پژواکی از خاطرات

احمد نوروزی فرسنگی


 

                                                                                   

کتاب "پژواکی از خاطرات" تألیف امیر سرتیپ دوم روح الله سروری از فرماندهان نام آور ارتش در8 سال دفاع مقدس است.

معرفی نویسنده در ابتدای کتاب:

در مرداد ماه سال 1322 در شهرستان بیرجند متولد شدم تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در همان شهرستان به اتمام رسانیدم. در سال 1341 وارد دانشکده افسری شدم، دلایل ورودم به این موسسه علمی نظامی چندگانه بود اول عشق و علاقه ای که از کودکی به این لباس و ارتش داشتم، دوم اینکه شهر ما شهری کویری و اندکی خان زده بود، از کودکی و جوانی احساس می کردم که در این لباس می توان با زورگویی های غیر متعارف خان ها و خان زاده ها که خود ناظر بسیاری از آنها بودم مقابله کرد، سوم اینکه ظاهر آراسته ارتشی ها و انضباط حاکم بر فضای زندگی آنها عامل فوق العاده جاذبی برای این انتخاب بود و نهایتا" بخاطر عشق وعلاقه ای که در درون خود نسبت به حفظ کیان مملکتم در مقابل تجاوز بیگانگان احساس می کردم این راه را انتخاب کردم.

در سال 1344 از دانشکده افسری فارغ التحصیل شده و با درجه ستوان دومی رسته توپخانه جهت طی دوره مقدماتی که مدت آن یک سال بود به مرکز توپخانه و موشک ها مستقر در اصفهان رفتم.درپایان دوره جهت طی دوره های رزمی چتربازی و رنجر به مرکز پیاده شیراز اعزام گردیدم و سرانجام در سال (45-46) به تیپ 12 (هوخشتره) در لشکر 64 ارومیه منتقل شدم.

پس از دو سال خدمت در این پادگان مرزی، به پادگان پسوه که مقر قسمتی از یگان های تیپ 12 بودمنتقل و در گردان 315 توپخانه مشغول انجام وظیفه شدم. یکسال بعد با توجه به ضوابط موجود آن زمان به تیپ یک (انوشکان) لشگر 81 زرهی مستقر در شاه آباد غرب (اسلام آباد غرب) منتقل شدم.ضوابطی که ازآن نام بردم خیلی دقیق بود که امروزه آن را مشاهده نمی کنیم. طبق آن ضوابط هر نظامی می بایست در طول خدمت سی ساله اش در مناطق درجه 1،2،3،4 که بر مبنای امکانات رفاهی تقسیم بندی شده بودند جابجایی داشته باشد.

بعد از دو سال که در اسلام آباد بودم، یک سال هم در توپخانه لشکر 81 واقع در کرمانشاه انجام وظیفه کردم واز آنجا جهت طی دوره عالی عازم اصفهان شدم. در پایان دوره باز بر مبنای ضوابط به توپخانه لشگر77 پیاده منتقل و در سال 1356 جهت طی دوره فرماندهی و ستاد به دانشگاه جنگ واقع در تهران رفتم. پس از فارغ التحصیلی به لشگر16 زرهی منتقل شدم و در این زمان بود که طلیعه انقلاب مردمی و اسلامی از میان کوره راه های غبارآلود تاریخ چونان خورشیدی تابناک از پشت ابرهای انتظار چند صدساله سر برآورد و فضای میهن اسلامی را روشن کرد.

محتوای کتاب

بیان خاطره یعنی مرور لحظاتی باشکوه و بیادماندنی و در خور تعریف از زندگی گذشته افراد، به ویژه انسان های تاریخ ساز در عرصه های سیاسی و اجتماعی از جمله مردان شاخصی نظیر زمانداران، دانشمندان و هنرمندان جاذبه ها و مخاطبان مخصوص بخود را دارد. در این میان خاطرات فرماندهان و سرداران نبردهای مشهور جایگاه ویژهای رابه خود اختصاص می دهد.

اینکه فرماندهان بزرگ چگونه تاکتیک ها و تدابیر رزمی خود را به نیروهای متقابل تحمیل کرده اند برای نظامیان دارای جاذبه و آموزنده است. در میان جنگ های مشهور دنیا 8 سال جنگ تحمیلی به ایران اسلامی که ما دفاع مقدسش می نامیم یک استثناست. جنگی که خاطرات فرماندهان آن از یک طرف مشحون از عواطف و احساسات عالی انسانی بوده و از طرف دیگر لبریز است از رشادت، پایمردی، جوانمردی، و تدابیر عالی نظامی.  کتاب "پژواکی از خاطرات" مجموعه ایست از خاطرات فرماندهان نام آورآن نبردمقدس بااین ویژگی بارزکه بازگویی اتفاقاتی از متن معرکه نبردبوده وبیانگر تأثیرات آن در خانواده و جامعه می باشد. نویسنده این کتاب و گرد آورنده آن خاطرات قبل از اینکه اهل قلم باشد که هست، اهل سلاح و باروت و گلوله است. فرمانده ای خدا باور ودین مدار، سلحشوری که از یک سو با شنیدن نام معصومین علیه السلام و مظلومیت های آنها اشک در چشمانش حلقه زده و شانه هایش به لرزه می افتد؛ و از سوی دیگر به عنوان یکی از طراحان بزرگ و مؤثر عملیات ثامن الائمه در نهایت صلابت، تدبیر و قدرت چهره کریه متجاوزین به میهن اسلامی را به خاک مذلت ساییده است.

 

دو خاطره از کتاب

 

اولین خاطره با عنوان "فریبا" از "سرهنگ محمد جواد انشایی" معاون تیپ 2 لشگر 77 در عملیات ثامن الائمه:

خانم محترمی که مسئول بیمارستان خرمشهر بودو بعدها همان مسئولیت را در بیمارستان طالقانی آبادان به عهده گرفت، می گفت: یکی از پرستاران شجاع بیمارستان خرمشهر که تا آخرین لحظه اشغال خرمشهر توسط دشمن در مداوا، اعزام و انتقال مجروحین به آبادان و دیگر شهرهای استان تلاش چشمگیری داشت، در آغاز روز چهارم آبان ماه به اسارت دشمن در می آید. این پرستار شجاع و عاشق حرفه مقدس پرستاری که معروف به "فریبا" (شاید نام مستعار) بود، توانست در شرایط ویژه ای از دست دشمن فرار کند.هنگامی که با تعدادی از مردم در حال فرار از خرمشهر، از روی پل به طرف آبادان عبورمی کرد،بیتاب از جاگذاری تعدادی از مجروحین در بیمارستان خرمشهر، چون مادری فرزند گم کرده هر از گاهی به پشت سر و به خرمشهر مخروبه و بیمارستان و مجروحین جامانده در آن نگاه می کرد و می گریست و افسوس می خورد که کاری برای کمک آنها از دستش برنمی آید. سرانجام در لحظه ای بسیار حساس، کوتاه و فراموش ناشدنی بطوریکه ناظران گفته اند پس از وداع با خرمشهر و بیمارستان و مجروحین از بالای پل خرمشهر خود را به قعر رودخانه کارون پرتاب کرد.

وداع باور نکردنی این پرستاربا زندگی، یادآور شعرمعروف "دکتر مهدی حمیدی" درتوصیف مرگ قو- این پرنده عاشق- است؛ آن پرستارهم، همان جا که با مجروحین و بیماران عاشقی کرده بود جان داد و در امواج متلاطم کارون آرامش گرفت و از حسن اتفاق نام او فریبا بود:

شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد

فریبنده زاد و فریبا بمیرد

 

دومین خاطره از زبان و قلم نویسنده کتاب است، تحت عنوان "دختری با آرزوی برباد رفته" :

اوایل سال 1360 بود که لشگر 77 پیاده از آستان مقدس حضرت ثامن الائمه (ع) با هدف رفع تجاوز عراق به منطقه زجر کشیده و صدمه دیده آبادان و خرمشهر اعزام گردید.

در آن زمان ستاد لشگر 77 به ویژه رکن سوم آن که اصولا" بیشترین بار ستادی عملیات رابر دوش دارداگرچه از نظر نیروی انسانی از استعداد نسبتا" خوبی برخوردار بود اما بدلیل کمبود پرسنل سایر یگان ها، افسران حاضر در رکن3 عملا"به سایر یگان ها مأمورشده و هر کدام در یکی از آن یگان ها انجام وظیفه می کردند.

پس از مدتی که از حضور لشگر در منطقه عملیاتی گذشت و رکن سوم نهایت فعالیت خود را در سازماندهی عملیاتی یگان ها آغاز نمود ، برای فرمانده گردان 104 پیاده شادروان سرگرد امیر شقاقی مشکلی پیش آمدو به منظور حل مشکل خود به مرخصی اعزام شد. فرمانده لشگر برای اداره و سرپرستی گردان که در منطقه فیاضیه بود تصمیم گرفت یکی از افسران زبده ستاد را به آن منطقه اعزام نماید. بدیهی بود، افسری که برای چنان مأموریت خطیر انتخاب و اعزام می کردد باید افسری باشد توانمند با نبوغ و کارآئی نظامی و خودگردانی در چنان شرایط حساس. این افسر هم از رکن سوم انتخاب شد که سرگرد فرامرز عباسی بود.قصد ندارم اغراق گویی کنم و از کاه کوه بسازم اما لازمه حفظ امانت و بیان صداقت آن است که واقعیت را آنچنان که بوده بیان کنم. شهید فرامرز عباسی افسری بود متصف به صفاتی عالی فرماندهی، بسیار هوشیار، دانا، جوانی بود ورزشکار و یک نظامی کاملا"موقع شناس. او در ادوار گذشته به دلیل لیاقت و شایستگی بارها در مسابقات نظامی از قبیل تیراندازی بین ارتش های جهان مقامات شامخی به دست آورده و در بسیاری از عملیات ها و مأموریت ها شرکت کرده وبه توفیقاتی نایل آمده بودو به همین دلایل حضور او در رکن سوم لشگر اعتماد زیادی را از نظر ستادی در یگان های تابعه ایجاد کرده بود. با این اوصاف اگر چه غیبت او در رکن سوم در آن شرایط ممکن بوداثرات منفی برجای بگذارداما اهمیت اداره گردان مستقر در خط مطمئنا" از چنان ویژگی برخوردار بود که می توانست این اقدام راتوجیه کند.

سرگرد فرامرز عباسی به گردان 104 پیاده مستقر در منطقه فیاضیه (در خط) اعزام گردید و توانست آن گردان را بخوبی اداره کرده، در مدت کوتاهی خطوط دفاعی را استحکام بخشیده و یگان مزبور را بدون هیچ مشکلی برابر طرح ابلاغی هدایت کند.حدود دو ماه از اعزام لشگر به منطقه می گذشت، من که خود افسر رکن سوم بودم چند روزی برای سرکشی به خانواده عازم مشهد مقدس شدم. قبل از اعزام بدیدن سرگرد عباسی رفتم. هنگام خداحافظی نامه ای برای تقدیم به خانواده اش به من داد. پس از ورود به مشهد بلافاصله به اتفاق همسرم به دیدار خانواده اش رفتیم. در بدو ورود چهره معصوم دخترک 7 الی 8 ساله ای که از شادی شنیدن خبر سلامتی پدر چهره اش گل انداخته بود توجه من بویژه همسرم را جلب نمود، پس از تقدیم نامه و بیان توصیه های پدرش و گفتگویی مختصر در حال خداحافظی با آنها بودم که دخترک پشت سر مادرش مخفی شد و جمله ای مبهم زمزمه کرد، از او خواستم بدقت آن جمله را تکرار کند، گفتم چه می خواهی به پدرت بگویم، گفت:" بابام کی میاد"؟

من که بشدت از احساس دلتنگی دختر کوچولو دلم گرفته بود در حالی که سعی کردم بر احساسات خودم غلبه کنم، ناخودآگاه به او گفتم به مجردی که من برگردم او خواهد آمد حداکثر تا یک هفته دیگر. او در حالی که از شنیدن این مژده در پوست خود نمی گنجید تشکر کرد، با هم خداحافظی کردیم. چهار روز بعد در منطقه عملیاتی که در دفتر فرماندهی لشگر حضور یافته بودم، صادقانه و از روی احساس تکلیف انتقال پیام، ماجرای دیدار با خانواده سرگرد عباسی را مطرح وقولی را که به دختر کوچولویش داده بودم بازگو کردم. فرماندهی در حالی که خنده ای بر لب داشت گفت از حسن تصادف قرار است فردا جهت تعویض نامبرده به آبادان بروم، بهترین موقعیت است که چند روزی با اعضاء خانواده اش دیدار کند. در پایان فرمانده به من دستور داد که ضمن تماس با سرگرد عباسی اعلام کنم که برای اعزام به مرخصی آمادگی داشته باشد. با گردان 104 تماس گرفتم، سرگرد عباسی حضور نداشت، جانشینش گفت جهت بازدید به خط رفته است ، به ذهنم رسید که با سرگرد ایپکچی افسر رکن سوم که در قرارگاه آبادان مأموریت داشت تماس گرفته از او بخواهم مأموریت محوله به من را انجام بدهد و دستور فرمانده را برای مرخصی به سرگرد عباسی ابلاغ کند.

ضمنا" از ایشان خواسته شود که فردا ساعت 8 صبح در محل آبادی "ابوشانک"، انتهای جاده وحدت حضور داشته باشد تا ما را به محل ستاد گردان راهنمایی کند. طبق برنامه ساعت 8 صبح در معیت فرماندهی لشگر در محل آبادی ابوشانک سرگرد ایپکچی را ملاقات و به اتفاق به طرف گردان حرکت کردیم.

در حین حرکت از سرگرد ایپکچی پرسیدم آیا دستور را به سرگرد عباسی ابلاغ کرده است؟ گفت ساعتی قبل با نامبرده تماس گرفتم اظهار آمادگی کرد اما گفت چون نیاز به هماهنگی بین رزمندگان مردمی و عناصری از گردان در منطقه فیاضیه می باشد، ابتدا سری به خطمی زنم و سپس ساعت9 در محل ستاد گردان حاضر خواهم شد.

خودرو فرماندهی روی پل ایستگاه 12، جلو ستاد گردان 122 پیاده توقف نمود، فرماندهی و سرنشینان از خودرو پیاده شدند، سرهنگ دوم فیروزی فرمانده گردان 122 پیاده به گارد احترام فرمان داد. سپس جهت ارائه گزارش با گام های محکم به حرکت در آمد و گزارش خود را اینگونه به عرض فرماندهی لشگر 77 رساند:

در منطقه گردان 122پیاده اتفاق قابل عرضی رخ نداده است. اما لحظاتی قبل گزارش رسید که سرگرد فرامرز عباسی فرمانده گردان 104 در حالی که در خط مقدم مشغول بازدید و هماهنگی بین نیروهای بسیج و عناصر گردان بوده در اثر اصابت ترکش خمپاره 206 دشمن به درجه رفیع شهادت نایل گردیده است.

چهره آن دختر معصوم باتمام وضوح وبه روشنی در آئینه خیالم برق زد. در آن لحظه احساس استیصال و درماندگی تمام وجودم را فرا گرفت. من مانده بودم و قولی که به آن دخترک کوچولو داده بودم. قولی که انجامش میسر نبود. پژواک آن جمله معصومانه سراسر انتظارش تمام وجودم را مرتعش کرد که پرسید: "بابام کی میاد؟"

 

 


ماهنامه تلاش شماره 65 تیر ماه 89


 
تعداد بازدید: 6631


نظر شما


نرگس
خیلی ممنون از مطالب زیباتون. چطور می تونم این کتابو داشته باشم. از کجا میشه پیداش کرد؟؟ ممنون می شم اگه راهنماییم کنید.

مسیح شرایعی
هر وقت به شما رزمندگان هشت سال دفاع مقدس فکر می کنم با تمام وجودم احساس غرور می کنم و هنگامی که با یکی از شما دلاوران هم سخن و هم نشین می شوم گویی تاریخ شفاهی میهن اسلامی در نظرم ورق به ورق برگ می خورد با چند تن از این دلاوران توفیق آشنایی داشتم بخصوص زنده یاد سرهنگ محمد جواد انشایی واقعا مرد خدا بود یادش گرامی و همرزمانش پایدارباشند
 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 95

توپخانه ما پشتیبان دو گردان تانک البعث و خضیران بود. ما در منطقه دزفول مستقر بودیم. روز عملیات فتح‌المبین شاهد بودم چگونه سازمان ارتش عراق مانند خشتی که در آب انداخته باشند از هم گسیخت و رفته‎‌رفته از هر سو فرو ریخت. ساعتی بعد از حمله نیروهای شما بود که تازه ما پی بردیم چه حمله وسیعی آغاز شده است. ساعت 12 شب دستور رسید به طرف نیروهای شما گلوله پرتاب کنیم. هر چه گلوله می‌انداختیم می‌گفتند «کم است، بیشتر.»