خواهم گفت چرا

محمد حسن شهسواری


اولین باری که داستانی در یک جمع حرفه ای خواندم، پانزده سالم بود. اولین داستانم که در جایی (روزنامه های محلی) چاپ شد هجده سالم بود. اولین مجموعه داستانم در بیست وشش سالگی چاپ شد اما اولین باری که احساس کردم واقعا نویسنده شده ام (بماند که احساسم چقدر به واقعیت نزدیک بود) بیست و نه سالم بود. خواهم گفت چرا.
همیشه در اولین لحظاتِ کلاس های داستان نویسی به بچه ها می گویم من معلم خوبی هستم چون نویسنده بدی هستم (امیدوارم، هم در این کلماتی که در این یادداشت می نویسم و هم وقتی آنها را به زبان می آورم، خبری از تواضع مزدورانه نباشد). از وقتی یادم می آید (مثلا هشت، نه سالگی) دوست داشتم نویسنده باشم و از وقتی خواندن و نوشتن را یاد گرفتم، داستان می نوشتم. همین الان در خانه یک کیف ابزار دارم (یادگار زمانی که در بخش فنی اداره ام، کمک مهندس بودم) پر از فصل اول رمان؛ حداقل ده تا. همیشه می نوشتم و یادداشت برمی داشتم. هر چند آن زمان تصور درستی از یک نویسنده حرف های نداشتم، امادیوانه وار می نوشتم. تا سال 72 تقریبا به اندازه یک مجموعه، داستان کوتاه داشتم اما وقتی در سال 76 خواستم اولین مجموعه داستانم را سر و شکل بدهم، همه داستانهای تا سال  72 را دور ریختم. خواهم گفت چرا.
وقتی در سال70 وارد دانشکده شدم با جمعی از دوستان نویسنده آشنا شدم که ذهنیتم را نسبت به داستاننویسی عوض کرد و فهمیدم چقدر غریزی و به دور از خودآگاهی می نوشتم؛ دوستانی مثل یعقوب یادعلی، محمدرضا کاتب (و بعدها از طریق او حسن بنیعامری)، حسن محمودی و رضا ارژنگ (نویسنده رمان بسیار خوب «لکه های ته فنجان قهوه» که هنوز به نظرم تنها رمان میلان کوندرایی وطنی است). از میان ما یعقوب از همه حرفه ای تر بود. الان هم هست. دو داستانش در آدینه چاپ شده بود. البته محمدرضا کاتب شاید تا آن موقع پنج کتابی چاپ کرده بود اما همه در حوزه کودک و نوجوان. تازگی رمان بزرگسال «پری در آبگینه» را چاپ کرده بود که هیچ وقت زیاد دیده نشد. این محمدرضا از آن نیک ها و باحال های روزگار است. ولش می کردی با دمپایی می آمد دانشکده. به استاد معارف می گفت معلم دینی و قیافه اش، حداقل به نویسنده ها نمی خورد. یک بار که پری در آبگینه را بهنام بهزادی (کارگردان فیلم تحسین شده «تنها دو بار زندگی می کنیم» ) پشت ویترین مغازهای دیده بود و دیده بود نویسنده اش همنام هم دوره ای مان، محمدرضا کاتب است، گفت بیا سر به سر محمدرضا بگذاریم. بهنام به او گفت کتاب جدیدت مبارک. محمدرضا هم گفت ای بابا و ما هم خندیدیم که چه باحال، نگاه کن حتی یک ذره هم انکار نکرد. آخر باورمان نمی شد این جوان یلخی و خوش مجلس، نویسنده یک رمان چاپ شده باشد. آن روزها محمدرضا بیست و سه سالش بود.
سال 76 بود که حسن محمودی که به تازگی مشاور نشریه تازه کار به نام «آسا» شده بود، زیر پایمان نشست که اولین کتابمان را چاپ کنیم. یک شب من و یعقوب و حسن رفتیم خانه مجردی کورش اسدی و عنایت پاک نیا. این روزها شنیدهام عنایت سوئد است. من یکی از داستانهایم را خواندم. یادم نمی آید کسی دیگری هم داستانش را خواند یا نه. کوروش و عنایت از داستان خوششان نیامد. کوروش خیلی خوش تیپ بود و عنایت برایمان تخم مرغ با تره خشکشده درست کرد که خیلی چسبید. خانه شان نزدیک میدان امام حسین(ع) بود.
عنایت با ما همراه شد و همراه با من (کلمه ها و ترکیب های کهنه)، یعقوب (حالت ها در حیاط) و حسن (وقتی آهسته حرف میزنیم المیرا خواب است) مجموعه داستان «رؤیای خاکی شهر ما» را در همان مجموعه آسا چاپ کرد. اما کوروش که شاگرد هوشنگ گلشیری بود، ترجیح داد در مجموعه شهرزاد که زیر نظر گلشیری بود، «پوکه باز» را در نشر نیلوفر چاپ کند که هنوز هم مجموعه ای روپا و سرزنده است. معلوم شد که کوروش خیلی از ما باهوش تر است. خواهم گفت چرا.
سرنوشت مجموعه داستان های ما سرگذشتی بود پر از آب چشم. بگذارید به کمی عقب تر برگردم. در آن سالها  (76)من مسئول یکی از دو شیفت فرستنده تلویزیونی پر قدرت جزیره سیری بودم. دو هفته جزیره بودم و دو هفته تهران. حقوقم هم خیلی خوب بود؛ ماهی صدو بیست هزار تومان. برای مقایسه بگویم که دو سال بعد که منتقل شدم تهران، حقوقم رسید به شصت هزار تومان. با کمال شرمندگی، به نسبت سایر بچه ها یک مرفه بیدرد حساب می شدم. بگذریم.
آن روزها با بهنام بهزادی و محمد ارژنگ (دوست بسیار عزیزم که ربطی به رضا ارژنگ ندارد. محمد، مترجم فیلمنامه «زندگی دوگانه ورنیک» است) در بلوار فردوس، کوچه ابراهیمی یک خانه مجردی داشتیم. حسن محمودی و دوست دیگرمان مهدی علینقی پور، در همان ساختمان ما یک خانه مجردی دیگر اجاره کرده بودند. خیلی ها را برای اولین بار در همان خانه دیدم؛ هوشیار انصاری فر ، فرهاد حیدری گوران و...، از بس حسن روابط عمومیش مثل همین روزها درجه یک بود.
یک عصر اواخر پاییز بود و یک ماهی میشد که مجموعه مان را سپرده بودیم به حسن. حسن من را یک طور مرموزی کشید بیرون و گفت کارت دارم. طول خیابان ابراهیمی را به سمت بلوار فردوس میرفتیم و حسن از سختی کار نشر و پیگیری ها و گرانی کاغذ و چاپ و فیلم و زینک می گفت و من ساکت بودم. از اول هم قرار بود کتاب را با پول خودمان چاپ کنیم. حرف های حسن که تمام شد، من گفتم حالا چقدر پول کم داری. حسن با ترس و لرز (برای یک نجف آبادی، ترس و لرز اصولا چیز کمیابی است) گفت سیصد هزار تومان. بی معطلی دست در جیبم کردم (آن روزها چک پول های ده هزار تومانی و بیست هزار تومانی دست مردم بود) و سیصد هزار تومان نقد درآوردم و بهاش دادم. راستش همان اول که صدایم کرد و گفت برویم بیرون کارت دارم، می دانستم چه کار دارد. برای همین پول ها را همراهم آورده بودم. هنوز برق چشمان حسن را یادم هست. برای اینکه بگویم سیصد هزار تومان چقدر زیاد بود، بدانید پول پیش آپارتمان هفتاد متری ای که اجاره کرده بویم، چهارصد هزار تومان بود.
پیش از آن دو هفته ای مجوزِ ارشاد را گرفته بودیم و کتاب به ماه نکشیده، زمستان همان سال چاپ شد اما این اول بدبختی بود.خواهم گفت چرا.
کتاب در دو هزار نسخه چاپ شده بود و هر کدام از ما پانصد نسخه برای خودمان برداشته بودیم. انگار اصلا حواسمان  نبود که چاپ کتاب تنها سی درصد از کار است و بقیه (که گمانم هفتاد درصد بشود) پخش است. آن سال ها هیچ پخش کننده درست و درمانی نبود که چهار مجموعه داستان از چهار داستان نویس جوان را پخش کند (گمانم این روزها هم نباشد). بنابراین من همین طور بی دریغ به دیگران کتاب هدیه می دادم و چون یعقوب هم یاسوج بود، یک جورهایی پخش کتاب او را هم گردن گرفتم. مثلا اگر یک نفر در شهرستان می گفت یک نسخه از کتابت را برایم بفرست، یک کارتن کتاب می فرستادم اما مگر لاکردار تمام می شد. مدتی بعد فاجعه مشدد شد. ناشر، نشرش را رها کرد و خواست از وطن برود و گفت بیایید کتاب های تان را بردارید. حدود هزار نسخه از کتاب های من و یعقوب هم اضافه شد به وسایل خانه مان. حسن  راه های ابتکاری درجه یکی به ذهنش رسیده بود. مثلا کتاب ها را خیلی شکیل چیده بود روی هم و شده بود میز تلویزیونش. من هم که تازه ازدواج کرده بودم، کتاب های عزیزتر از جانم را گذاشته بودم توی انباری و دیگر برای بقیه وسایل جایی نبود. حال فکر کنید ما مستأجر و هر سال هم یک جای تهران؛ هی کلمه ها و ترکیب های کهنه و حالت ها در حیاط به دوش، از این سر شهر به آن سر شهر.
برای همین است که به نویسندگان جوان توصیه اکید می کنم اگر همین هفت، هشت ناشر معروف کتابشان را چاپ نکردند، بیخیال انتشار آن شوند، چون اگر چاپ کنند و درست پخش نشود، ضربه روحی ای که می خورند بدتر از رد شدن کتابشان است. از من پیرمرد قبول کنید.

پیش از آنکه برسم به آن چرای اول یادداشت که چرا تا بیست ونه سالگی احساس نویسنده بودن نکردم، بگذارید سرنوشت کتاب ها را تا ته بگویم.

تا سال 86 که در همین آپارتمانی که الان مستاجر هستیم، ساکن شدیم، کتابها را مثل صلیب بر دوش می کشیدم. البته تقریبا کتاب های یعقوب را (چون کمتر بود). همه شان را آب کرده بودم اما از کتاب خودم پانصد نسخه ای مانده بود. روزی که می خواستیم اسبابکشی کنیم، دیگر تصمیمم را گرفتم. چهارصدوپنجاه نسخه اصل مجموعه داستان کلمه ها و ترکیب های کهنه را به تنهایی گذاشتم کنار سطل آشغال کوچه. بدون هیچ افسوسی. همین.
کتابم را به جز همین ده بیست دوست نویسنده کسی نخوانده بود و اگر خوانده بود هم من خبر نداشتم. البته حامد یوسفی (که الان گمان کنم برای ادامه تحصیل رفته است خارجه) و رضا مختاری (که تا چند سال پیش ازش خبر داشتم، همشهری جوان بود) جلسه ای در اصفهان برای کتاب گذاشتند که تقریبا کسی از اعضای آن جلسه از کتاب خوشش نیامد و یادم هست دکتر سعید عباس پور حسابی من را نواختند که این قرتی بازی ها چیست جوان ها این روزها به خورد خواننده می دهند.
سه سالی از چاپ آن کتاب گذشت. ازدواج کرده بودم و از بخش فنی اداره بیرون آمده بودم (هیچ وقت مهندس خوبی نبودم. حتی الان هم لامپ خانه مان را همسرم عوض می کند). دانشجوی کارشناسی ارتباطات بودم و البته همچنان می نوشتم اما دلسرد. حتی رمانی را دست گرفته بودم که  خلاف همیشه از فصل اول هم گذشته بود و از دویست صفحه دست نویس هم بیشتر شده بود اما ازش خوشم نیامده بود و آن را هم انداخته بودم سطل آشغال. البته من همیشه خودشیفته تر از آن هستم که کاری را به تمامی دور بیندازم اما ببینید وضع روحی ام چطور بود که تنها نسخه رمانم را ریختم ته سطل آشغال و رویش هم پوست هندوانه انداختم که اگر تا صبح پشیمان شدم، نتوانم آن را بردارم.
همین طور کجدار و مریز، زندگی می کردم و تقریبا با هیچ کدام از دوستان دوران دانشکده، به جز یعقوب (آن هم تلفنی، هنوز یاسوج بود) ارتباط نداشتم. تا اینکه یکی ازشب های تابستان سال 1379 بود که تلفن خانه چهل متری مان - پشت زندان قصر - زنگ خورد. کاهلانه رفتم و گوشی را برداشتم و گفتم بله؟ صدای خانمی گفت آقای شهسواری؟ باز گفتم بله. گفت آقایی هستم، فرخنده آقایی. بلند شدم و مؤدبانه نشستم. خانم فرخنده آقایی همان موقع هم نویسنده بسیار شناخته شده ای بودند و مجموعه داستان اولشان، «راز کوچک»، جایزه ادبی گردون را برده بود.
راستش تا آخر صحبت یک ربعی ما، که پر بود از اظهار لطف های خانم فرخنده آقایی و اینکه بعد از خواندن کلمه ها و ترکیب های کهنه کلی دنبال شماره تلفنم گشته اند و چه خوب بوده داستان ها و حتما ادامه بدهم و حتما نویسنده هستم و... باور نمی کردم واقعا خودشان باشند. مثل تمام ابله ها در تمام طول صحبت مان فقط تشکر می کردم و دهان بازم را به گوشی تلفن چسبانده بودم. تا صحبت های تلفنی تمام شد، زنگ زدم به یعقوب و گفتم یعقوب، فکر کنم یک خانمی من را سر کار گذاشته. خودش را فرخنده آقایی معرفی کرد و از داستان هایم تعریف کرد. یعقوب هم راهنماییم کرد که از طریق حسن محمودی (که خانم آقایی گفته بود شمارهام را از او گرفته) می توان به حقیقت پی برد. البته اگر حقیقت بتواند پیش یک نجف آبادی زمان زیادی تاب بیاورد.
خبر واقعی بود.
نمی خواهم بگویم فقط آن تلفن باعث شد من نویسندگی را جدی بگیرم. برای کسی که در ذات، نویسندگی را جدی نمی گیرد، حتی اگر هر ظهر جمعه با خود داستایفسکی هم آبگوشت بخورد و ایشان با دست های مبارکشان نخود و لوبیاها و گوشت و سیب زمینی را بکوبند، باز هم نویسنده نمی شود، اما بدون شک تشویقی که من از آن یک ربع صحبت تلفنی شدم، سرعت و اشتیاق من را برای نوشتن بسیار زیاد کرد. من که تا یادم میآمد آرزو داشتم داستاننویس شوم و حداقل چهارده سال بود که مینوشتم ، جدی هم می نوشتم ، آن شب برای اولین بار احساس کردم نویسنده شده ام. خیلی جدی از هفته بعد رمان «پاگرد» را شروع کردم و بسیار منظم، ظرف یک سال آن را تمام کردم. وقتی سه سال بعد این رمان چاپ شد، دست به سینه رفتم پیش خانم آقایی و کتاب را تقدیم شان کردم و صفحه اولش نوشتم نمی دانید این کتاب چقدر مدیون شماست. این چیزها را هیچ وقت بهشان نگفتم. یعنی اصلا برای کسی نگفتم و این برای اولین بار است که از آن یاد می کنم.
بگذارید برای آخر کار دعایی بکنم. گفتم که چرا.
این یادداشت شاید در نظر اول برای نویسندگان جوان نوشته شده که البته شاید بدشان هم نیاید، اما مخاطب اصلی این یادداشت، نویسندگان جا افتاده مملکتم هستند. آقایان و خانم های عزیز، اگر لطف می کنید و داستان کوتاه یا رمانی از یک نویسنده جوان می خوانید، لطفتان را کامل کنید و اگر می شود یادداشت کوتاهی درباره اثر او بنویسید و اگر اهل یادداشت نویسی نیستید، کمی به خودتان زحمت بدهید و شماره طرف را پیدا کنید و یکی دو جمله تشویق آمیز به اش بگویید؛ نمی دانید چه تاثیری دارد. از دوستان داستان نویس برجسته مان شنیده ام؛«ولشان کن، پررو می شوند و برای خودشان خوب نیست به این زودی رویشان زیاد شود». من می گویم اگر قرار است به خاطر دو جملة شما نویسنده بدی شوند یا نویسندگی را جدی نگیرند، اتفاقا بهتر است این اتفاق زودتر بیفتد. اگر طرف واقعا نویسنده باشد همین جمله های شما می تواند برایش سرنوشت ساز باشد، اگر نه هم که چه اشکالی دارد، یک نویسنده تقلبی کمتر.
یک زمانی احمد غلامی این طوری بود اما حالا آنقدر گرفتاری هایش زیاد شده که فرصت این کارها را ندارد. استاد عزیزمان، فتح الله بی نیاز هم یک زمان هایی از این لطف ها می کردند اما مدتی است به خاطر معذوریت دبیری جایزه مهرگان، نمی توانند. از این لحاظ علی خدایی بی نظیر است. انگار اصلا کتاب های جوان ها را می خواند تا بعدش بیفتد دنبال شماره تلفن شان و بهشان زنگ بزند و من دیده ام که حرف های محبت آمیزش چه تاثیر جادویی ای دارد.
اما آن دعا: «خدایا علی خدایيِ وجود همه مان را اندکی زیاد کن.»


ویژه نامه داستان همشهری-خردنامه-شماره 61 – آبان 1389 ص 30


 
تعداد بازدید: 6748


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 94

حادثه دیگر که باعث شد تصمیم آخرم را برای پیوستن به نیروهای شما بگیرم حماسه‌ای بود که آن سرباز گم شده آفرید. روزی یکی از گروههای گشتی ما یک سرباز شما را که گم شده بود اسیر کرد به موضع آورد سرباز جوانی بود در حدود بیست تا بیست و دو ساله. محاسن زیبایی داشت، وقتی سرباز را به موضع آوردند چند نفر جمع شدند. سرباز آرام بود و حرف نمی‌زد اما نارضایتی از اسارت کاملاً از چهره‌اش پیدا بود. سعی می‌کرد خونسردی خود را از دست ندهد. در همان ساعت یک کامیون ایفا آماده بود که چهل پنجاه تن از پرسنل را به مرخصی ببرد. مقصدش بصره بود.