آیت الله کاشانی در آینه خاطرات آیت الله صادقی تهرانی

آیت الله صادقی تهرانی


گردآوري: حسین روحانی صدر

 سید ابوالقاسم کاشانی، پسر سید مصطفی کاشانی، در سال ۱۲۶۰ شمسی در تهران متولد شد. وی در شانزده سالگی به‌همراه پدر خویش پس از زیارت کعبه عازم نجف شد و در آنجا اقامت گزید. بعد از گرفتن حکم اجتهاد در ۲۵ سالگی به خاطر مخالفتش با اشغال بین النهرین توسط انگلیسی‌ها اسم و رسمی پیدا کرد. در خلال جنگ جهانی به هنگام یورش سربازان انگلیسی به عراق، لباس رزم بر تن کرد و ۱۸ ماه در منطقه کوت العماره به دفاع مشغول شد. کاشانی هم‌چنین در مبارزه علیه استعمار فعال بود و جایزه‌ای برای کسی که او را دستگیر کند در نظر گرفته شد. او در سال ۱۲۹۹ موفق به فرار از عراق شد و از راه پشتکوه و لرستان به ایران آمد. پس از جنگ جهانی دوم و ورود متفقین به ایران، به بهانه همکاری با آلمانها دستگیر گشت و ۱۶ ماه در اراک، کرمانشاه و رشت زندانی شد. کاشانی که در ۲۴ مرداد ۱۳۲۴ از زندان رهایی یافته بود، پس از آزادی بار دیگر در زمان نخست وزیری قوام السلطنه به قزوین تبعید شد و ۱۸ ماه در آنجا بسر برد. او از موافقان جمهوری‌خواهی رضاخان به‌شمار می‌رفت و بر طبق گفته سید رضا زنجانی علیه مدرس و برای پهلوی میتینگی نیز برگزار کرده هم‌چنین او که در آن زمان عضو مجلسس موسسان بود، در حمایت از سلطنت رضاخان نطق پرشوری در مجلس ایراد نمود.
کاشانی در دی ۱۳۲۶ زمانی که دولت اسراییل در فلسطین تأسیس شد برای نخستین بار مردم را بر ضد آن عمل دعوت به تظاهرات کرد و طی بیانیه‌ای از برادران مسلمان ایرانی خواست جهت تجدید قوای اعراب اعانه جمع‌آوری کند. سپس به اتهام هواداری از آلمان در جنگ جهانی و هم‌چنین اتهام به دست داشتن در سو قصد به‌جان شاه دستگیر و در بهمن ۱۳۲۷ به قلعه فلک الافلاک خرم آباد منتقل و از آنجا به لبنان تبعید شد. پس از انتخابات مجلس شانزدهم از تعبید بازگشت. مصدق و سران جبهه ملی برای استقبال او به فرودگاه رفتند. در روز ورود وی از فرودگاه تا محله او «پامنار»، ۲۷ طاق نصرت بسته شد.
کاشانی در موفقیت و همگانی شدن نهضت نقش عمده‌ای ایفا ساخت. موضع‌گیری کاشانی در مورد ملی شدن صنعت نفت، روحانیون به نام را به نفع آن برانگیخت. خوانساری، محلاتی و شاهرودی از جمله روحانیون دیگری بودند که به حمایت از ملی شدن صنعت نفت برخاستند. همچنین کاشانی، نقش فراوانی در به کنار زدن نخست وزیر، رزم آرا داشت. او ارتباطاتی تنگانگ با فداییان اسلام و نواب صفوی داشت و آنها را به این قتل ترغیب کرد. پس از رزم آرا، ملی شدن نفت در مجلس به تصویب رسید و چند ماه بعد، دکتر مصدق مامور تشکیل کابینه شد.
با نخست‌وزیری مصدق، کاشانی طی پیامی که برای او فرستاد، مصدق را «برادر لایق و دانای» خود نامید.
نقطه عطف زندگی سیاسی کاشانی را می‌توان در ۳۰ تیر ۱۳۳۱ جستجو کرد. در رویداد ۳۰ تیر او با نخست‌وزیری قوام مخالفت کرد و با نامه‌ای به دربار خواستار ادامه نخست‌وزیری دکتر مصدق شد. استعفای مصدق و آمدن قوام السلطنه، ملت را برانگیخت و کاشانی ضمن دعوت مردم به راهپیمایی علیه دولت قوام، در روز ۳۰ تیر طی بیانیه‌ای اعلام کرد که اگر لازم شود کفن پوش راه می‌افتد.
 در ۱۶ مرداد ۱۳۴۰ نخست وزیر امینی پس از عمل جراحی کاشانی در بیمارستان از او عیادت کرد. بزرگ‌ترین متخصص جراحی پروستات فرانسه وارد تهران شد تا کار معالجه کاشانی را بر عهده گیرد. در۲ دی ۱۳۴۰بار دیگر دکتر علی امینی نخست وزیر، به ملاقات وی رفت و شاه هم در ۱۸ اسفند از او عیادت کرد. سرانجام کاشانی در ۲۳ اسفند ۱۳۴۰ وفات یافت و در جوار حرم عبدالعظیم حسنی در شهر ری واقع در جنوب تهران دفن گردید.

***

بخشی از خاطرات آیت اله محمد صادقی تهرانی در ادامه می آید:

من آیت الله سید ابوالقاسم کاشانی را از زمان کودکی ام دورادور می شناختم چون پس از مسائلی که در انقلاب 1920 عراق برای ایشان اتفاق افتاد و بالاخره پنهانی وارد تهران شد،‌ علما و روحانیون از احوال ایشان بی خبر نمانده و هر یک داستانی از ملاقات با ایشان برای من نقل کردند.
برای نمونه یکی از معمرین شهر کاشان داستان استقبال از آیت الله کاشانی را در قم چنین نقل کرد: هنگامیکه مردم کاشان از ورود آیت الله به قم مطلع شدند، حدود سی نفر از معاریف شهر کاشان و مؤمنین از جمله حاج عبدالرحیم توکلی، حاج آقا حسین تفضلی، آقای حسین صدیق، استاد علی اکبر عدالتی با یک قواره عبای بسیار عالی که از پشم شتر تهیه شده بود به عنوان هدیه خدمت آیت الله کاشانی رسیدند. آیت الله که لباس های بسیار کهنه و مندرس به تن داشتند در کنار یک مرد عرب نشسته بودند. یکی از معاریف کاشان بسته محتوی عبا را جلو آیت الله کاشانی قرار داد و ایشان بعد از اینکه آن را باز کردند، به زبان عربی به مرد عربی که در کنار ایشان نشسته بود، گفتند: بلند شود. این مرد عرب هم ایستاد. آیت الله کاشانی عبا را به دوش این مرد عرب انداخت. آقایان اهل کاشان که در تهیه این هدیه کوشش بسیار کرده بودند از دیدن این وضعیت ناراحت شدند و حتی به آیت الله کاشانی اشاره کردند که اگر شما اجازه بفرمایید ما هر مقدار پول که شما بفرمایید به این مرد عرب می دهیم و ما می خواهیم که این هدیه برای خود شما باشد. به خصوص که لباس های شما نیز برای ورود به تهران مناسب نیست. آیت الله کاشانی فرمودند که شما این هدیه را برای من تهیه کرده اید و من می خواهم آن را به این برادر عرب تقدیم کنم. او کسی است که در طی روزها پیاده روی چندین بار جان مرا نجات داده و در عبور از رودخانه های پر آب مکرر مرا به کول گرفته و من این هدیه را در مقابل زحماتش به او می دهم. ما که قضیه را چنین دیدیم از کرامت و بزرگواری آیت الله کاشانی متعجب شدیم. (1) 
در خرداد 1329 علی منصور طی تلگرافی به آیت الله کاشانی که اینک نماینده مردم تهران بود، بازگشت او را به وطن بلامانع اعلام کرد، و آن رهبر دینی پس از یک سال و نیم تبعید و دوری از وطن در 20 خرداد 1329 با استقبال بی نظیری وارد تهران شد.(2) 
در تهران ده ها اتوبوس و مینی بوس و اتومبیل و انواع وسایل دیگر، امواج انسانی را به فرودگاه آورده و تا بیش از پنجاه هزار نفر تخمین زده بودند. هوا بسیار گرم بود. مردم روحانیون را جلو می انداختند. درها و پنجره های فرودگاه بسته بود و چون باز نمی کردند مستقبلین پنجره ها را شکستند و در را باز کردند و علما را به درون سالن بردند. آن موقع ساختمان سالن فرودگاه این طور نبود که امروز هست، کوچک و عادی بود. آیت الله شیخ محمد رضا تنکابنی پدر آقای فلسفی و چند نفر دیگر از بزرگان علمای تهران روی نیمکتی نشسته بودند. در این موقع دکتر مصدق که تازه جبهه ملی را تشکیل داده و رهبر جبهه بود با قامت بلند در حالی که عصایی در دست داشت، با بعضی از اعضای جبهه ملی وارد سالن شدند. علما مصدق را پهلوی خود نشاندند. سید محمود نریمان (که بعدها وزیر اقتصاد مصدق شد) با بادبزن حصیری ایستاده بود و دکتر مصدق را باد می زد. دکتر  مصدق بلند قامت، سفید مهتابی و قیافه ای جالب، انگشتری طلا با نگین فیروزه در دست چپ داشت. همین که آیت الله کاشانی از پله های هواپیما پیاده شد، جمعیت مثل سیل خروشان به طرف ایشان هجوم بردند و دیگر ندیدیم چه شد. همه به طرف اتوبوسها و سایر وسیله ها رفتیم که در برگشتن جا نمانیم. حرکت آن همه وسائل نقلیه با آن همه جمعیت در خیابان های تهران تا منزل آیت الله کاشانی در تهران سابقه نداشته است. سه ساعت و نیم طول کشید تا جمعیت به پا منار و منزل آیت الله کاشانی رسیدند. خانه آیت الله کاشانی، وقفی و حیاط وسیعی داشت. حیاط مملو از جمعیت شد، صدای صلوات و شعارهای مردم گوش دیوار را کر می کرد! آیت الله کاشانی را روی دست بلند کردند. جمعی هم آیت الله میر سید محمد بهبهانی را روی دست بلند کردند. آیت الله بهبهانی دست ها را به طرف آیت الله کاشانی و آیت الله کاشانی به طرف او گرفته بود که با هم مصافحه کنند، ولی موج جمعیت نمی گذاشت آنها به هم برسند. سرانجام هر دو را پایین آوردند و لحظه ای بعد، آیت الله کاشانی در ایوان کوچکی در گوشه طبقه بالا آمد و نشست، دکتر بقایی کرمانی و چند نفر هم دور او را گرفتند. نادعلی کریمی که در دوره 16 به نمایندگی کرمانشاه انتخاب شده بود اشعاری جالب به مناسبت ورود آیت الله کاشانی خواند. یک بیت آن را به یاد دارم و آن بیت که اشاره به شهادت سید حسین امامی قاتل هژیر در غیاب او بود این است: نیست جانی که بود قابل قربانی تو      جان مردان مبارز به تو قربان آمد
پس از آن آیت الله کاشانی از اتاق بالای خانه برای ابراز تشکر از مستقبلین بیرون آمدند تا پیامی را بخوانند ولی در اثر کسالت و خستگی، قرائت آن را به آقای دکتر بقایی محول نمودند و متن آن چنین بود:
بسم الله الرحمن الرحیم
پس از سلام برادران عزیزم، چون دنیا دار اسباب است و هیچ امری بدون اسباب عادیه مسیر نیست، به صرف دعا نباید قناعت نموده باید همه دست برادری و اتحاد و صمیمیت به هم بدهید و در امور اجتماعیه همت و مجاهدت و فداکاری نمایید و میدان را برای خائنین باز نگذارید که همه چیز این ملت را با شهوت رانی و عیاشی و خودخواهی به باد فنا بدهند. کجا رواست که پنجاه هزار نفر برادران آذربایجانی شما در زمان گذشته از گرسنگی و سرما بمیرند و اغلب این ملت لخت و گرسنه و مریض از نعمت آزادی محروم باشند و چند نفر خائن و بی وجدان و وطن فروش که فعلا نمی خواهم اسم ببرم هر چه می خواهند بکنند. برادرانم مثل من خادم فداکاری دارید که بدون طمع و غرض شخصی جان خود را کف دست گرفته برای دین و دنیای شما جانبازی می کنم. اگر دست فداکاری به من ندهید به یاری بی جهت بگذرانید و مسامحه نمایید. روز به روز کارتان سیاهتر می شود و عندالله مسئول خواهید بود. به تمام مقدسات خدا دلم به حال این ملت می سوزد و اصلاح همه ناهمواری ها بعد از فضل خداوند به سعی و کوشش خود ملت است و نیز وقت آن رسیده که اعلیحضرت همایونی خائنین را به خود راه ندهند و بیش از پیش غمخوار ملت باشند و به این وسیله عواطف الهیه و دوستی ملت را جلب فرمایند. (3)
شانزده ماه پیش اینجانب را برخلاف حق و قانون بدون تقصیر و محاکمه با وضع فجیعی که حتی در حکومت های جابر استبدادی هم کمتر سابقه دارد شبانه تبعید کردند و چون باعث تأثر هر شنونده است نمی خواهم عملیات وحشیانه مشتی جاسوسان بیگانه را در آن شب شرح دهم. اگر این ظلم و ستمکاری بی نظیر مبتنی بر علل شخصی بود و به حقوق ملت ایران بستگی نداشت، هیچ گاه در صدد اظهار آن بر نمی آمدم ولی از آنجا که تبعید این جانب مطلقا جنبه شخصی نداشته و صرفا برای ارعاب مردم و انصراف ملت ایران از مطالبه حقوق مغضوبه خود و تهیه مقدمات حکومت استبدادی و خود سری و سلب آزادی که شرع مقدس و قانون اساسی برای عموم ملت ایران شناخته است به عمل آمد ناچارم علل تبعید خود را به وسیله مجلس شورای ملی به سمع ملت ایران و ملل آزاده جهان برسانم.
وقتی که مسئله نفت مطرح شد وظیفه دینی و ملی دانستم که نظر ملت ایران را در باب مظالم شرکت نفت و حقوق مغضوبه ملت ایران در طی اعلامیه ای منتشر کنم، و جدا استیفاء حقوق از دست رفته آنها را بخواهم، و مخالفت مردم را با هر قرار داد یا عملی که مشعر بر تثبیت و تأیید عمل اکراهی غیز نافذ سنه 1312 شمسی مطابق با سال 1933 میلادی باشد اظهار نمایم.
از طرف دیگر چون بیگانگان و عمال داخلی آنها برای تامین اغراض خائنانه خود محتاج به اقدامات مقدماتی در زمینه سازی های خطرناک از جلمه تغییر قانون اساسی بودند، و از علاقه شدید ملت ایران به قانون اساسی و عقاید این جانب در این باب مطلع بودند، می خواستند به هر بهانه ای که باشد برای امکان تشکیل مجلس موسسان و تغیر قانون اساسی مرا از ایران دور کنند، زیرا مطمئن بودند که با وجود این جانب در مملکت مشکل است به آسانی بتوان به وسیله مجلس ساختگی و بی اساس که روح ملت ایران از آن بیزار و مطبوع دشمنان دولت ملت است، بتوانند قانون اساسی را به دلخواه تغییر دهند..... اکنون نیز بنا به تکلیف دینی و ملی وظیفه اجتماعی بار دیگر به وسیله مجلس شورای ملی عقاید ملت ایران را در چند جمله به سمع عالمیان می رسانم:
اولا _ نفت ایران متعلق به ملت ایران است و به هر ترتیبی که بخواهد نسبت به آن رفتار می‌کند و قرار داد قانونی که به اکراه و اجبار تحمیل شود هیچ نوع ارزش قضایی ندارد و نمی تواند ملت ایران را از حقوق مسلمه خود محروم کند.
ثانیا _ مجازات کسانی که بر خلاف قانون و عدالت و بدون هیچ گناه باعث تبعید این جانب و کسانی که با کشتن فخرایی مانع کشف دسیسه خائنین و ستمکاران شده با رعایت مقررات قوانین عمومی نظر و مراقبت عده ای از وکلا محترم مجلس را خواستارم.
ثالثا- ملت ایران مشروطیت را با خون خود گرفته و زیر بار استبداد و دیکتاتوری نمی رود و البته  با خون خود هم از آن دفاع خواهد کرد.
رابعا- مجلس موسسان با کیفیتی که همه از جریان انتخابات آن مسبوقید که چگونه با زور و سرنیزه صورت گرفته اعتبار و اثری ندارد.
پس از پایان قرائت متن پیام حضرت آیت الله کاشانی آقای دکتر مصدق بیاناتی ایراد نمودند. (4) 
من نیز پس از گذشت حدود 10 سال از اقامتم در قم، حدود 30 سال سن داشتم که با چندین سال ترک تقلید از استاد و فعالیت بر محور قرآن احساس کردم که حضور من در حوزه ضرورت ندارد و در هر مکانی می توانم در حوزه باشم (هم تعلماً و هم تعلیماً).
چند روز بعد از ورود آقای کاشانی به تهران، عید فطر یا قربان بود. آقای کاشانی نماز عید را در جای بسیار بسیار وسیعی خارج شهر خواندند، چون در شهر مجال چنین اجتماعی نبود. همچنین در مدرسه مروی جلسه ای به احترام ایشان گرفتند که علمای بزرگ هم حضور داشتند. یک تاج درست کرده و عکس آقای کاشانی را جلوی مَدرس متصل به مسجد مدرسه مروی زدند. ورودی مسجد مروی یک دالون به طول یا عرض یا یک ضلع مسجد است، به طوری که وقتی وارد مدرسه مروی می شویم دست چپ مدرس و بالای آن عکس بزرگی از آقای کاشانی و تاجی شبیه به تاج پهلوی را بالای عکس ( روی سر ایشان ) گذاشتند که این موجب سر و صدا و قال و غوغا و مأمورین دولت ریختند تا تاج را بردارند. زد و خورد شدیدی در گرفت. عده ای را دستگیر و عده ای زخمی شدند که این حساسیتی ایجاد کرد که حالا آقای کاشانی آمده، می خواهد جای شاه را بگیرد.
علما به علت روحیه انفجاری و انقلابی و پرخاشگری ضد حکومت وقت نمی توانستند این مرد را تحمل کنند، از طرفی نمی توانستند بگویند که اشتباه می کند چون از آنها فاضلتر، باسوادتر و با تقواتر بود.
آقای خوانساری، مثل اعلای تقوا، وقتی از آقای کاشانی صحبت می شد، روی او خیلی حساب می کرد، چون هر دو شاگرد آخوند خراسانی بودند. آقای سید احمد خوانساری در سن نوزده یا بیست سالگی درس آخوند خراسانی را رفته و آقای کاشانی که از او بزرگتر مدتی همدرس او بود.
وقتی از آقای کاشانی سؤال می شد که چرا رساله نمی نویسد و دستگاه مرجعیت تشکیل نمی دهد. می فرمود: مرجع و رساله زیاد است. این مراجع با رساله هایشان چه کار کردند! اگر بشود با رساله و مرجعیت اسلام را حاکمیت بدهیم، بسم الله. ما فقط با رساله نوشتن و مرجعیت من بنویس، تو بنویس و او بنویس، مرجع و آرا زیاد کردیم. کدام یک بهتر است؟ مرجع تقلید و مدرس باشم یا یک قیام اسلامی به پا کنم ولو در بعد خاص نفت، از این مجری وارد شوم و به تدریج دست های قوی استعمار را ضعیف و کوتاه کنم! من تشخیص می دهم که دومی ارجح است.
من عرض کردم: خوب جمع این دو که اکمل است. فرمودند: هنوز مردم نمی فهمند، همان طور که مرجع تقلید باید با تقوای درجه اول باشد، باید سیّاس (سیاسی) و رهبر درجه اول نیز باشد. هنوز مردم نمی فهمند که در آینده چه خواهد شد.
در واقع یکی از موانع استمرار پایه ریزی حکومت اسلامی در قیام آقای کاشانی علاوه بر عدم تناسب زمانی، معرفی نشدن ایشان به عنوان مرجع و در نتیجه مورد قبول نبودن احکام و نظرات صادره ایشان از نظر مقلدین بود.
اما به راستی اگر عوامل تشکیل دهنده حکومت اسلامی در ایران را در یک مثلث شبیه سازی نماییم. ضلع اول و رأس الزاویه این مثلث شیخ فضل الله نوری و همراهان ایشان و در وسط قاعده این مثلث آقای کاشانی قرار دارند.
شیخ فضل الله نوری در آن محوری که فکر می کرد، درست دانست و راست فهمید و راست آمد و به راستی هم شهید شد. بعد از ایشان نیز آقای کاشانی در شجاعت بی نظیر بود. یعنی در مواقع خطرناک ایشان هیچ خوفی نداشت. از نظر عظمت قناع طبع، بزرگواری و تواضع، همان اوج در علم و معرفت و شجاعت را در اخلاق و تواضع نیز داشت. گاهی اوقات تلفنی با ایشان صحبت می کردم. ایشان با اینکه رئیس مجلس بودند وقتی می پرسیدم حال شما چه طور است می فرمودند: زیر سایه شما هستم، این حرف را هیچ کس حاضر نیست بگوید ولی خوب آن مرد بزرگوار با آن سن، عظمت، علم و امتیازات این طور تواضع داشت. هدف اصلی ایشان بعد از در به دری ها و تبعیدهای مفصل، کتک خوردن ها و زندانی شدن در قلعه فلک الافلاک خرم آباد و تبعید به خارج و محصور بودن در خارج لبنان و غیر لبنانی، ایجاد تحول اسلامی در ایران بود که منتها از صفر باید شروع کرد. آن صفر واقعی که تاریخ را عوض کند و وضع را به طور کلی زیر و رو کند. از صفر باید شروع کرد ولی صفر ایشان صد بود. با آن کیاست و متانت و تعقل و تفکر هیچ گاه بی گدار به آب نزد. اگر هم اشتباه داشت، کم بود. ایشان به مشورت خیلی معتقد و این آیه را خوب عمل می کرد: و امرهم شوری بینهم.
با من، با یک جوان دانشگاهی، یک معلم و حتی یک پاسبان تا آن مقدار که امکان داشت از مشورت چیزی به دست آورد.
از اطرافیان سوءاستفاده گر ایشان می توان به شمس قنات آبادی، دکتر شروین، دکتر مظفر بقایی و آقای مکی نام برد که به صورت مخفی در کنار فعالیت ها، سوءاستفاده هایی نیز داشتند.
از نظر ایشان نقطه اول ایجاد تحول اسلامی در ایران و آتش زدن استعمار شرق و غرب در خارج و استعمار داخلی تشکیلات شاهنشاهی، نهضت ملی شدن صنعت نفت بود.
جریان نفت ما نه تنها یک ضرر مادی و اقتصادی، بلکه ضرر عقیدتی، اخلاقی، معرفتی و فرهنگی بود. ملی شدن صنعت نفت در صورت ظاهر یک قیام ملی اما در عمق قیام اسلامی بود، ولی هر کار خیری استمرارش از ابتدایش مهمتر است. اگر دانشگاهی نسازند بهتر است از اینکه بسازند و طوری منحرف شود که مردم فرار کنند.
آیه تبلیغ یا أَيّهَا الرّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلّغْتَ رِسالَتَهُ وَ اللّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النّاسِ إِنّ اللّهَ لا يَهْدِی الْقَوْمَ الْکافِرینَ(آیه 67 سوره مائده)(5)   چه می خواهد بگوید؟ آیا علی مهمتر از پیامبر است که خدا می گوید اگر تبلیغ نکردی خلافت او را هیچ کردی! نه اینجا دو مطلب و هر دو مربوط به این رسالت است. یکی آغاز رسالت در دو بُعد رهبری سیاسی و روحانی و دوم استمرار رسالت در هر دو بُعد، استمرار رسالت در بُعد صرف قانون، قرآن و در بُعد رهبری معصوم در زمان معصومین و رهبری در غیاب معصومین بر مبنای کتاب و سنت است. این اصل اسلام را اگر رسول الله ( ص ) در غدیر خم ابلاغ نمی فرمودند، استمرار این رهبری معصوم شایسته بر مبنای کتاب و سنت، در خیال مردم خودی و ناخودی این بود که حالا پیامبر ( ص ) آمد پسر هم که ندارد، دختر دارد پس بعد از رحلتش در خانه اش بسته می شود. بنابراین طوری نیست بگذار هر کاری می خواهد بکند.
به هر حال با همه استقبال ها و طرح نظریات جدید آیت الله کاشانی پیرامون شیوه اداره کشور و بحث سرانجام کار نفت و مبارزه با استعمار ایشان از طرف عموم سر شناسان سیاسی، مذهبی استقبال شایانی را به دنبال نداشت و تنها آقایان شیخ محمد تقی آملی و شیخ محمد رضا تنکابنی ( پدر آقای فلسفی ) در تهران ارتباط قبلی خود را با وی حفظ نمودند.
من که از گذشته علاقه خاصی به ایشان داشتم و اندیشه وی را به عنوان یک مصلح مسلمان پذیرفتم، تصمیم گرفتم قوم پر التهاب و حاشیه ای را رها و شبانه روز خود را برای همراهی با ایشان در منزل وی گذراندم و از هیچ کاری برای انعکاس دیدگاه های ایشان مضایقه نداشتم، اگر در منزل ایشان جلساتی برای هماهنگی و رسیدگی تشکیل می شد، من صورت نامه ها را تنظیم و یا به تلفن ها پاسخ می دادم و با نقاط مختلف برای کسب اطلاع در تماس بودم بارها اتفاق می افتاد، جمعی برای دیدن ایشان می آمدند و من برایشان سخنرانی انقلابی می کردم تا روحیه مبارزه در میانشان تقویت گردد.
این جلسات علاوه بر سعی در ملی شدن صنعت نفت نقش مذهبی نیز داشت. ما می خواستیم با این هدف استعمار داخلی و خارجی را آتش بزنیم، لذا بعضی اوقات عده ای از اطرافیان به آقای کاشانی می گفتند: آقا شما دارید تندروی می کنید، این طور در مقابل شاه ایستادن و در مقابل او حرف زدن کار عاقلانه ای نیست.
از پا منبری ها می توان مصدق را نام برد که با اوقاتی تلخ و ناراضی از حکومت در سخنرانی ها حضور داشت. آقای خمینی نیز تابستان ها در منزل آقای ثقفی، پدر همسرشان، واقع در پامنار تشریف داشتند که به طور مرتب هر شب در جلسات حضور داشتند و در غیر تابستان ها به هنگام ورود به تهران به مجالس سخنرانی آمده و با آقای کاشانی خیلی تماس داشتند. ایشان در بعد سیاسی بسیار مفید بودند. هر چه با آقای خمینی صحبت می شد، کم جواب می دادند به طوریکه اگر کسی ایشان را نمی شناخت خیال می کرد که ایشان انقلابی نیست. در حالی که در عمق اعماق انقلاب بود. ایشان در مقابل گلایه ما از تشکیلات شاه و نانجیبی ها و کارهای ضد اسلامی سکوت و یا یک تأکید لفظی می فرمودند.
در طول مدت رابطه من با آقای کاشانی پا به پای ایشان چه در اوج و چه در حضیض در خدمت ایشان بودم. البته کار را دو بخش کرده، یک بخش تدریس و تدرس علوم اسلامی و استمرار جریانات حوزه و بخش دیگر استمرار سیاسی ضد شاهنشاهی و ضد انگلیسی و ضد استعماری و در جلسات سخنرانی خیلی مفصل فعالیت داشتم.
روزی جمعی از شهرستانی ها به منزل آقای کاشانی آمدند. همزمان جمعیتی دیگر از یکی از نقاط کشور وارد شد ایشان رو به گروه اول کرده و پرسیدند: از کجا آمدید؟ گفتند: ما حزب پیروان قرآنیم، گروه دوم را پرسیدند، فردی به تنهایی نشسته بود، پرسیدند: شما چه؟ جواب داد: من رئیس حزب خدا هستم. فرمودند: این حزب خدا چند عضو دارد؟ گفت: فقط یکی و آن خودم هستم. فرمودند: این اسماء برای گروه ها به این معنی است که کسانی که در دفتر شما اسم ننوشتند حزب الشیطان هستند! معنا را رها کرده به الفاظ چسبیدید، وگر نه با توجه به معنا قبول داشتید که خیلی از کسانی که در دفتر شما اسم ننوشتند از شما حزب الله تر هستند. نباید در حرکت های اسلامی تفرقه و حزب وجود داشته باشد. شما برای خدا به امر و اراده و خواست او تنها برای اعتلای اسلام عزیز آمدید و دست از این الفاظ و گفتارهای تفرقه افکن بردارید.(6)  
در یکی از جلسات آقای کاشانی از من خواستند که به سمنان بروم. در منزل علامه سمنانی از بزرگان علمای مشهور سمنان جلسه ای تشکیل و پس از آن به دامغان رفتم. فرماندار دامغان گفت: آقا می شود خواهش کنم اسمی از شاه ببرید. گفتم: خواهش می کنم، خواهش نکنید. گفت: آقا از ایشان صحبت نکنید که نمی شود این جلسات چنین و چنان است. گفتم: به یک شرط حاضرم صحبت کنم. گفت: چه شرطی؟ گفتم: به ایشان لعنت می کنم والا حاضر نیستم صحبت کنم. با نا امیدی رفت.
در ماه رمضان نیز آقای کاشانی از من خواستند که برای سخنرانی به تبریز بروم. برای خداحافظی خدمت بعضی مراجع از جمله آقای حجت از مراجع بزرگ تقلید رفتم. ایشان برای آقای سید ابوالحسن انگجی از بزرگان علمای تبریز نامه ای مرقوم فرمودند.
در تبریز به منزل سید مهدی انگجی رفتم که در حقیقت وارد منزل انگجی ها شدم. در آنجا هر روز، نیم ساعت در مدرسه و مسجد طالبیه (مسجد جامع فعلی) به زبان فارسی صحبت کردم همچنین آقای ناصرزاده از وعاظ درجه اول تبریز به زبان آذری صحبت که از رادیو تبریز پخش شد. طبق اوامر آیت الله کاشانی به کاشمر و یزد نیز رفتم.
فدائیان اسلام مخالفان نهضت ملی شدن صنعت نفت، افرادی چون هژیر و رزم آرا را ترور کردند. من معتقدم بسیاری از مراجع از جمله آقای بروجردی با ترور آنها موافق بودند اما از ترس سکوت کردند. تنها مرجع پشتیبان فدائیان اسلام آقای کاشانی بود و همه فاصله های مطرح بین آقای کاشانی و فدائیان ظاهری و صوری بود و صورت معنوی نداشت. در واقع با هماهنگی بین آقای نواب و کاشانی این فاصله به وجود آمد.
هنوز کار اختلاف نظر بین دکتر مصدق و دار و دسته اش با آیت الله کاشانی بالا نگرفته بود که دکتر مصدق بر سر گرفتن پست وزارت جنگ با شاه اختلاف پیدا کرد. بدون اینکه آیت الله کاشانی و سایر همرزمان خود را خبر کند استعفای خود را به شاه تسلیم کرد. شاه با استفاده از این فرصت بلافاصله فرمان نخست وزیری قوام السلطنه را صادر کرد و قوام هم روز 27 تیر اعلام حکومت نظامی کرد و اعلامیه شدیدی اللحنی از رادیو تهران پخش نمود مبنی بر اینکه دادگاه صحرایی تشکیل می دهم و مخالفین را محاکمه و اعدام می کنم. در اعلامیه مفصل و معروف قوام این جملات بود که همین هم حادثه برانگیخت.
آن شب ساعت 8 که این اعلامیه از رادیو پخش شد نه تنها من که میلیون ها نفر مردم مسلمان که آن را شنیدند بهت زده شدند که سرنوشت مملکت چه خواهد شد و کار ملی شدن صنعت نفت به کجا خواهد رسید؟
آقای کاشانی دو روز بعد در جواب قوام خطاب به سربازان و افسران اعلامیه شدید اللحنی صادر کرد که به هوش باشند و در پایان نوشته بود:
اعمال احمد قوام که تنها برای جاه طلبی و برگشت انگلیس ها و استعمار است نباید به دست شما انجام و شما را در مقابل خون ها و حق کشی ها مسئول کند.
شاه حسین علا وزیر دربار را به منزل آیت الله کاشانی فرستاد که هر طور شده او را به سکوت دعوت نماید که آقای کاشانی قبول نکردند و اعلامیه ای در این مورد نوشت.
بعد مردم در 30 تیر بیرون ریختند و با وجود حکومت نظامی شاه را مجبور به بازگشت مصدق کردند.(7)
سعی و جدیت آقای کاشانی در این بود که خودش هضم شود، اما این نهضت هضم نشود و از بین نرود اما رفیقش این مطلب سرش نشد مصدق آدم لا مذهبی نبود ولی سلطنه و در نتیجه خودخواه بود. دودمان سلطنه همین هستند، ملی هم که بشود، متدین و نماز خوان و چه و چه، بالاخره نشط می کند مثل رطوبت که از آهن و سنگ تجاوز می کند.
اسلام با محبت مردم را جلب کرد، اسلام جاذبه بود. دافعه نداشت، اگر هم داشت فقط در آن مواردی که صد در صد باید دفع کرد. آقای کاشانی ترجیح دادند در جریانات سیاسی با تمام قوا وارد شوند تا بتوانند بالفعل این دست راست و چپ استعمار داخلی و خارجی را ضعیف یا بشکند. کما اینکه این کارها هم شد. شاه آن قدر ضعیف شد که در رفت و فرار کرد، البته اعوانی در پس پرده داشت و بر مبنای چند اشتباه تقصیری و قصوری شاه برگردانده شد که یکی از این اشتباهات فاصله گرفتن مصدق از آقای کاشانی بود. مصدق خیال کرد، مصدق خودش است و نمی دانست که مصدق یعنی کاشانی. او با فاصله گرفتن از کاشانی، در اصل از خودش فاصله گرفت و در بعد دیگر این دو در کنار هم می توانستند این قدرت را استمرار دهند، اما با ایجاد فاصله قدرت دو تا شد و هر دو ضعیف شدند البته کاشانی از نظر ظاهری ضعیف ولی از نظر باطنی به همان قوت خود باقی ماند.
ایشان همیشه پر از امید بود. با برگشت شاه تبدیل امید به یأس طبیعی است، اما نه تنها امید ایشان به یأس تبدیل نشد بلکه با همان قوت و صلابت، بدون خوف و بدون ملاحظه کسی کار خودش را ادامه داد.
در زمان اختلاف بین مصدق و کاشانی، طوری به آقای کاشانی اهانت کردند که باعث تأثر شدید بود. روزنامه ها نوشتند که آقای کاشانی آبستن شده! عکس می کشیدند! من خودم یکی از این روزنامه داران را تهدید و در گوشش چک زدم و در خیابان پرتش کردم. مصدق با تمام قوا با کاشانی معارضه کرد. کل زبان ها و قلم ها را آزاد گذاشت که علیه ایشان هر چه می خواهند بنویسند و بگویند. به منزل ایشان چند مرتبه حمله شد که دولت یا در این حمله ها دست داشت و یا از حمله کنندگان به منزل ایشان جلوگیری نمی کرد.
شب سنگ باران شدن علما در منزل آقای کاشانی من بر منبر بودم. آقای کاشانی نیز در کنار آیت الله خمینی نشسته بودند. هنگام سنگ باران من از منبر پایین نیامدم، صبر کردم تا سنگ باران مقداری تخفیف پیدا کند و پس از آن سخنرانی را ادامه دادم اما چندین نفر از جمله حداد نامی از تجار در آن شب کشته شدند. جلسه که تمام شد آقای خمینی به منزل رفتند. من هم خدمتشان رفتم. فرمودند: شما چه طور آن بالا ماندی؟ گفتم: انشاء الله برای یک زمان و موقعیت و شرایطی باید ساخته شوم.
بعد از اختلافات مصدق و کاشانی، مصدق را منزل آقای کاشانی آوردند. خدمت ایشان نشست که آقای کاشانی فرمودند: خوب بی سواد! تو را که وادار کرد که این قدر خل بازی در آوردی؟ تو را که مصدق کرد؟ چرا چنین کردی؟ ما که نباید غرض شخصی داشته باشیم.
در نتیجه میان آقای کاشانی و مصدق بهم خورد که البته  تقصیر با مصدق بود چون ایشان نصایحی می کردند و مصدق که روی کرسی نشسته شروع به گوش ندادن و بلکه اهانت و اذیت کردن نمود.
پس از فوت آقای بروجردی مردم در این اندیشه بودند که از چه کسی تقلید کنند. چند نفر از علمای بزرگ بودند که ما خودمان تشخیص هایی داشتیم و سؤالاتی هم کردیم بعضی جواب هایی دادند ولی جواب آقای کاشانی هیچ گاه از یاد من نمی رود.
وقتی خدمت آقای کاشانی رسیده و از ایشان در مورد مرجع سؤال کردم فرمودند: من چه بگویم؟ عرض کردم: باید از خود شما تقلید کنیم. فرمودند: من سیاست مال شدم و این مردم خیال می کنند هر آخوند عالمی دخالت در سیاست کند دیگر عالم و آخوند نیست. کسی که هنوز سیاست مال نشده از او باید تقلید کرد. مرجع مسلمین باید یک عالم ربانی باشد که در مقابل این استعمار، استکبار و استبداد و استضعاف استقامت کند گفتم آن کیست؟ فرمودند: آقای خمینی.
آقای کاشانی با علاقه و اصرار فراوان که یکی از فرزندانشان راه انقلابی ایشان را استمرار دهد. روزی به من فرمودند: من دیگر از فرزندانم ناامیدم. آن یکی که شهید و سایر آنها  هم که آن طور(8)  ، شما کاری کنید سید محمود ما طلبه شود البته نه طلبه بطله اما ایشان هم در دانشکده حقوق، دکترای حقوق گرفت و استاد حقوق در پاریس شد.

آقای کاشانی بهتر از فرزندانشان و بیشتر از هر کسی به آقای خمینی امیدوار بودند. بسیار سفارش می فرمودند، مراقب باشید آباد ها و افراد درست اطراف ایشان را بگیرند و خراب ها نزدیک نیایند.
آقای خمینی درست مثل سایه آقای کاشانی و هیچ گاه با هم اختلافی نداشتند گاهی اوقات با هم شوخی می کردند چیزی آقای کاشانی می گفتند چیزی ایشان می گفتند، البته آقای کاشانی تکیه کلامی داشتند که به اشخاص بی سواد می گفتند ولی ندیدم که به ایشان بگویند به طور مثال در ملاقات با آقای سید ابوالحسن رفیعی قزوینی، آقای کاشانی فرمودند: خوب بی سواد، از قزوین چه خبر؟ این تکیه کلام ایشان بود، البته مراد ایشان از بیسواد یعنی سواد قلب نداشتن، اما آقای رفیعی قزوینی ناراحت شد. من به درس اسفارش می رفتم که به من گفت: چرا ایشان این طور با آقایان برخورد می کنند! گفتم: ناراحت نشوید، این تکیه کلام ایشان است. نسبت به آقای شریعتمداری نیز همان تعبیر را داشت و در بحث می فرمودند: بیسواد گوش بده حالا وقت حرف زدن تو نیست. ولی هرگز به آقای خمینی این حرف را نزدند و همیشه حساب خاصی برای آقای خمینی قائل بودند.
حتی در زمان عظمت مرجعیت آقای بروجردی از روی عصبانیت تعبیراتی به آقای بروجردی داشته می فرمودند: این سید لر در قم چه کار می کند! که البته بعداً می فرمودند: نه این طور نیست، بعضی وقتها انسان در عصبانیت حرف هایی می زند اما نظایر چنین تعبیری نسبت به آقای خمینی هیچ وقت نشد.
البته این حرف ها به آقای بروجردی می رسید ولی عکس العمل نداشت حتی وقتی به آقای بروجردی اطلاع داده شد که آقای کاشانی مقروض است، فوری آن مبلغی که ایشان بدهکار بود با اضافه می فرستاد.
در هنگام بستری آقای کاشانی در بیمارستان بازرگانان، شاه نخست وزیر خود دکتر علی امینی را برای عیادت نزد آقای کاشانی فرستاد که او در آنجا با ادای احترام دست آقای کاشانی را بوسید.
در همان روزها پدر یا برادر یکی از دامادهای آقای کاشانی فوت کرد که اشتباهی از من دعوت کردند که در مسجد پامنار سخنرانی کنم. مسجد پر از افسرهای عالی رتبه، سرلشگرها، سپهبد بود. من در منبر صحبت هایی کردم و بعد گفتم: اگر شاه مملکت که خود را رئیس ممکلت می داند، می خواهد یک عمل مستحبی را انجام بدهد، عمل مستحب را خود انسان باید انجام بدهد، فرستادن معنایش چیست؟ شما نخست وزیر را می فرستی که به عیادت آقای کاشانی برود و دست آقای کاشانی را ببوسد. این وظیفه خود شما و باید خودت دست آقای کاشانی را می بوسیدی.
حضار در مجلس با شنیدن حرف هایم عکس العمل نشان دادند.  عده ای بلند شده، رفتند و عده ای دیگر پچ پچ کردند. من بی اعتنا به آنها پس از پایان صحبت هایم از منبر پایین آمدم. متوجه شدم مانند قبل از سخنرانی تحویلم نگرفتند. برایم مهم نبود. تا به منزل رسیدم، تلفن زنگ زد، برداشتم آقایی گفت: از شهربانی زنگ می زنم. من فلانی آجودان کل رئیس شهربانی هستم. گفتم: بفرمائید مسئله ای دارید؟ گفت: نه عرضی داشتم تیمسار رئیس کل می خواهند که با شما ملاقات کنند، ایشان آنجا بیایند یا شما سرافراز می فرمایید.گفتم: اگر هیچکدام باشد چطور است؟ گفت: نه چون صحبت هایی است که باید بیان گردد.گفتم: خبر می دهم. گوشی را گذاشتم و به دیدن آقای کاشانی در بیمارستان رفتم. گفتم: ما گفتیم این پسره دست شما را ببوسد اما نمی دانم منظور اینها چیست؟ آقای کاشانی گوشی تلفن را گرفت و با رئیس شهربانی تماس گرفت. رئیس شهربانی سلام کرد، آقای کاشانی در جواب گفت: نمی دانم چطور جواب سلام به تو بدهم. گفت: آقا چی شده؟ آقای کاشانی گفتند: بگو ببینم آقا شاه باید دست آیت ا... را گاز بگیرد یا ماچ کند گفت: قربان چی شده؟ گفتند: حضرت آقای صادقی از باب نصیحت یک مستحب گفتند که شاه نخست وزیرش را فرستاد، احترام کرده به حد رکوع دست من را ماچ کرده، خوب چطور بود، خود ایشان بیاید این مستحب را عمل کند. حالا شاه به نظر شما دست مرا، دست آیت ا... را باید گاز بگیرد یا ماچ کند! گفت: قربان! آقای کاشانی حرف او را قطع کرده گفتند: شما با ایشان چه کار داشتی؟ گفت: ما عرضی نداریم، خواستیم فقط جمالشان را زیارت کنیم.
خلاصه بنا شد جمال ما را زیارت کند. خانه من خانه ای ساده مزین با پشتی و نمد لذا قرار شد من به شهربانی بروم. در آنجا آجودان کل و رئیس شهربانی، به غیر از احوالپرسی هیچ سوالی نپرسید. 
در اواخر عمر آقای کاشانی که بیماری ایشان خیلی سخت شده، شاه به طور ناشناخته و با لباس مبدل جلوی در خانه ایشان مدت 20 دقیقه معطل شد. به سید محمد، پسر آقای کاشانی اطلاع دادند. متوجه حضور شاه به اتفاق چند همراه شد. شاه وارد اتاق و صندلی را خودش برداشت و نشست. بعد با حالت انکسار به آقای کاشانی گفت که در سلطنت من به شما خیلی ظلم شده، من معذرت می خواهم. ایشان فرمودند: به اسلام ظلم شده، من که هستم! هر چه به من ظلم شود به اسلام ظلم شده. شاه خم شد که دست ایشان را ببوسد که فرمود: دست مرا نبوس، می خواهم دستم پاک بماند. شاه گفت: هر امری دارید، اطاعت می کنم. فرمودند: نه خیر امری ندارم. فقط شما مسلمان باش و مسلمانان را اذیت نکن. متأثر از حرف های ایشان اشک شاه جاری شد که ایشان فرمودند: بیسواد گریه فایده ندارد. تصمیم بگیر آنچه را که شده، جبران کنی.
آیت الله کاشانی در اواخر سال 1340 فوت شدند. ایشان مجلس فوت آیت الله بروجردی را در اوایل همان سال برگزار کردند و در اواخر سال این مجلس برای خودشان بر پا شد. فوت ایشان در منزل خودشان بود. جنازه ایشان را به مدرسه سپهسالار ( شهید مطهری فعلی ) بردند و در آنجا آقایان علما و طبقات مختلف برای تشییع جنازه تجمع کردند. تشییع جنازه با پای پیاده از مدرسه سپهسالار شروع و تا سرچشمه ادامه یافت. جمعیت خیلی زیاد اما شاید باز هم در شأن کسی چون آیت الله کاشانی نبود. دکتر مظفر بقایی کرمانی از افراد سرشناس و سردسته یکی از احزاب و گروههای بزرگ تهران نیز این مسافت را با وجود سن بالا و هیکل سنگین با عده ای از دار و دسته اش پیاده رفت.
جنازه به صحن حضرت عبدالعظیم رسید. روبروی بازار حضرت عبدالعظیم جنازه را به زمین گذاشتند و آقای سید محمد موسوی واعظ معروف به موسوی شاه عبدالعظیمی؛ در مقابل جنازه ایستاد و سخنرانی مفصلی در شأن و مقام و موقعیت آیت الله کاشانی بیان کرد که قابل توجه و تمجید بود. سپس جنازه را به خاک سپردند.
در مسجد جامع حضرت عبدالعظیم نیز مجلس ختمی برای آیت الله کاشانی بر پا شد. سخنران در مورد تقوای آیت الله کاشانی صحبت نمود. ایشان گفت: آیت الله کاشانی روزی رئیس مجلس شورای ملی و روزی فلان مقام را داشت، اما وقتی از دنیا رفتند، بقال و قصاب و نانوایی پامنار به خاطر خرید نسیه از او طلبکار بودند و فرزندان ایشان این مبلغ را پرداختند. این نشانه تقوا و زهد و تهذیب نفس آیت الله کاشانی است که با آن همه جلال و جبروت و آن همه موقعیت مملکتی، در شرایطی از دنیا رفت که برای مخارج زندگی مقروض بود. (۹) 


۱.محمد صادقی تهرانی، نگاهی به تاریخ انقلاب اسلامی 1920 عراق و نقش علماء مجاهدین اسلام ص 101 انتشارات دارالفکر قم
۲.علی دوانی، نقد عمر زندگانی و خاطرات، با تجدید نظر و اضافات ج 1 ص 275 انتشارات رهنمون زمستان 1383

۳.علی دوانی، نقد عمر زندگانی و خاطرات، با تجدید نظر و اضافات ج 1 ص 275-276-278 انتشارات رهنمون زمستان 1383

۴.علی دوانی، نقد عمر زندگانی و خاطرات، با تجدید نظر و اضافات ج 1 صص 281- 282 انتشارات رهنمون زمستان 1383
۵.فایل صوتی تفسیر آیه 66 سوره مائده
۶.فایل صوتی تفسیر
۷.علی دوانی، نقد عمر زندگانی و خاطرات، با تجدید نظر و اضافات ج 1 صص 368-369-370 انتشارات رهنمون زمستان 1383 
۸. سید مصطفی از پسران ایشان انسان صالحی که آقای کاشانی از او راضی بود اما پسر ارشد ایشان سید محمد در کنار کارهای درست برخی کارهای نادرست نیز داشت. خط و امضای او همانند خط و امضای آقای کاشانی بود که او از این مسئله سوءاستفاده و فریاد آقا بر سر او بلند بود.

۹.سفیر 7 هزار روزه، خاطرات سید تقی موسوی درچه ای به کوشش حسین روحانی صدر صص 97 و 98 و 99 انتشارات سوره مهر

حسین روحانی صدر
کارشناس ارشد تاریخ ایران دوره اسلامی پژوهشگر پژوهشکده اسناد



 
تعداد بازدید: 6835


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 95

توپخانه ما پشتیبان دو گردان تانک البعث و خضیران بود. ما در منطقه دزفول مستقر بودیم. روز عملیات فتح‌المبین شاهد بودم چگونه سازمان ارتش عراق مانند خشتی که در آب انداخته باشند از هم گسیخت و رفته‎‌رفته از هر سو فرو ریخت. ساعتی بعد از حمله نیروهای شما بود که تازه ما پی بردیم چه حمله وسیعی آغاز شده است. ساعت 12 شب دستور رسید به طرف نیروهای شما گلوله پرتاب کنیم. هر چه گلوله می‌انداختیم می‌گفتند «کم است، بیشتر.»