب کنیم. هر چه گلوله می‌انداختیم می‌گفتند «کم است، بیشتر.»