اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 87

مرتضی سرهنگی

28 بهمن 1402


طبق آماری که در ذهنم هست و مربوط به سال 1981 می‌شود، تا آن سال اموال، زمین و خانه حدود پنجاه هزار نفر در عراق مصادره شده است. این افراد تقریباً همگی معتقد به جمهوری اسلامی هستند و با حکومت صدام ضدیت دارند و بیشترشان، کشاورز، کارگر، ‌کارمند، و کاسب هستند.

این گوشه‌ای از جنایات صدام حسین است که بر ملت مظلوم بیچاره عراق اعمال می‌شود. در دنیا هیچ مرجع قانونی نیست که رسیدگی کند در عراق بر مسلمانان چه می‌گذرد و این چه جانوری است که به جان ملت بی‌دفاع عراق افتاده که استخوانهای مسلمانان را می‌خورد.

صدام با قلدری رئیس‌جمهور شد و روزگار مردم عراق را سیاه کرد و حالا شما در عراق اصلاً جوان نمی‌بینید. جوانان عراق یا در سردخانه هستند، یا در جبهه‌اند، و یا در زندانهای فاشیستی صدام سر می‌کنند. الآن در عراق هیچ‌چیز و هیچ‌کس مصون نمانده. ایام به کام صدام و بعثیون کثیف صدام است و آنها بر روزگار تیره مردم می‌خندند. من از مردم عراق تمنا می‌کنم حرکت کرده این صدام گرگ‌صفت را سرنگون کنند تا بیشتر از این آبرو و ناموس مسلمانان عراق و مسلمانان جهان مورد تجاوز و تعدی بعثیهای صهیونیست قرار نگیرد. تا برپایی جمهوری اسلامی لحظه‌ای از قیام و حرکت دریغ نکنند و از بابت اسرای عراقی هم که در ایران هستند خیالشان آسوده باشد و بدانند مهمان جمهوری اسلامی هستیم. ایرانیها به ما مهمان می‌گویند نه اسیر.

حتماً می‌دانید در جادة آبادان ـ اهواز منطقه‌ای هست به نام دارخوین. مدتها در این جبهه بودیم. ما از اولین نیروهایی بودیم که به این منطقه رسیدیم و بر جادة اهواز ـ آبادان تسلط پیدا کردیم و توانستیم همه اتومبیل‌ها و کامیون‌هایی را که از این جاده در حال عبور بودند متوقف کرده افراد آنها را به اسارت بگیریم و اموالشان را به غارت ببریم. ما توانستیم در مدت کوتاهی پانصد نفر از مسافرهای این جاده را به اسارت بگیریم. زن و بچه در میان آنها فراوان بود.

چند نفر از نیروهای ما اتوبوسی را گرفتند که حدود چهل نفر مسافر داشت. از فرمانده لشکر، سرهنگ ستاد قدوری جابرالدوری، دستور رسید که فقط جوانها را به اسارت بگیرند. و زن‌ و بچه‌ها را با حال خود بگذارند. اجرای این دستور امکان نداشت، زیرا زنها نمی‌خواستند از پسران و شوهرانشان جدا شوند. گریه و زاری ایشان واقعاً دلخراش بود. از جمله اینها یک عروس و داماد بودند. خدا می‌داند عروس چه آشوبی به پا کرد. آن‌قدر گریه و زاری کرد و خودش را زد که نیروهای ما هر دو را به آبادان فرستادند. این عروس حرفهایی می‌زد که بسیار غم‌انگیز بود. می‌گفت «هر دوی ما را همین جا اعدام کنید، یا هر دوی ما را به اسارت ببرید ولی ما را از هم جدا نکنید» و بالاخره هم برگشتند به آبادان. حالا نمی‌دانم زنده هستند یا نه چون ما مرتب آبادان را زیر آتش داشته‌ایم.

ستوان یکمی به نام غانم عبدالعزیز معاون فرمانده گروهان 2 بود. من هم در همین واحد خدمت می‌کردم. این ستوان به طرف اتوبوس رفت. بین مسافرها حدود پانزده یا بیست نفر روحانی بودند. یکی از مسافرها که پسر جوانی بود اعتراض کرد که «این چه وضعی است! این چه وحشیگری است که شما در آوردید!» ستوان غانم به طرف مسافر جوان شلیک کرد و مسافر جوان در دم کشته شد. یکی دیگر از مسافرها هم بر اثر تیری که منحرف شده بود کشته شد و یکی دیگر نیز مجروح رگدید. مسافرها از ترس نفسشان بند آمده بود و نمی‌دانستند چکار کنند. استوار عباس حسن‌عاصمی و استوار نجم‌الدین عبدالله، جنازه مسافر جوان را که اعتراض کرده بود برداشتند و به آن طرف جاده بردند و آن را در کنار لوله‌های نفت دفن کردند. جسد دیگر را در اتوبوس گذاشتند. مجروح را که از درد به خود می‌پیچید داخل آمبولانسی گذاشتند که به غنیمت گرفته بودیم، و به طرف بصره فرستادند. البته از طرف ما یک پزشکیار آمده بود که آن مجروح را پانسمان کند ولی او قبول نکرد اما دکتری که با آمبولانس آمده بود مجروح شما را پانسمان کرد. جنازه‌ای که داخل اتوبوس بود بعد از چند ساعت توسط چند سرباز دفن شد.

مسافرهای اتوبوس و سایر مسافرها را به پشت جبهه منتقل کردند تا به بغداد ببرند. فرمانده گردان ما سروان عبدالوهاب صالح عبدالوهاب دستور داده بود جنازه هیچ یک از افراد شما را دفن نکنیم.

افراد ما از ماشینهای توقیفی هر چه دم دستشان می‌رسید به غارت می‌بردند. از جمله اینها سربازی بود به نام حمود که خیلی وسایل از ماشینها برداشت. او چند وقت بعد با ترکش خمپاره کشته شد. من خودم جنازه‌اش را دیدم که از قسمت پایین تنه به کلی متلاشی شده بود وضع بسیار فجیعی داشت.



 
تعداد بازدید: 508


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 95

توپخانه ما پشتیبان دو گردان تانک البعث و خضیران بود. ما در منطقه دزفول مستقر بودیم. روز عملیات فتح‌المبین شاهد بودم چگونه سازمان ارتش عراق مانند خشتی که در آب انداخته باشند از هم گسیخت و رفته‎‌رفته از هر سو فرو ریخت. ساعتی بعد از حمله نیروهای شما بود که تازه ما پی بردیم چه حمله وسیعی آغاز شده است. ساعت 12 شب دستور رسید به طرف نیروهای شما گلوله پرتاب کنیم. هر چه گلوله می‌انداختیم می‌گفتند «کم است، بیشتر.»