سیصدوپنجاهوچهارمین شب خاطره -1
تنظیم: لیلا رستمی
03 مرداد 1403
سیصدوپنجاهوچهارمین برنامه شب خاطره، 5 بهمن 1402 در سالن سوره حوزه هنری انقلاب اسلامی با عنوان «خانواده ابدی» برگزار شد. راویان این برنامه معصومه اسکندری، منصوره اسکندری، جواد اسکندری، محسن اسکندری و فاطمه عربی بودند که به مشاهدات و حوادث تلخ روز ترور خانواده اسکندری توسط منافقین و ماجراهای پس از آن پرداختند. همچنین کتاب «خانواده ابدی» به کوشش معصومه رامهرمزی با موضوع ترور این خانواده، معرفی شد. اجرای این شب خاطره را مونا اورعی برعهده داشت.
■
اولین راوی شب خاطره، معصومه اسکندری در ابتدای خاطراتش گفت: سال 1361 شش ساله بودم که باید به کلاس اول میرفتم. صبح یکی از روزهای مرداد بود که مامان از خواب بیدارم کرد و گفت: «قرار است که مانتو شلوار مدرسهات را اندازه بگیریم.» پیاده، امتداد کوچه بلندی را به مدرسه رفتیم. مانتو را تنم کردند و اندازه گرفتند. مانتو سرمهای که خیلی خوشگل به نظرم میآمد. موقع برگشت با خیالپردازی، خودم را در مانتو سرمهای تصور میکردم. خیلی ذوق داشتم که مدرسه میروم و میتوانم خواندن و نوشتن یاد بگیرم. وقتی به خانه برگشتیم کلی با شوق ماجرای مانتو را برای منصوره، خواهر کوچکتر و چهارسالهام تعریف کردم چطور با مامان رفتم و این کارها را انجام دادم. منصوره با حسرت و دقت گوش میکرد. مامان حرکتهای ما را نگاه میکرد و به منصوره میگفت: «تو هم دو سه سال دیگر به مدرسه میروی و برای تو هم مانتو میگیرم.» بعداً قسمت نشد آن مانتو سرمهای را بپوشم و یک مانتو طوسی پوشیدم.
راوی ادامه داد: مامان خیلی آدم شاد، سرِحال و اهل بگو بخند بود. هر جایی میرفت حتماً آن جمع را شاد میکرد. دو ماه قبل از شهادتِ مامان، عروسی داییام در تیر برگزار شد. عروسی در منزل پدر همسر داییام کمی بالاتر از خانه پدربزرگم بود. حیاط خیلی بزرگی داشتند که دور آن سکو داشت. همه خانمها روی سکو نشسته بودند و اگر قرار بود برنامهای باشد در وسط حیاط اجرا میشد. مامان و زنعمو ارتباط خیلی خوبی داشتند و از خواهر به هم نزدیکتر بودند. خاطرم است با خودش فکر کرده بود چه کار کند مراسم را شاد کند. در بحبوحه جنگ بودیم و شهدای زیادی را میآوردند. فضای جامعه طوری نبود که بخواهیم به آن صورت شادی کنیم. از طرفی میبایست حرمت شهدا را نگه میداشتیم. پدر بزرگم گوسفندان زیادی داشت. یک چوپان هم داشت. کت کهنه و مندرسی آنجا بود که برای آن چوپان بود. مامان، کت را به تن کرد، لباس خودش را هم عوض کرد. صورت زنعموی بنده خدا را هم با ذغال سیاه کرد و گفت تو مبارکی و من رئیست. با هم نمایش اجرا کنیم. همه میخندیدند. مامان نزدیک 2 ساعت مجلس را دست گرفته بود و کلی مطالب طنز میگفت، بدون اینکه حد و مرزی از مسائل شرعی و حدود الهی فراتر برود. عروسی خیلی خوب برگزار شد.
او در ادامه از لحظه ترور گفت: تقریباً دو سه ماه قبل، مامان دائم به ما سفارش میکرد اگر میخواهید در خانه را باز کنید حتماً بپرسید کیه! چون منافقین چند بار با پیغام و انداختن نامه در منزل به کشتن و ترور، تهدیدمان کرده بودند. آن روز ساعت 5/6 از خواب بیدار شدم و به آشپزخانه رفتم. مهمان داشتیم. همسر داییام که 17 سال داشت و دو ماه قبل عروسیشان بود و پسرعمه 18 سالهام که از شهرستان آمده بود. مامان همراه برادر کوچکترمان علیاکبر کنار سفره صبحانه میخورند. سلام کردم، گفتم: «بابا کجاست؟» گفت: «بابا امروز کمی زودتر رفته، چون قرار بود که دایی جایی برود، با هم رفتند. دست و صورتت را بشور، نمازت را بخوان و بیا صبحانه بخور.» خوابآلود وارد حیاط شدم. پشت در حیاط، حوض کوچکی بود که کنارش شیر آب بود. شیر آب را باز کردم و کمی با آب بازی کردم. هنوز آبی به صورتم نزده بودم که دیدم در را بهشدت و وحشیانه میکوبند. من که عادت داشتم، یعنی اصلاً امکان نداشت بدون اینکه بپرسم کیه! در را باز کنم، از جا پریدم و در را باز کردم. در را که باز کردم دو نفر مرد مسلح وارد حیاط شدند، من را روی زمین انداختند. تمام زمانی که در زدند، باز کردم و وارد حیاط شدند، چند ثانیه بیشتر نشد.
مامان از آشپزخانه بیرون آمد و وقتی آنها را با اسلحه دید، چون آمادگی ذهنی داشت و چندین بار تهدید شده بودیم، شعار مرگ بر منافق داد. اولین گلوله را به مامان زدند. مامان شهید شد و بر زمین افتاد. بعد به سمت آشپزخانه رفتند. به سمت زندایی و پسرعمهام که با صدای گلوله با ترس از آشپزخانه بیرون آمده بودند شلیک کردند و آن دو نفر هم به شهادت رسیدند. به دو تا از برادرهایم که 8 ساله و 2 ساله بودند هم شلیک کردند. اما به لطف الهی تیرها از بالای سرشان رد شد و الحمدالله سالم ماندند. خواهر 4 سالهام با صدای تیر از اتاق بیرون آمد و بالای سر مامان رفت. وقتی او را بالای سر مامان دیدند در زمان خروج یک تیر هم به او زدند و مجروح شد. موقع خروج، قصد انداختن نارنجک داشتند اما نتوانستند. به خاطر ازدحام جمعیت که صبح زود با صدای شلیک در محل جمع شده بودند. من همچنان روی زمین افتاده بودم و تمام این صحنهها را تماشا میکردم. وقتی مطمئن شدم که منافقین از خانه خارج شدهاند، با ترس بلند شدم و بالای سر مامان رفتم. مامان هنوز میخندید. زندایی و پسر عمه هر کدام یک طرف سفره افتاده بودند. دوباره از بالای سر مامان برگشتم و دیگر چیزی یادم نمیآید.
راوی در ادامه گفت: من به آن مدرسه نرفتم. مشکلات دیگری در حاشیه داشتیم که منزلمان را عوض کردیم. بابا اسم من را در مدرسهای دیگر در محله جدید نوشت. همزمان با دختر یکی از همسایهها به مدرسه جدید میرفتم و خیلی از درس عقب بودم. از طرفی وقتی مادر دیگر در خانه نباشد، بنیانهای آن خانواده سست میشود. پدر هر قدر هم تلاش کند، نمیتواند همه کارها را با هم به دوش بکشد. با آن اوضاع و احوال بحرانی که داشتیم کسی نمیتوانست به درسهایم رسیدگی کند. آن روزها، معلم من سرکار خانم قندچی بود. خانم قندچی با محبت و مهربانی مادرانه، گاهیاوقات، بعد از مدرسه، من را به منزل خودش میبرد و به درسهایم رسیدگی میکرد. دیکته میگفت و مشقهایم را مینوشتم. بعد از اینکه کار انجام میشد، یا خودش من را تا منزل میبرد، یا آقا جواد، برادر بزرگترم دنبالم میآمد. من واقعاً ابتدای تحصیل و یک بخش بزرگ از زندگیام را مدیون مهربانی مادرانه سرکار خانم قندچی میدانم.
ادامه دارد
تعداد بازدید: 487