خاطرات سرهنگ پاسدار غلامرضا خبیری

سرهنگ پاسدار غلامرضا خبیری


گردآوري: هادی عابدی

سوم آذرماه سال ۱۳۸۹ درپی گفت و گویی تلفنی با سرهنگ پاسدار غلامرضا خبیری برای اولین بار در محل حوزه هنری آذربایجان غربی ملاقات کردم. همچون دیگر هم وطنان آذری صمیمی و بی تکلف می نمود.گپ و گفتی درخصوص علت ملاقات صورت دادیم، قبل از آنکه ضبط صوت را آماده کنم آغاز سخن کرده بود. درگفتن خاطرات گذرا سخن می گفت، اما تمرکزش برشهید حمید سلیمی بود، خاطره نمی گفت، توصیفی عاشقانه همراه با دلتنگی از یار و هم سنگری دیرین می کرد. تلاش برای سر به راه کردنش بیهوده بود، آزادش گذاشتم تاشاید سنگ صبوری برای دلتنگی هایش باشم.
از لابه لای صحبت هایش خاطراتی که در پیش رو دارید استخراج شد. خاطراتی که سعی در به تصویر کشیدن یک روز نبرد چریکی، اهمیت این روش جنگی و مشکلاتی که رزمندگان این عرصه با آن روبه رو بودند را دارد.

وزوز هر گلوله باعث می شد بی اراده صورتم را بیشتر در بستر ماسه ای تپه ای که پشت آن سنگر گرفته بودم فرو برم. گه گاه گلوله راه گم کرده ای سینه خاک را می شکافت و غباری به پا می کرد. در هیاهوی گلوله ها و انفجار خمپاره ها ضربان قلبم سریع تر شده بود،جریان پر فشار خون رگ هایم را متورم ساخته و سراپایم خیس عرق بود. دشمن بدون لحظه ای درنگ شلیک می کرد، گویی مهمات شان تمامی نداشت. هر از گاه بارش گلوله های دشمن برای لحظاتی قطع می شد واین فرصتی بود تا سر بلند کرده و با ارزیابی مواضع دشمن رگبار گلوله ای نثارشان کنم، شلیک هر رگبار همراه بود با جابه جایی من از موضعی به موضع دیگر برای در امان ماندن از آتش متقابل آنها.
انوار صبحگاهی به تازگی سرتاسر دشت را پوشانده بود، از آخرین جابجایی ام بیش از اندکی نمی گذشت و شلیک هیچ گلوله ای در اطرافم وجود نداشت. پشت سر خود حرکتی احساس کردم، هم رزم بسیجی از اهالی دزفول بود که نوار فشنگ تیرباری را با خود حمل می کرد،به ناگاه نوار فشنگ را از دست رها کرد وبا برداشتن گام هایی بلند خود را به بالای تپه درست کمی جلوتر از محلی که من قرار داشتم رساند،ابتدا گمان کردم قصد جای گرفتن در کنار من رادارد اما او چنین قصدی نداشت؛پیش از آنکه منظور خود مبنی بر سرازیر شدن از تپه ماسه ای به سمت مواضع دشمن را عملی سازد با دست چپم که به سرعت به پای راستش گره خورده بود او را به سوی خود کشیدم، با از دست دادن تعادل بدن پیش از آنکه گلوله های شلیک شده سینه اش را بشکافند به زمین خورد.عراقی ها با هرچه در توان داشتند به سوی مان شلیک می کردند،بار دیگر صورتم در دل ماسه ها برای خود جا باز می کرد،رزمنده دزفولی نیز حالی بهتر از من نداشت، هیجان و عصبانیت درونم را می گداخت. با آرام تر شدن آتش دشمن ضربه ای نه چندان محکم به بازوی او زدم، هیچ نگفت ولی با دلخوری نگاهش را به نگاهم دوخت. کمی دورتر یکی از رزمندگان با کنجکاوی چشم به ما دوخته بود، وقتی نگاهم به نگاهش گره خورد پرسید: چیزیتون که نشد؟دهانم خشک شده بود و زبان در کامم نمی چرخید،دستی برایش تکان دادم یعنی حال ما خوب است،متوجه منظورم شد، از محل استقرار خود سرکی کشید و بلافاصله به سوی هدف چند گلوله شلیک کرد،کمی بعد محل استقرار او آماج رگبار مسلسل های عراقی ها شده بود،خوشبختانه با جابجایی به موقع گزندی به او نرسید. هم رزم دزفولی سینه خیز و رو به عقب شیب تپه را پائین می رفت،پرسیدم: مثلا" با دست خالی به دشمن یورش می بری که چه کنی؟ پاسخی نداد،نوار فشنگی که دقایقی قبل به زمین انداخته بود را دوباره به دست گرفت،فشاری به بازوانش داد و با نجوای یا علی آن را در آغوش خود جای داد. نگاهم به حرکاتش بود،از ضربه ای که خورده بود دلخور می نمود، این را از پس چشمان سیاهش که به هنگام دور شدن برای لحظاتی به من دوخته بود به خوبی می شد فهمید.
             
***
هجوم دشمن بعثی به خاک کشورمان از طریق مرزهای غرب وجنوب غربی اولین ماه ها را سپری می کرد،تقویت خطوط جنگی بخصوص توسط نیروهای کار آزموده بدیهی بود.سپاه پاسداران شهرستان خوی با وجود درگیربودن با شبهه نظامیان حزب دموکرات در مناطق مرزی استان آذربایجان غربی و لزوم حفظ استعداد نظامی دراین منطقه  چشم پوشی از حضور در دیگر جبهه ها برایش ناممکن بود.از اینرو سپاه خوی 60 تن از نیروهای رزمی چریکی خود را جهت تکمیل دوره رزمی و حضور در جبهه های غرب و جنوب به ستاد چمران اعزام کرد،من نیز یکی از آنها بودم. پادگان امام حسین (ع) تهران در آن سال ها معروف بود به ستاد چمران.
قرار بود طی یک هفته دوره تکمیلی جنگ های نا منظم را طی کنیم.ازدحام نیرو در پادگان امام حسین(ع)که آن روزها ستاد چمران می گفتندش بیش از حد تصور بود، همین مسئله اسکان تمامی افراد ما در پادگان را غیر ممکن می کرد. بنابر این با کرایه کردن تعدادی اتاق از یک مسافرخانه واقع در میدان راه آهن مشکل را حل کردیم. هر روز ساعتی مانده به پخش اذان صبح از گلدسته های مساجد مسافرخانه را به مقصد پادگان ترک کرده و با تاریک شدن هوا در پی یک روز فعالیت سخت و جانکاه نظامی به آنجا باز می گشتیم.
یک هفته دوره آموزشی خیلی زود سپری شد، برگ ماموریت خود را دریافت کرده وبه وسیله اتوبوس های ترمینال خزانه تهران را به قصد دزفول ترک کردیم. می بایست خود را به برادر حمید سلیمی فرمانده عملیات حوزه درگیری نفت شهر معرفی میکردیم.برادر سلیمی بعدها درمنطقه فاو به شهادت رسید.
از سوی شهید سلیمی مسئولیت سازماندهی و عملیات گروهان 60 نفره ما به همراه یکصد تن بسیجی دیگر به من واگذار شد،نیروهای بسیجی عمدتا"اهل دزفول و فاقد مهارت های لازم نظامی بودند.
عمده وظایف نیروهای چریک پارتیزانی در ایجاد فضای رعب و وحشت ازطریق نزدیکی به مواضع، نفوذ به محل استقرار،انهدام تجهیزات و استحکامات دشمن خلاصه می شد.ضرورت کسب اطلاعات از اسرای عراقی نیز تسلیم ساختن آنها هنگام رودر رویی را الزامی می کرد. با توجه به نکات مذکور بهترین زمان عملیات برای ما شب هنگام بود. ستیزبه روش پارتیزانی یک ویژگی اساسی در مقایسه با دیگرروش های کلاسیک جنگی دارد، در واقع پائین بودن میزان تلفات انسانی به دلیل بهره گیری از اصل غافلگیری، سبک بودن تجهیزات جنگی و عدم استقرار در مکانی خاص روش جنگ پارتیزانی را از دیگر روش ها متمایز کرده واهمیت بسزایی به آن می بخشد.
رزم شبانه ما تاثیر انکار ناپذیری در تضعیف روحیه دشمن به جا می گذاشت به گونه ای که درهرساعت شب ازسوی آنها نزدیک به دویست گلوله منور شلیک می شد تا شاید توان غافل گیرسازی ما را کاهش دهند.با این وجود کمبود سلاح ومهمات جنگی به شکل آزاردهنده ای از توان عملیاتی ما می کاست. کل دارائی تسلیحاتی نیروی 160 نفره ما در20 قبضه اسلحه ژ3 وکلاشینکف، 1قبضه تیربار،5 قبضه آرپی جی و1 قبضه خمپاره انداز که برای شلیک با آن در هر روز یک گلوله می دادند خلاصه می شد. بنی صدررئیس جمهورو جانشین فرمانده کل قوا بود سلاح و مهمات نیزدر اختیار ارتش. با آنکه ذخیره تسلیحاتی ارتش وضعیت مناسبی داشت اما درصد پایینی از آن دراختیار نیروهای بسیجی وسپاهی قرارمی گرفت. در عین حال مشکلات اساسی ما به اینجا ختم نمی شد، کمبود مواد غذایی معضل دیگری بود که معمولا" باقرارگرفتن درشرایط بحرانی خوراکی ازمخلوط خمیر کنجد و خرما تهیه شده و با آن نیازغذایی افراد تا اندازه ای مرتفع می شد.
منطقه عملیاتی ما باغ طالقانی بود، برخلاف آنچه از نامش تصور می شد سرزمینی بود خشک وبی آب وعلف پوشیده ازتپه ماهورهای ماسه ای به ارتفاع 10 تا 12 متر.باغ طالقانی مابین شهرهای آبادان و نفت شهربا فاصله ای نزدیک به 50 کیلومتر قرار داشت، اما هیچ گونه جاده آسفالتی در آن وجد نداشت. با خارج شدن ازدزفول جهت رسیدن به منطقه عملیاتی می بایست دشت عباس را پشت سر گذاشته از طریق روستای صالح مشطت که در کنار پل کرخه قرار داشت خود را به پایگاه نیروهای بسیجی و سپاهی مستقر درباغ طالقانی میرساندیم. عراقی ها پس ازاشغال نفت شهرمزدوران خود را وادار به پیشروی درخاک ایران کرده بودند، اما سلحشوران ایرانی آنها را دراین منطقه زمین گیرساختند.
تردد تانک ها و نفربرهای عراقی مقصود آنها جهت پیشروی مجدد درخاک ایران را آشکار می ساخت.ما ماموریت داشتیم حتی الامکان حرکت تجهیزات نظامی دشمن را مختل کرده ودر صورت امکان منهدم سازیم، ازاینرو با فرو خفتن هرروزه خورشید درافق خونین غرب وارد منطقه شده به کارزار با دشمن بعثی می پرداختیم و روز بعد آنگاه که می رفت خورشید با انوار نورانی سر ازبسترنیلی خود درشرق بردارد صحنه کارزار را به هم رزمان سپاهی،بسیجی و ارتشی وا نهاده به منظور استراحت و تجدید قوا به دزفول بازمی گشتیم.

***           
کمی ازظهرگذشته بود، به روال معمول بانیروهای تحت مسئولیتم جهت مراجعت به منطقه آماده می شدیم،برخی با بازکردن قطعات سلاح سرگرم روغن کاری وتمیز کردن آن بودند. دیگرانی هم به قامت تمام خاشعانه به نماز ایستاده وگروهی نیز هر یک کنج خلوتی یافته خودرا به قرائت قرآن ویا ذکر دعا مشغول کرده بودند. پوتین ها به تدریج با گره خوردن بندهای آن به پای رزمندگان محکم می شد، هریک از بچه ها دیگری را در به پشت گرفتن کوله پشتی وبستن سربندهای سبز و قرمز که متبرک به نامی مقدس بود یاری می رساند.
رزمنده ای که حکم پیک قرارگاه را داشت وارد آسایشگاه شد و پاکت لاک و مهر شده ای را بدستم داد، پاکت محتوی دستوری مبنی برتاخیردرحرکت نیروها بود. کمی احساس دلخوری کردم، شاید بخاطراینکه نامه حاوی هیچگونه توضیحی درخصوص تغیربرنامه نبود،درعین حال چاره ای جز اطاعت نداشتم. دستوررسیده به مابقی نیروها ابلاغ شد، آنها هم کمی اظهار ناراحتی کردند ولی خیلی زود هرکس به کاری مشغول شد تاساعت حرکت فرا برسد.
ساعت حدود سه بعد ازنیمه شب بود که نفر برهای تیپ زرهی خرم آباد برای اعزام کردن ما به منطقه وارد محوطه شد. مدتی بعد با پشت سر گذاشتن دشت عباس صدای شلیک گلوله ها وانفجار خمپاره ها به وضوح شنیده می شد،نور منورهایی که عراقی ها مدام شلیک می کردند از دور منظره چشم نوازی را به تصویر می کشید. کوفتگی حاصل ازتکان های شدید خودرو آزارمان می داد و این آزار با رسیدن به پایگاه به پایان رسید. نیروها رابه خط کردیم، معاون شهید سلیمی نزدیک آمد و ضمن دادن ین خبرکه شهید سلیمی بنا به ضرورت به خط مقدم رفته است، دستورات لازم را داد، سپس با همکاری یکدیگر به توجیه نیروها پرداختیم. قرارشد 50 تن ازنیروها را با خود به محل درگیری که فاصله کمی با پایگاه دشمن داشت ببرم،مابقی نیروها نیز جهت پشتیبانی درپایگاه باقی می ماندند تا برحسب ضرورت وارد عمل شوند.خیلی زود 50 نفر دست چین شدند اما سلاح به تعداد کافی نبود، آنها که سلاح نداشتند می بایست در حمل مهمات به دیگران کمک می کردند، وعده دادم با سلاح های بجا مانده از کشتگان عراقی ویا درصورت شهید شدن نیروهای خودی آنهارا نیز مسلح کنم. کمبود سلاح استعداد رزمی ما را به شکل ملموسی کاهش می داد ولی چاره ای جز تحمل وضع موجود نداشتیم.
تازه دستور حرکت داده بودم که پیکرخون آلود شهید ذبیب معاون عملیات سپاه دزفول را آوردند،باز هنگام بدرقه یکی دیگر از یاران مسافر بود. دوستان وهمرزمان پیکر شهید ذبیب را همچون نگین درحلقه خود گرفتند،باران اشک صورت و روح رزمنده ها را شستشو وجلا می داد، دقایقی به این حال گذشت، آخرین عهد وپیمان ها با شهید ذبیب بسته شد، آمبولانس شهید ذبیب را باخود برد و ما عازم میدان نبرد برای کارزاری دوباره با دشمن متجاوز شدیم. در این اثنا شهید سلیمی نیزبا دستی مجروح در اثر اثابت گلوله ای سه زمانه با کف دست خود وارد پایگاه شد، به سویش شتافتم وپس ازپی جویی احوالش آخرین اطلاعات ودستورها را دریافت کردم.
نیروهای همراهم ترکیبی بود ازاهالی خوی و اهالی دزفول، تجربه حضور در عملیات های مختلف ونبرد با حزب دموکرات تاثیر مثبت خود را در عملکرد رزمندگان خوئی به خوبی نشان می داد، چرا که باانجام تاکتیک های موفق چریکی دشمن را کاملا" گیج وسر درگم کرده بودند. شلیک های بی هدف وگسترده عراقی ها دلیل موجه ای بر این باور بود.ازسوی دیگرنا شکیبایی نیروهای کم تجربه، فاقد سلاح اما غیرتمند دزفولی عامل موثر دیگری در کاهش توان رزمی ما بود.درواقع انجام حرکت های ناشیانه از سوی این افراد به راحتی جان دیگر افراد را به مخاطره می انداخت.از این رو رفتارهای ناشی ازبی باکی، تحور و البته بی تجربگی برخی از اعضای گروه اعصابم را به شدت تحریک می کرد، گاهی به درجه ای از عصبانیت می رسیدم که ناخود آگاه با وارد ساختن ضربه ای به فرد خاطی سعی درکنترل آنها داشتم.
ورود ما به میدان نبرد برشدت آتش دشمن افزوده بود. در پناه تپه ماهورهای باغ طالقانی آرام آرام جلوتر از مواضعی که نیروهای قبلی مستقر بودند به سمت مواضع دشمن پیشروی کردیم. هرگونه غفلتی ازسوی دشمن تبدیل به فرصت مناسبی می شد جهت وارد ساختن ضربه ای کاری ازسوی ما. مسافت بین ما با عراقی ها به اندازه ای کم شده بود که گاهی اوقات به راحتی صدای فرمانده آنها که سعی درهدایت نیروهایش را داشت به گوش می رسید.
روش مبارزاتی ما تحرک وچابکی زیادی می طلبید، این مسئله در عین دارا بودن فوایدی که نکاتی از آن پیش ازاین گفته شد مشکل خستگی زود رس را نیز به دنبال داشت. ساعت ها جنگ وستیز پر تحرک حسابی بچه ها را خسته کرده بود، طی ساعات نبرد 25 عراقی وادار به تسلیم شده بودند. دست و پاگیر بودن اسرای عراقی به همراه خستگی مفرط نیروها چاره ای جز بازگشت به مواضع خودی باقی نمی گذاشت. عقربه های ساعت عدد 11 را نشان می داد که با به خط شدن اسرا دستور حرکت صادرکردم. هنوز مسافت زیادی طی نکرده بودیم که اسلحه علی حاج حسین لو (رزمنده ای از اهالی خوی که مدتها بعد از این جریان به شهادت رسید) به سوی هدفی نشانه رفت،هدف فردی عراقی بود که در فاصله ای 200 متری در حال فرار بود.بیم فاش شدن مسیر حرکت توسط عراقی در حال فرار وریخته شدن آتش تهیه دشمن بر سرمان چاره ای جز شلیک باقی نمی گذاشت، لحظاتی بعد ازشلیک گلوله مرد عراقی نقش زمین شد.حاج حسین لو به سرعت خود را بالای سر او رساند،در بازگشت اسلحه و محتویات جیب او که احتمال می رفت حاوی اطلاعات به درد به خوری باشد را نیز به همراه آورد. کارت شناسایی او ثابت می کرد سرهنگ بازنشسته ای بوده که به خدمت باز خوانده شده بود.
کمی بیش از نیم ساعت طول کشید تا به اولین خط از مواضع نیروهای خودی رسیدیم.با وجود داشتن نبردی سخت خوشبختانه هیچ تلفات جانی به همراه نداشتیم، مضافا" اینکه 25 اسیر نیز به همراه سلاح های آنها با خود آورده بودیم. هرچند دشمن همچنان در مواضع اشغالی خود باقی بود اما تلفات وارده بر آنها پیروزی بزرگی برای ما محسوب می شد.
نیروهای خودی که از دور شاهد چگونگی نبرد ما بودند با سالم یافتن همگی نیروها وبه هراه داشتن اسرا به وجد آمده و باسر دادن صلواتهای پی درپی شادی و نشاط خود را ابراز می کردند. نیروها خسته وگرسنه بودند، جیره غذایی کفاف بچه ها را نمی داد، وجود اسیر یعنی کمتر شدن سهم غذای افراد،از سوی دیگر رفتار با اسرا براساس معاهده ژنو مستلزم آگاهی لازم بود که نیروهای سپاه وبسیج فاقد آن بودند.بنابراین با رسیدن به محل استقرارنفربرهای تیپ زرهی خرم آباد اسرا را به نیروهای ارتش تحویل دادم که هم از امکانات کافی برخورداربودند و هم از شیوه برخورد با اسرا به خوبی آگاهی داشتند.
شهید سلیمی با دست پانسمان شده جلوی سنگر فرمانده ای لبخند به لب انتظارمان را می کشید، مهربانانه همه نیروها را مورد تشویق نوازش قرار داد،رفتارش خستگی را از تن همه بدرمی کرد. تانکر آب رزمنده های تازه از راه رسیده را به سوی خود می خواند، بچه ها خوش و بش کنان غبار از سرو روی می شستند. شهید سلیمی از استقبال آخرین رزمنده نیز فراغت یافت، لبخند زنان به سویم آمد و پرسید: مش قلی با اسرا چه کردی؟ (بچه های جبهه مش قلی خطابم می کردند) در پاسخش گفتم:سپردمشون به کسانی که بهتر از ما پذیرایی شون می کنند. با تعجب گفت : چرا مگر دست ما چلاقه؟ نگاهم به دست مجروحش دوخته شد، با کنایه گفتم:دست شما که نه ولی دست ما شاید. دست مصدومش را تا جلوی صورت بالا آورد و بعد از نگاه کوتاهی به آن از کنایه ای که شنیده بود به صدای بلند خندید،من هم با خنده او خندیدم. کمی بعد خطاب به شهید سلیمی گفتم: آخر مومن خدا ما اسیر را می خواهیم چکار؟ نون نداریم شکم بچه های خودمان را سیرکنیم. هنوز لبش به تبسم باز بود،دوباره پرسید:حالا چرا نیروهایت را می زدی؟ اینبار نوبت من بود که تعجب کنم،پرسیدم :ازکجا فهمیدی؟ شما که اونجا نبودی! اشاره ای به دوربین آویخته از گردنش کرد و در پاسخ سوالم گفت: این دوربین علاوه برعراقیها خودی ها را هم نشان می دهد، مش قلی. کمی قیافه حق بجانب گرفتم و گفتم: زدن با قنداق اسلحه بهتر از زدن دشمن با گلوله است،نبودی ببینی چکار می کنند. قبل از اینکه فرصت بدهم حرفی به زبان بیاورد ادامه دادم: مثلا"یکیشون می خواست با دست خالی به عراقی ها حمله کند. باز با عصبانیت گفتم: آقا می خواهد چه کار کند؟ اسلحه بدست بیاورد. شهید سلیمی که متوجه حالت عصبی من بود در سکوت به گلایه هایم گوش می کرد. خطاب به او پرسیدم: اخوی شما قضاوت کنید، گیرم که سلاحی هم در کار باشد، اگر شهید می شد سلاح بدون رزمنده به چکار ما می آمد؟
رزمنده ای که مانع یورشش به سوی دشمن شده بودم مشغول وضو ساختن بود. حرف های من از فاصله نه چندان دوری که با او داشتیم به گوشش رسیده بود. با حالتی اعتراض آمیز به سویمان آمد و گفت: آخر چه کسی تا به حال رزمنده بدون سلاح دیده است؟
قبل از آنکه بتواند حرف دیگری به زبان بیاورد و یا من در پاسخش حرفی بزنم دست مجروح شهید سلیمی به گردن رزمنده دزفولی حلقه شده بود و او را خوش و بش کنان با خود به همرا می برد.



 
تعداد بازدید: 7190


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.