کازرونیها در عملیات والفجر 8
مهدی تقینژاد
گردآوري:
با اتمام چهل و هشت ساعت مرخصی که صالح زارع فرمانده گردان الفتح به من داده بود تا بعد از حدود سه ماه به کازرون بروم میخواستم به اهواز برگردم که در کازرون تعدادی از بچههای گردان فجر را دیدم که از فرماندهان یا نیروهای قدیمی گردان بودند و برای یکی دو روز به کازرون آمده بودند. گفتندکه برای رفتن به اهواز ماشین دارند و از من خواستند که با آنها برگردم که من هم برنامهام را با آنها هماهنگ کردم.
بهسمت اهواز راه افتادیم. میدانستیم فردا باید به منطقه عملیاتی برویم. کنار من حَمَد خورشیدی نشسته بود. حمد فرمانده یکی از گروهانهای گردان فجر بود. آرام و بیادعا. در لابهلای صحبتهایی که بین ما رد و بدل شد خبر از آیندهای داد که تا چند روز دیگر قرار بود به وقوع بپیوندد. او از شهادت خود در عملیات پیشرو خبر داد و اینکه این سفر آخر اوست.
نیمههای شب به پادگان امام خمینی(ره) رسیدیم. با بچههای گردان فجر خداحافظی کردم و به گردان خود رفتم. حال و هوای عجیبی تمام پادگان را فراگرفته بود. بچهها تجهیزات و اسلحههای خود را تحویل گرفته بودند. بوی عملیات میآمد. نمازشبخوانها گوشهای خلوت کرده و مشغول بودند. به اتاق رفتم و استراحت کردم. با اذان صبح برای نماز و ورزش و مراسم صبحگاه بیدار شدیم. طبق معمول همه روزه پس از نماز جماعت و زیارت عاشورا به ورزش پرداختیم.
هوا که روشن شد برای گرفتن اسلحه و دیگر وسایل به تسلیحات گردان رفتم. در گوشهای مشغول روغنکاری و تمیزکردن اسلحه شدم. این وضعیت برای دیگران نیز بود. شور و هیجان خاصی در بچهها دیده میشد. ورود و خروج از پادگان ممنوع بود. بعدازظهر همانروز آقای غلامی فرمانده گروهان بچهها را جمع کرد و با بچهها صحبت کرد. او از فرماندهانی بودکه تجربه حضور در جبهههای لبنان را با خود داشت. از بچهها خواست که هرکس توانایی ویژهای در جنگ دارد اعلام آمادگی کند و براساس اعلام آمادگی، بچهها را تقسیمبندی مجدد کرد. حدود یک سوم نیروهای گردان الفتح متعلق به نیروهای کازرون بود. بقیه نیروها هم از فیروزآباد و فراشبند بودند. کرامت دادآفرین، سهراب محمودیان، اسماعیل چراغنیا، مبصری، علی نظرپور، علی کامکار، اصغر محمودیان و ... از نیروهایی بودند که در گردان الفتح حضور داشتند.
نماز مغرب و عشا را که خواندیم فرمانده گردان بین نیروها آمد و صحبت کرد. مراسم دعای توسل و راز و نیاز برگزار شد. پس از مراسم سوار اتوبوس شدیم و به سمت آبادان حرکت کردیم. شب را در روستای خسروآباد ماندیم. صبح روز بعدگفتند هرچقدر میتوانید فشنگ، نارنجک، موشک آرپیجی و000 بردارید و آماده حرکت شوید. از خسروآباد سوار کمپرسی شدیم و بهسمت اروند حرکت کردیم. کمپرسی را با چادر پوشانده بودند تا نیروهای عراق از جابهجایی ما با خبر نشوند. نهر علم مقر بعدی و در واقع آخرین مقر ما قبل از عملیات بود. هر گردان کنار یکی از نهرهای منتهی به اروند مستقر شده بود و گردان فجر هم کنار نهر حاج محمد. شب را در مسجدی کنار نهر ماندیم و همین طور روز بعد که بیستم بهمن ماه بود. شب بیست و یکم فرارسیده بود. انگار امشب با شبهای دیگر متفاوت بود. به بچهها اعلام شد قمقمههای خود را از آب پرکنند و آماده باشند. جریان مد، آب نهر را تا حد خیلی زیاد بالا آورده بود و دسترسی ما به آب نهرآسان شده بود. منطقه عملیاتی برای نیروها شرح داده شد.
هوا تاریکتر از شب قبل شده بود به حدی که به سختی میتوانستیم مسیرکوتاهی را بپیماییم. استفاده از هرنوع روشنایی و ایجاد سروصدا ممنوع بود. همه نیروها آماده عملیات بودند. اسلحه بهدست با کولهپشتی و پوتین و فانوسقههای محکم. بچههای یگان دریایی سوار بر قایق در ساحل نهرآماده جابهجایی نیروها بودند. ساعاتی ازشب گذشته بود که عملیات آغاز شد. نیروها سوار قایق میشدند و بدون ایجاد سروصدا و شلیک حتی یک گلوله از رود اروندکه عرض بخشهایی از آن حدود یک کیلومتر و نیم بودگذشته و با غافلگیری نیروهای عراقی ابتدا مناطق ساحلی را به تصرف خود درآورده و پس از آن با پیشروی و استحکام مواضع خود زمینه برای حضور دیگر نیروها را فراهم میکردند.
حرکت نیروها بهسمت اروند و ساحل عراق آغاز شد. تاریکی فوقالعاده و غیرقابل تصور هوا موجب شد قایقهای نیروهای ما تا ساحل عراق پیش روند بدون اینکه نیروهای عراق بتوانندآنها را با پیشرفتهترین دوربینهای لیزری و مادون قرمز ردیابی کنند. از سوی دیگر با بالا آمدن آب اروند و نهرهای منتهی به آن تمامی موانع ایجاد شده از سوی نیروهای عراق به زیرآب رفته و مانعی برای حرکت قایقهای ایران ایجاد نکردند. عراق در سراسر ساحل خود در اروندرود با ساخت و به کارگیری موانعی از مفتول و آهنهای محکم به شکل ستاره که آن روزها موانع ستارهای نامیده میشد و به آب انداختن آنها قصد حفاظت آهنین از سواحل خود را داشت. این موانع قادر بودند با تماس با بدنه قایقهای تندرو آنها را پاره کرده و موجب انهدام و واژگونی آنها شوند. با بالا آمدن آب رودخانه تمام این موانع و همچنین مینهای دریایی به زیرآب رفته و کارایی خود را از دست دادند.
پس از عبور نیروهای ایران از اروند و ورود به خاک عراق، بچهها به سرعت اقدام به پاکسازی و پیشروی کردند. نیروهای عراق که تصور چنین عملیاتی آنهم در این بخش نمیکردند اکثراً ًدر حالت خواب غافلگیر شدند. در این بین درگیریهای پراکندهای روی میداد. با روشن شدن هوا محمد قنبری از گردان فجر را دیدم که مسیر خود را گم کرده بود از او سراغ دیگر دوستان را گرفتم که اظهار بیاطلاعی کرد. تنها از محسن خسروی معاون فرمانده گردان کمیل باخبر بود که زخمی شده بود و او را به عقب برده بودند. خوشحال شدم که محسن شهید نشده و می توانیم او را داشته باشیم. صدای گلوله و انفجار و هواپیما و000 تمام فضا را پرکرده بود. قایقهای تندرو دائما ًدر اروند و نهرها درحال حرکت بودند. سوار قایق شدیم و بهسمت اروند حرکت کردیم. امواج خروشان اروند و سرعت زیاد آن که بیش از هفتادکیلومتر درساعت بود قایقها را باخود همراه و در بعضی مواقع ایجاد مشکل میکرد. به ساحل عراق رفتیم و از آنجا در عمق خاک عراق پیش رفتیم. حدود سه یا چهار کیلومتر جلوتر به روستایی رسیدیم که در آن درگیری به شدت جریان داشت. در گلدسته مسجد روستا تیرباری کارگذاشته شده بود که مشرف برتمام محیط اطراف خود بود.
نیروهای عراقی در مسجد سنگرگرفته بودند و تیربارچی خود را حمایت میکردندکار ما هم شده بود حمله به تیربارچی مستقر درگلدسته مسجد. از هرطرف که حمله میکردیم در تیررس او قرار داشتیم تعدادی از بچههای ما شهید و مجروح شدند. درگیری ادامه پیدا کرد. نمازظهر را با پوتین و تیمم و نشسته خواندیم. فرصتی برای تجدید قوا نبود. بچهها سعی میکردند تیربارچی را خفه کنند. درگیریها تا شب ادامه پیدا کرد. در حین درگیری بچهها سعی میکردند با شعار اللهاکبر و یا زهرا و یاحسین روحیه نیروهای عراق را بشکنند.
نیمههای شب با استفاده از تاریکی هوا و کمترشدن درگیریها نیروهای گردان را جمع وجور کرده با دورزدن روستا و از میان نخلستانها بهسمت جلو حرکت کردیم.
هوا هنوز تاریک بود که به کارخانه و دریاچه نمک رسیدیم. در میان نخلستانها نماز صبح را بهگونه نمازهای پیشین با تیمم خواندیم.
به فاصله کمی از نخلستانها خاکریزهای عراق بود که دور تا دور کارخانه و مقر خود ایجادکرده بودند. خبری از نیروهای عراق نبود. به پشت خاکریزها رفتیم. تعدادی از نیروها در آنجا مستقر شدند. با دیدن صالح زارع فرمانده گردان انرژی مضاعفی گرفتیم. بههمراه صالح به سمت جلو حرکت کردیم. صالح هرچند نفر از بچهها را دریک سنگر جا میداد و ما به اتفاق ایشان جلو میرفتیم. سنگرها از بتن ساخته شده بود و در زیرخاکریزها قرار داشتند برای رفتن به قسمت اصلی سنگر باید از سه خم میگذشتی. من با صالح زارع، سعید درخشان پیک گردان و اسماعیل چراغنیا بهسمت جلو در حرکت بودیم.
در سمت چپ گردان ما گردان فجر قرار داشت. در سمت راست گردان ما گردان کمیل و در سمت راست تیپ 33 المهدی، لشکر21 حضرت رسول(ص) بهسمت شهر فاو در حال پیشروی بودند. با صالح زارع، سعید درخشان و اسماعیل چراغنیا در آخرین سنگر مستقر شدیم. قرار بود گردان ما از سمت راست و گردان فجر از سمت چپ نیروهای عراق را تحت فشار و منگنه قرار دهند. در داخل سنگر بودیم و مواظب اوضاع که نیروهای عراقی با ترکیب تانک و نفربر و نیروهای پیاده و آرپیجی بهدست اقدام به پاتک کردند. لازم بود از مواضع خود قدری عقبنشینی کنیم تا نیروهای عراقی را کامل به بیرون بکشیم. زمانی که از سنگر بیرون آمدیم متوجه شدیم نیروهای عراقی در فاصله بسیارکمی با ما قرار دارند و با کنترل سنگرها بهسمت ما درحال حرکت هستند. صالح زارع و سعیددرخشان پیش از ما به خاکریز نیروهای خودی برگشته بودند و من و اسماعیل چراغنیا بهسمت خاکریز میدویدیم.
نیروهای عراقی هم بهسمت ما تیراندازی میکردند. در حین دویدن بهسمت عقب بچههای گردان را که در سنگرها بودند صدا میکردیم اما کسی در سنگر نمانده بود.
با سرعت بهسمت خاکریز در حرکت بودیم. زمین باتلاق و شورهزار منطقه تا مچ پای ما را در خود فرو برده و راه رفتن را برای ما دشوارکرده بود. به هرکدام از پوتینهای ما چندکیلو گل ولای چسبیده بود. دیگر توان دویدن نداشتیم و به سختی به طرف خاکریز میرفتیم. نیروهای عراق از پشت به ما تیراندازی میکردند و نیروهای خودی نیز برای جلوگیری از پیشروی نیروهای عراقی مجبور به تیراندازی بودند. امیدی برای زنده رسیدن به خاکریزنداشتیم. دایم صدای سوت گلولهها را از کنارگوش خود میشنیدیم. هرجور بود خسته و نفسزنان خودمان را به خاکریز رساندیم.
تانکهای عراقی در حال پیشروی بهسمت خاکریز ما بودند. نیروهای عراقی هم با شلیک گلولههای مختلف قصد داشتند نیروهای ما را زمینگیرکنند. صالح از بچهها خواست که به او آرپیجی بدهند. فاصله تانکهای عراقی لحظه به لحظه کمتر میشد. معلوم نبود تا دقایقی دیگر چه پیش میآید. صالح اولین موشک خود را در آرپیجی قرار داد و با قامت افراشته پشت خاکریز ایستاد بهگونهای که نیمی از بدن او در بالای خاکریز قرار داشت. اولین موشک صالح به اولین تانک خورد و دود و آتش از آن برخاست. موشک دوم را در آرپیجی قرار داد و دومین تانک را منهدم کرد. با انهدام سومین تانک توسط صالح تانکهای دیگر شروع به عقبنشینی کردند برخی از خدمههای تانکها تانک خود را رها کرده و اقدام به فرار کردند. نیروهای عراقی بهسمت دریاچه نمک که سراسر باتلاق بود فرار کردند و ما هم دوباره بهسمت خاکریزهای جلو حرکت کردیم. تمامی منطقه بهتصرف ما درآمد. فاو نیز که در فاصله کمی از ما قرار داشت توسط لشکر حضرت رسول(ص) و لشکرهای دیگر و تعدادی گردانهای تیپالمهدی از جمله گردان کمیل به فرماندهی محسن خسروی که از بیمارستان به منطقه برگشته بود تصرف شد.
کمی بعد تعداد زیادی از نیروهای عراقی که بهسمت دریاچه نمک فرار کرده بودند به اسارت ما درآمدند. با تصرف منطقه و انتقال اسرای عراقی به پشت خط و استقرار نیروهای ما، عراق که نمیخواست و نمیتوانست این شکست بزرگ را بپذیرد بر حملات هوایی خود افزود و بهطور مداوم منطقه را بمباران میکرد. اما این حرکت نیز نتیجهای جز شکست بیشتر عراق درپی نداشت چرا که در عرض چند روز بیش از80 هواپیمای عراق سرنگون شد و عراق توان خود را در این زمینه تضعیف شده دید. بمبارانهای شیمیایی آخرین حربه عراق بود که تاحدودی میتوانست بهما ضربه بزند اگرچه هیچگاه نتوانست نیروهای ما را به انفعال و عقبنشینی وادارد.
بیش از ده روز در منطقه بودیم تا اینکه پس از تثبیت منطقه و بهخاطر مجروحیت نیروها از بمبارانهای شیمیایی قرار شد به عقب برگردیم. به کنار اروند برگشتیم در آنجا حاج جعفر اسدی فرمانده تیپ المهدی و برخی معاونین وی، حاج قاسم علینژاد فرمانده یگان دریایی تیپ و برخی دیگر را دیدم. حاج جعفر اسدی بین بچهها آمد و گفت ما هنوز به نیرو احتیاج داریم هرکس که توان ادامه همکاری دارد اعلام آمادگی کند. صالح زارع با وجود مجروحیت و مصدومیت نخستین کسی بود که اعلام آمادگی کرد. پس از آن نیز تعدادی دیگر اعلام آمادگی کردندکه به منطقه برگردند. حاج جعفر اسدی تمامی نیروها را و از جمله صالح زارع را به عقب هدایت کرد تا به بیمارستان اعزام شوند. همه احساس سرافرازی و سربلندی میکردند. سربلند از حماسهای که تاریخ آن را برای همیشه در خاطر خود حفظ خواهدکرد.
به پادگان امام که برگشتیم جای خالی حمد خورشیدی برای من محسوس بود و مرا بهیاد گفته او در اتوبوس جاده کازرون به اهواز میانداخت.
تعداد بازدید: 10437








آخرین مطالب
پربازدیدها
- خاطرات محسن رفیقدوست
- گزارش چهارمین همایش ملی تاریخ شفاهی دفاع مقدس-3 و پایانی
- بایکوت با زندان در زندان
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 140
- سیصد و شصت و ششمین شب خاطره - 1
- رمزگشایی از ارتباط درونی فرد با پدیده؛ وظیفه تاریخ شفاهی است
- برشی از خاطرات حاج حسین یکتا
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 141
اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 141
من نمیدانم چرا آن معلول را اعدام کردند. فکر میکنم لازم هم نباشد که بدانم زیرا فقط باید با خود بگویم که او حتماً مخالف حزب بعث و صدام کافر بوده است شاید در این جا مصاحبهای کرده بوده که او را شناسایی و اعدامش کردند. فکر میکنم عدهای از این معلولین را اعدام کرده باشند.






