یادگاران درخشان

الکساندر همن- ترجمه: شیوا مقانلو


گردآوري:

مادربزرگم، مادربزرگم نبود. ولی در آمریکا، هر وقت می خواستم  از او با کسی حرف بزنم می گفتم«مادربزرگ» ، چون تنبل تر از آن بودم که برای دیگران توضیح بدهم چطور شد که او معنای فعلی را برایم پیدا کرد. مادر بزرگ غیراز چند سال آخر عمر، باقی زندگیش را در بوسنی گذرانده بود، عمدتا در سارایوو. اسمش جوزفینا بود اما بچه که بودم نمی توانستم این اسم را تلفظ کنم و به همین خاطر تتا سینا (عمه سینا) صدایش می کردم. اسم شوهرش هم مارتین بود اما او را «رارو» صدا میزدم، چون اسم او را هم نمی توانستم  درست بگویم. رارو در سال های محاصره سارایوو فوت کرد. روی کاناپه نشسته بود که یک سکته مغزی کارش را ساخت. بعد از جنگ هر بار که به سارایوو رفتم – که تقریبا همیشه هم منزل تتاسینا می ماندم- تتاسینا نحوه مردن او را با جزئیات برایم تعریف می کرد. او اغلب روی همان نقطه ای از کاناپه می نشست که رارو هنگام مرگ نشسته بود و نشانم م یداد که او چطور سرش را پایین انداخته و گفته بود «حالم خوب نیست» و مرده بود.
بعد می گفت که او چه شوهر خوبی بوده و چطور هر روز صبح قهوه درست می کرده و برای زنش می ریخته. تتا سینا دوست داشت برایم تعریف کند که در تمام طول زندگی مشترک شان تنها چهار بار با هم دعوا کرده بودند. اولین بارش وقتی بوده که تازه با هم قرار می گذاشتهاند و بیرون می رفته اند (که با توجه به دوره  قبل از جنگ جهانی دوم و آن شهر کوچک، معنای قرار، تنها رد و بدل کردن نگاه های زیرچشمی و کمی غمزه بود). آن روز عمه از دست رارو کفری شده بوده، چون او به دخترهای دیگر آبنبات تعارف کرده بوده. وقتی ماجرای دعوای دومشان را  که می گفت حواسش پرت شد و  از موضوع منحرف شد. بنابراین من هم یادم نمی آید که این مورد دوم چی بود اما سومین باری که دعوا کردند، وقتی بود که عمه جوراب های مارتین را همان وقت که او  لازم داشت، نَشُسته بود؛ بنابراین وقتی رارو می خواست سرکار برود، جوراب ها هنوز خشک نشده بودند. چهارمین دعوا نسبتا جدی بود: رارو عمه را به خاطر لوس کردن پسرشان، بوزیدار، سرزنش کرده بود چون او در امتحان دانشگاه رد شده و یک سال را از دست داده بود. چهار دعوا طی پنجاه سال: عددی معادل دعواهای هفتگی من!

بوزیدار (که ترجمه اسمش می شود «هدیه خداوند» ) یک بار به کمک فرشته ای از غرق شدن نجات یافته بود. تتا سینا بارها و بارها به من گفته بود که چطور یک مرد جوان رنگ پریده که لباس زیر سفید پوشیده بود، بوزیدار کوچک را از رود بیرون کشیده و در میان بازوانش او را نزد مادرش آورده بود. پس از مرگ مارتین، بوزیدار هم دچار ایست قلبی شده بود و براساس تعاریف پزشکی چند دقیقه ای مرده بود، اما نهایتا نجات یافته بود؛ عمه اصرار داشته او را به بیمارستان ببرند، چون غریزهاش به او می گفته چیزی اشتباه است.
بوزیدار چند سال بعد مرده بود و تتا سینا  هنوز برای او عزادار بود. تنها فرزندی که برایش باقی مانده بود، دخترش، ماریجا بود که در اسپلیت کروواسی زندگی می کرد. پس تتا سینا بیشتر روزهایش را در سارایوو تنها بود، و زندگیش را که بدون مارتین و بوزیدار غیرقابل تصور بود و ارزش به یادماندن نداشت، مرور می کرد. به عنوان یک کاتولیک معتقد، هر روز به درگاه خدا دعا می کرد که او را هم ببرد تا در بهشت به آن دو ملحق شود.

والدینم در سال 1962 با هم ازدواج کردند. آن موقع تازه دانشکده را تمام کرده بودند. بعد به سارایوو آمدند و اتاق کوچکی در منزل جوزفینا و مارتین اجاره کردند. دو خانواده خیلی به هم نزدیک شدند، طوری که وقتی من به دنیا آمدم مرکز توجه همه شان شدم. مادرم هنوز هم معتقد است که همین قضیه باعث شده به شکل جبرانناپذیری لوس بار بیایم. در دیدارهایی که پس از جنگ سارایوو با تتا سینا داشتم، او در حالی که قهوه صبحش را مزمزه میکرد، یاد گذشته ها میافتاد؛ یعنی وقتی که پدر و مادرم می خواستند از آنجا اسباب کشی کنند و من که هنوز تاتیتاتی می کردم، به اثاثیه چسبیده بودم و جیغ می کشیدم. انگار دلم نمی خواسته بروم. پدر و مادرم بعد از اسباب کشی مجبور بودند هر روز مرا به خانه تتا سینا ببرند، وگرنه دیوانهبازی در می آورده ام. تتا سینا دوست داشت برایم تعریف کند که چطور همه مان برای کریسمس دور هم جمع می شده ایم؛ خانواده او، خانواده مارتین و تمام کسانی که جزو خانواده محسوب میشدند. می توانست خلق و خوی همه آدم ها را به یاد بیاورد، غذاهایی را که دوست داشتند و لطیفه هایی را که میگفتند. من هم آن روزهای کریسمس را یادم می آمد؛ زمانی را که بعد از صرف شام و پذیرایی با کیک و قهوه، حال و هوا  به گونهای میشد که قصه هایی تعریف کنند که من قهرمانشان بودم، قصه هایی راجع به دوران کودکی ام، وقت هایی که پیش از حمام شبانگاهیم لخت دور آپارتمان می دویدم یا به اثاثیه چنگ می زدم.

آخرین باری که تتا سینا را در سارایوو دیدم، پیش از اینکه برای زندگی به اسپلیت برود (و بمیرد)، به من یک سرویس قهوه خوری داد - با حکاکی هایی به روش بوسنیایی - که رارو هنگام بازنشستگی از شرکتش هدیه گرفته بود. تتا سینا فکر می کرد من باید این سرویس را داشته باشم. به همین دلیل است که من الان آن را دارم. ولی حتی یک بار هم از این سرویس استفاده نکرده ام،  هر چند هر روز صبح قهوه بوسنیایی می خورم – حتی همین حالا که مشغول نوشتنم. اگر استفاده می کردم، به قول حکمتی در ذن، آن را از تمام چیزهای درونش تهی می ساختم اما چیزی که درون آن است نمی تواند – و نباید – دور ریخته شود.
شیئی وجود ندارد که خواهان تصاحبش باشم. یک شیء، یک ابژه، یا تاریخی دارد یا ندارد. اگر نداشته باشد، وجودش برایم اهمیتی ندارد؛ اگر داشته باشد، آن تاریخ، متعلق به آدم هایی است که تلالو زندگی و مرگشان از آن شیء ساطع می شود. بنابراین من نسبت به اشیای پیرامونم یا بی تفاوتم یا آنها را یادبودهای درخشانی از رفتگان ِ برگشت ناپذیر می دانم.


ویژه نامه داستان همشهری-خردنامه-شماره 61 – آبان 1389 ص 18


 
تعداد بازدید: 6318


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.