اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 88
مرتضی سرهنگی
05 اسفند 1402
ستوانیار دیگری به نام ثامر راشد که در اول جنگ گروهبان یک بود به خاطر جنایت و قساوت خیلی زود درجه گرفت. این ستوانیار به اتفاق گروهبان دیگری توانسته بودند از یک اتومبیل شخصی یک کیلو طلا پیدا کنند که به صورت انگشتر و النگو و گردنبند بود. فکر میکنم صاحب آن، یکی از طلافروشان آبادان بود که میخواست فرار کند.
ستوانیار ثامر طلاها را به تانک خود برد. افراد حسادت میکردند که چنین غنیمت بزرگی به دست ثامر افتاده است. و این امر باعث شد آنها به طور وحشیانهتری به اتومبیلها هجوم ببرند تا شاید بتوانند غنیمتهای پربها به دست آورند.
یک ساعت از این واقعه نگذشته بود که دو هلیکوپتر شما بالای موضع ما ظاهر شدند و موضع را آماج گلوله و موشک کردند. در این حمله هشت تانک و دو نفربر ما به کلی سوخت. یکی از تانکها، تانک ستوانیار ثامر بود که طلاها را در آن مخفی کرده بود. قبلاً چهره ستوانیار ثامر دیدنی بود. از هیجان به دست آوردن طلاها نمیدانست چکار کند. مثل دیوانهها شده بود. کسی را نمیشناخت. صورتش تغییر رنگ داده بود. ولی بعد که طلاها از بین رفت انگار که مرده است. زبانش بند آمد.
ستوانیار ثامر راشد در حمله ثامنالائمه که محاصره آبادان شکسته شد گم شد. عدهای میگفتند کشته شده و عدهای هم میگفتند فرار کرده است. به هر حال من نمیدانم چه بلایی بر سر آن مرد طماع آمد.
یک بار کامیون بزرگی را متوقف کردند که داخل آن پر از کارتن بود. سروان عبدالوهاب صالح عبدالوهاب خود بالای کامیون رفت و کارتنها را بازدید کرد. وقتی متوجه شد داخل کارتنها ضبطصوتهای استریو است دستور داد هیچکس به کامیون نزدیک نشود و کامیون را به مقر خودش برد. سروان یک وانت تویوتا هم به غنیمت گرفته بود که مدتی من راننده آن بودم. او دستور داد پنجاه کارتن را داخل تویوتا بگذارند. چند سرباز کارتنها را از کامیون به وانت منتقل کردند و با طناب محکم بستند. سروان آنها را به بغداد فرستاد تا دلالانش بفروشند.
ستوانیار ثامر راشد هم پنج کارتن برای خود برداشت و آنها را بین همشهریانش که همه درجهدار بودند تقسیم کرد.
وقتی ساختمان صدا و سیمای آبادان به تصرف نیروهای ما در آمد تمام اسباب و وسایلش به غارت رفت و بعد از چند روز تنها یک ساختمان لخت باقی ماند.
سروان عبدالوهاب با کمک سربازها توانست پنج کولر را از پنجره اتاقهای ساختمان صدا و سیما بیرون بکشد و آنها را به بصره بفرستد. این سروان آشنایی داشت به نام محمود الحدیثی. او کارمند یک بیمارستانهای بصره است. سروان عبدالوهاب بیشتر وسایل غارتشده را برای این شخص میفرستاد. حرص به غنایم آنقدر بود که حتی لباسهای موجود در ساختمان صدا و سیما را به غارت بردند.
ارتش عراق در پشت جبهه ستادی تشکیل داده بود به نام ستاد غنایم که فرمانده آن یک سرهنگ بود.
وقتی من با وانت تویویتای غنیمتی سروان عبدالوهاب به بصره میرفتم تا از منزل محمود الحدیثی برای سروان غذا بیاورم و به همسر او هم تلفن کنم تویوتا را توقیف کردند و دیگر پس ندادند. سروان عبدالوهاب به خاطر از دست دادن وانت خیلی به من توهین کرد و دستور بازداشت برایم نوشت. به سروان عبدالوهاب گفتم «فردا باید به مرخصی بروم. خودتان میدانید میخواهم ازدواج کنم.» ولی سروان توجه نکرد و پانزده روز زندان برایم نوشت.
حمله شما برای شکستن محاصره آبادان شروع شد. نیروهایتان توانستند پیشروی کنند. وقتی خبر حمله رسید من پیش سروان عبدالوهاب بودم. عدهای از سربازها هم بودند. به سروان عبدالوهاب گفتم «قربان، نیروهای ایرانی آمدند. بیایید اسیر بشویم. محاصره شدهایم و راه فراری برایمان نمانده!» اما سروان عبدالوهاب با خشونت گفت «عقبنشینی لازم نیست. بروید جلو و دفاع کنید.» گفتم «نیروهای ایران پشت خاکریزهای ما رسیدهاند.» ولی باور نمیکرد. ناگهان یکی از سربازهای شما سینه سروان عبدالوهاب را از بالای خاکریز نشانه رفت. سروان عبدالوهاب افتاد و ما که حدود سی نفر بودیم تسلیم شدیم.
از اسرای بعدی که آمدند، پرسیدم «از سروان عبدالوهاب چه خبر دارید؟» گفتند «عبدالوهاب و یک سرهنگ ستاد به نام اسماعیل عواد از فرماندهان تیپ شصت زخمی شدند و ینروهای ایرانی آنها را به پشت جبهه منتقل کردند.» ولی بعد معلوم شد هر دو افسر در بین راه به هلاکت رسیدهاند و تقاص آن همه دزدی و جنایت را پس دادهاند.
حالا پس از سپری شدن آن روزها و آن همه حوادث ناگوار که به امت مسلمان ایران روا داشته شده است من اسیر هستم. خدا را شکر میکنم. و برای از بین بردن صدام و حزب بعث کثیف او لحظهای از پای نخواهم نشست.
تعداد بازدید: 790
![](images/sharing/print.png)
![](images/sharing/twitter.png)
![](images/sharing/email.png)
![](images/sharing/facebook.png)
![](images/sharing/google.png)
![](images/sharing/linkedin.png)
![](images/sharing/pinterest.png)
![](images/sharing/sapp.png)
آخرین مطالب
پربازدیدها
اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 108
وقتی به موضع رسیدم رفتم داخل سنگر. سربازها گفتند: «آن سرباز انتظامات، یعنی یعقوب احمد، که عصام را دستگیر کرده بود دیروز بر اثر اصابت ترکش گلوله ایرانیها کشته شد. خدا را شکر کردم. بعد شنیدم سرهنگ میسر به ستوان یکم عباس اهل بصره گفته بود: «تفاوت کشته شدن عصام و یعقوب تفاوت بهشت و جهنم است.» چند روز گذشت. حمله شما شروع شد. تقریباً تا ساعت پنجونیم صبح ما هنوز در مواضع خودمان بودیم. در شبِ حمله، آسمان را ابرهای سیاه پوشانده بود. افراد ما همه ترسیده بودند و حالت عجیبی داشتند. خستگی مفرط و یأس در تکتک افراد به چشم میخورد. رخوت و ترس موقعی بیشتر شد که ستوان یکم احمد جمیل و سرهنگ میسر با داد و فریاد ز افراد میپرسیدند «پل کجاست؟ پل کارون کجاست؟»![](pic/banner_box/263.jpg)
![](pic/banner_box/254.jpg)
![](pic/banner_box/169.jpg)
![](pic/banner_box/235.jpg)
![](pic/banner_box/180.jpg)
![](pic/banner_box/43.jpg)
![](pic/banner_box/25.jpg)
![](pic/banner_box/26.jpg)