روایتی درباره استاد شفیعی کدکنی
به دیدن فزون آمد از آگهی
باقر صدری نیا
استاد ادبیات فارسی دانشگاه تبریز
در این مجال کوتاه، سخن گفتن از استادی به بزرگی و فر و فرزانگی دکتر شفیعی کدکنی به غایت برایم دشوار است، سالها عزم و آرزوی آن را داشتم که درباره او بنویسم و ادای دینی به پاس بزرگی ها و بزرگواری هایش؛ اگر نه در خور او، که در حد بضاعت اندک خویش؛ اکنون که مهربانی دوستان مشوق نگارش این سطورز شده است پای در رکاب سفرم و ذهن آشفته و مغشوش، با این حال دریغم آمد که مجال فرخنده سخن گفتن از او را از دست بدهم. می دانم که این چند سطر مشوش نه در خور اوست و نه خوانندگان فهیم،اما در این حال و حالت جز بسنده کردن به ذکر چند خاطره از انبوه خاطرات سی و چند ساله و پیشاپیش پوزش خواستن از قصور و تقصیر چه میتوان کرد.
نخستین دیدار :
روزی از نخستین روزهای مهر 1356 بود در کلاس بزرگ ضلع جنوب شرقی دانشکده ادبیات دانشگا تهران، به گمانم کلاس 327، که اکنون به تالار استاد عباس اقبال آشتیانی تغییر نام یافته،جای سوزن انداختن نبود، کلاس پرپر بود، علاوه بر دانشجویانی که به طور رسمی درسش را انتخاب کرده بودند، بسیاری نیز از رشتهها و دانشکدههای دیگر آمده بودند، روی یکی از نیمکتهای ردیف دوم نشسته بودم، کلاس حال و هوای دیگری داشت، انتظار و اشتیاق در نگاهها موج میزد،پس از چند سال ذوری از دانشگاه و اقامت در فرنگ و ینگه دنیا،نخستین بار بود که استاد به دانشگاه و سر کلاس میامد، هر چند غیبت او در این سالها همواره با حضور همراه بود و سرودهای کوچه باغهای نیشابورش ورد زبان بسیاری. تا آنجا که به خاطر دارم با نامش چند سال پیش از ورود از دانشگاه آشنا شده بودم از طریق مجله "نگین" . دکتر محمود عنایت، مقالهای نوشته بود در پاسخ به نقدی درباره گزیده غزلیات شمس، نه آن نقد را خوانده بودم و نه گزیده غزلیات شمس را. اما مقاله او خواندنی بود، گزنده، نیشدار و حریفبرانداز و سرشار از طنز و تمسخر و برای نو آموزی چون منی که از دریچه «گین» در جستو جوی افقها و علایم دیگر بود مجذوب کننده،مقاله را به دقت خوانده بودم. چنکه هنوز هم پس از گذشت سالیان دراز،برخی از نکات آن را در حافظه دارم. با همین مقاله بود که نام او در ذهن نوجوانی من حک شد و ماند و ماندگار شد. لحظهها سنگین میگذشت، از پشت نیمکت کلاس برخاستم تا سری به سالن بزنم و سراغی از آمدن استاد بگیرم. در میانه راهرو سمت راست کلاس،چشمم به مرد جوان سیو چند سالهای افتاد که از روبرو میآمد پیراهن و شلوار آبیرنگ طرح «لی» بر تن داشت، کمربندش را چنان محکم بسته بود که چین و چروک انبوه پیراهنش توی چشم میزد. فکر کردم از دانشجویان دوره شبانه است که به هر دلیلی از دوره روزانه درس انتخاب کرده است یا از دانشجویان سالیان گذشته که احتمالاً سرش بوی قورمه سبزی میداده و چند سالی را آب خنک خورده و اکنون دوباره بر سر کلاس و درس برگشته است، گه گاهی دانشجویان از هر دو گروه را که با ما فاصله سنی داشتند سر کلاسها دیده بودم، بیاعتنا از کنارش میگذشتم که با همان لحن صمیمی و خودمانی همیشگی پرسید:
بچهها من با شما کلاس دارم؟ لحظهای هاج و واج ماندم، تا به حال استادی در زیّ و هیأت او ندیده بودم،نه کتی بر تن داشت نه کرواتی با موهایی بیش و کم آشفته و در هم، بیهیچ هیبت و هیمنه استادی!!! از میان استادانمان تنها استاد باستانی پاریزی کروات نمیبست، اما همیشه کت و شلوار همرنگ و یکدستی بر تن داشت و احیاناً عصا و کلاهی بر دست! هر چه بود بارها او را در دانشکده و بعد سرکلاس تاریخ ایران بعد از اسلام دیده بودیم و با سیما و صدایش خو گرفته بودیم اما...
صفوف مقدم و میانی کلاس وقتی متوجه ورود استاد شدند به احترامش برخاستند، حالا استاد پیش رویمان ایستاده بود. نگاهی به انبوه دانشجویان انداخت، گاهی نگاهش روی کسانی مکث می کرد، گویی یکایک چهرهها را میکاوید، چند لحظه همین گونه سپری شد، بعد با اشاره به دانشجوییکه در ردیف چهرم نشسته بود، خطاب به جمع گفت: «متأسفانه جز ایشان هیچ یک از شما را نمیشناسم.» وقتی آن دانشجو توضیح داد که چهار سال پیش که دانشجوی سال اول بوده، گاهی به صورت مستمع آزاد در کلاسهایش شرکت میکرده، همه از حافظه استاد شگفتزده شدیم.»
آن سال و یکی دوسال پس از آن با شتاب گذشت، سالهای پر جوش و خروش و شور و فریاد؛یا ما را قرار نشستن در کلاسها نیمه تعطیل و تعطیل بود. بیرون هنگامهای بود و درون آشوب و غوغایی، مگر میشد در کلاس نشست و با فراغ خاطر درست خواند یا تناسبی میان درس خواندن و وظیفه مبرم انقلابی ایجاد کرد. ما به سائقه شور جوانی میخواستیم فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم و بهشت موعود را روی زمین مستقر کنیم. چه احساس غبنی کردم بعدها وقتی به یاد آوردم که از آن چند درس استاد شفیعی، چنانکه بایسته بود بهرهای نبردهام. غبن عظیمی است بر سر چشمه جوشان دانش نشستن و تشنهکام از فیض و فیضان آن برخاستن.
باید اعتراف کنم که در این سالها هنوز دکتر شفیعی را نمیشناختیم. با یک مقاله و چند شعر نمیشد او را شناخت. ما و دست کم من، بیش از آنکه او را به دانشمندی و فرزانگی و با جوانب و ابعاد گونهگون شخصیت بیبدیلش بشناسیم،صرفاً با پندار خود و تنها از دریچه کوچهباغهای نیشابورش میشناختیم،شاعری منادی فریادهای در گلو شکسته عصیانگران زمانهع خویش که میتوانست یک چریک باشد و یا چریکی که شاعر و استاد شده بود.
شفیعی این همه بود اما همه این نبود. و ما از او همان توقع را داشتیم که گمان میبردیمو او بیگمان با وسعت نظر و دید و دریافتی که از خود و اوضاع زمانه داشت نمیتوانست این توقع نابهجا را برآورده کند. باید سالهای دیگر میگذشت تا گوشمال ایام، کارگر افتد و بازی نغز روزگار دوباره در پیش آموزگار بنشاندمان.
بازی نغض روزگار و کلاسهای دکتر شفیعی:
چند سال پس از بسته شدن دانشگاهها و حادثهای که به انقلاب فرهنگی موسوم شد و باید حدیث آن را در جای دیگر خواند، عاقبت آبها از آسیاب افتاد و در دانشگاهها گشوده شد، برگزاری نخستین آزمون ورودی دوره فوق لیسانس در سال 63 و توفیق حضور دوباره در کلاسهای درس دکتر شفیعی، پس از چند سال تجربه معلمی در دبیرستانها، در مهر ماه 1364،تعطیلی دانشگاهها و تجربه معلمی و لعی برای یادگرفتن، آموختن و قدر استاد دانستن درپی داشت. در همان ترم اول دو درس با دکتر شفیعی داشتیم، سیر آرا و عقاید و متون عرفانی، هر دو درس با تکلیف همراه بود، استاد برای درس سیر آرا، کتاب شرح کتاب شرحالعقایدالنسفیه سعدالدین تفتازانی را انتخاب کرده بود و برای دروس متون عرفانی رساله قشیریه ابوالقاسم قشیری را همراه یکی، دو متن دیگر؛ از نظر استاد فهم دقیق متون ادبی از جمله در گرو شناخت عقاید اشاعره بود و علت انتخاب شرحالعقاید نیز به همین سبب بود. اما استاد هرگز در کلاس درس به خواندن متن و رفع اشکالات دانشجویان بسنده نمیکرد، دیدگاه معتزله را نیز به همراه آراء اشعری طرح میکرد. از تأثیر دیدگاه اشاعره بر سر تحول اندیشه دنیای اسلام،خاموشی فروغ عقلانیت در پی سیطره تفکر اشعری و افول اندیشه اعتزال و برآیند اجتماعی آن و بسیاری مطالب عمیق و دقیق علمی دیگر نیز سخن میگفت و بازتاب دیدگاههای کلامی را در متون ادبی نشان میداد و چه تأسفی میخورد از خاموشی مشعلهای عقلانیت در دنیای اسلام. با اینکه پیشتر آشنایی اجمالی با عقاید معتزله و اشاعره داشتم و اندکی علم کلام به درس خوانده بودم، اما درس استاد شفیعی و رأی آن قیل و قالها بود. از آموختهها و اندوختههای آن درس و کلاس هنوز هم در تدریس متون مختلف ادبی و عرفانی به فراوانی بهره میبرم. به پاس ادای این دین چند سال پیش که کتاب اندیشههای سیاسی معتزله را ترجمه کردم آن را به محضر او تقدیم داشتم اما دریغ که وقتی کتاب از چاپخانه به در آمد آن تقدیمنامه را در سرآغاز خود نداشت!
دکتر شفیعی در این کلاسها به بهانه تکلیفی که هریک برعهده داشتیم،روش تحقیق،نحوه سنجش منابع، شیوه تصحیح نسخ خطی و ... را هم به ما آموخت. او هرگز از صرف وقت برای راهنمایی دانشجویانش در خارج از ساعات کلاس مضایقه نمیکرد. به یاد دارم که بارها به درخواست من به بخش نسخههای خطی کتابخانه مرکزی میآمد تا نسخهای را معرفی کند یا در خواندنش یاریم رساند، از جمله یکبار به هنگام نوشتن تکلیف متون عرفانی در جستوجوی اسناد و پیشینه یک خطبه منسوب به امام علی علیهالسلام به نام خطبه البیان بودم و بر خلاف آنچه ماسینیون و دیگران در باب ذکر آن در کتاب الّرالمنتظم فی سرّ الاعظم محمدبن طلحه شافعی نوشته بودند آن را در نسخه خطی موجود در کتابخانه مرکزی نیافتم، به یاریام آمدند و برگببرگ آن را از نظر گذراندند تا به من اطمینان دهند که استنباطم درست بوده است یا نه. دکتر شفیعی همواره یاریگر کسانی بود که به پژوهش و جستوجو میپرداختند. نه تنها با اشراف شگرف خود بر منابع گوناگون یکایک آنها را با مشخصات دقیق معرفی میکرد، بلکه در بسیاری از مواقع اگر منبعی در دسترس نبود از کتابخانه شخصی خود به همراه میآورد و در اختیار دانشجویانش قرار میداد.
او غالباً سر ساعت وارد کلاس میشد اما سرساعت کلاس را ترک نمیکرد،درسش گاهی چندین ساعت ادامه مییافت. اگر پرسشی بود و پرسشگری، هرگز از پاسخ دریغ نمیورزید. در مواقعی که بحث به درازا میکشید، لقمهای از جیبش بیرون میآوردو در میان درس و بحث میخورد، میگفت فرشته اصرار کرده است که بخورم. معدهاش ناراحت بود و خانمش دلواپس بود که مبادا ساعتها به درس و گفتوگو بپردازد و ناراحتی معدهاش عود کند.
از همین رو اهل دانش و هنر آن روز را برای کوهنوردی برگزیده بودند، در پنجشنبهها پابهپای دکتر شفیعی جز در مطالب استثنایی تنها سهشنبهها به دانشکده میآمد. نخستین سالهای پس از بازگشایی دانشگاه کمتر کسی جز دانشجویانش در کلاسهایش شرکت میکردند،به ویژه در کلاسهای فوقلیسانس و احیاناً دکتری، اما در سالهای بعد سهشنبهها گروه ادبیات حال و هوای دیگری داشت، بسیاری از دانشجویان سابق و لاحق و انبوهی از دوستداران و ارادتمندانش از اطراف و اکناف کشور به قصد دیدار او، طرح پرسشی یا خواندن و نظرخواستن درباره شعری که سروده بودند به گروه ادبیات میآمدند، برخی در کلاسها هم شرکت میکردند اما بسیاری دیگر روبهروی در کلاس استاد ساعتها منتظر میماندند تا کی به در آید. در باب این سهشنبهها باید به تفصیل سخن گفت و در جای دیگر، شادروان قیصر امینپور یکی از اصحاب این سهشنبهها در شعری به زیبایی از آن تصویری به دست داده است. «به راستی روزهای سهشنبه پایتخت جهان بود.» در بعضی ترمهای تحصیلی،درسی را در دوره لیسانس تدریس میکرد، غالباً مثنوی،حافظ، مبانی عرفان و تصوف یا نقد ادبی. این قبیل کلاسها به مراتب پرجمعیتتر بود، گاهی دانشجویان ناگزیر سرپا میایستادند یا در راهروهای کلاس روی زمین مینشستند،برخلاف کلاسهای فوقلیسانس و دکتری که استاد و دانشجویان دور میز مینشستند، در این کلاسها استاد سرپا میایستاد و قدمزنان تدریس میکرد، آنگاه که خسته میشد به جای صندلی ، روی میز مینشست و سخن میگفت، حرکت دستهایش با زیر و بم صدایش هماهنگ میشد و به ویژه آنگاه که شعری میخواند یا جمله شاعرانهای: به صحرا رفتم عشق باریده بود... وجه شاعرانه شخصیت دکتر شفیعی در این کلاسها آشکارتر به جلوه در میآمد. صدا و لحن او با عواطف و جوششهای درونی درهم میآمیخت و شفیعی دانشمند جای خود را به شفیعی شاعر میداد. این دو وجه از شخصیت دکتر شفیعی غالباً صورت متوازن داشت،اما گه گاهی در میان بحثهای جدی علمی نیز وجهه شاعرانه شخصیت اوسرکی میکشید و لحظاتی صبغه متفاوتی به کلام او میبخشید. در سلوک اجتماعیش نیز این دو وجه شخصیتش به چشم میآمد اما غالباً جنبه شاعرانه آن بارزتر بود. در رفتار و گفتارش با شاگردانش، همیشه صمیمی بود. اگر در کسی ذوقی و اهتمام و استعدادی مییافت، تشویقش میکرد، چنانکه گاهی تشویقهایش مبالغهآمیز مینمود. اگر کسی مقاله یا کتابی نوشته بودد که به نظرش سودمند میآمد به چاپ آن تشویقش میکرد. یادداشتی به ناشری یا نشریهای در معرفی و لزوم چاپ آن مینوشت گویی آن را وظیفه علمی خود میدانست. در شناخت استعدادها و برکشیدن دانشجویان مستعد یگانه بود، همچنانکه در بسیای از زمینههای دیگر هم.
سوالات امتحانی دکتر شفیعی نیز مثل بسیاری از خصوصیات او منحصر به فرد بود، در پرسشهایی همیشه میکوشید بیش از محفوظات، توان استنباط و میزان فهم دانشجو را بیازاید.
حجم سؤالاتش چندان زیاد نبود اما چنان هوشمندانه طرح میشد که از طریق آن حد و اندازه دانش و قدرت استنباط هرکسی به وضوح تشخیص داده میشد. اگر مجال تفصیلی بود نمونهای میآوردم تا نمودی از هوشمندی او را در طرح سؤال نشان دهد.
حال که سخن از مناسبات او با دانشجویان است این نکته را نیز بیفزایم که دکتر شفیعی جز در موارد استثنایی تنها راهنمایی رساله دانشجویانی را به طور رسمی بر عهده میگرفت که در آنها استعدادی و قدرت استنباطی مییافت. بسیاری از این رسالهها بعدها به چاپ رسیده و برخی در شمار منابع در خور اعتنای مطالعه و تحقیقات ادبی است. سخن در باب نحوه راهنماییهای او و اظهارنظرهایش در جلسات دفاع و ... تفصیلی میطلبد که باز به وقت دیگری باید موکول کرد و بسیاری از گفتنیهای دیگر و دیگر را هم.
پنجشنبههای درکه :
دکتر شفیعی پنجشنبهها کتاب و قلم را یکسو مینهاد و راهی کوه میشد و اغلب به «درکه» ، از میانههای دهه شصت تا نیمهدهه هفتاد این سعادت نصیبم بود که در این درهپیمایی و کوهنوردی همراه او باشم در آن سالها «درکه» مثل امروز شلوغ نبود، مخصوصاً در روزهای پنجشنبه کم رفتوآمدتر بود. از همین رو اهل دانش و هنر آن روز را برای کوهنوردی برگزیده بودند. پنجشنبهها پابهپای استاد قدم برمیداشتیم، از هر دری سخن میگفتیم فرصت فرخندهای بود برای طرح هر سؤالی که در کلاس و دانشکده مجال آن نبود، در هر پیچوخم »درکه» با بزرگی از بزرگان روبرو میشدیم و گاهی همراه. بارها در گرما و سرما استاد زریاب خویی را میدیدیم که آرام و باوقار قدم بر میداشت، آن سوتر مفتون امینی را و در هفته دیگر فریدون مشیری یا مشکاتیان و بسیاری دیگر را. همچنان که بالاتر میرفتیم، نرسیده به یکی از قهوهخانههای میانی، صدای خنده در کوه میپیچید، میدانستیم که استاد نجف دریابندری به همراه صفدر تقیزاده و جمعی دیگر از اصحاب قلم در آنجا اطراق کردهاند، هرچه پیشتر میرفتیم طنین خنده دریابندری بلندتر به گوش میرسید، وقتی به قهوهخانه میرسیدیم همانگونه بود که گمان برده بودیم، دریابندری بود و تقیزاده و چندتنی دیگر که نامشان در یادم نمانده است.
پنجشنبههای درکه تعطیلبردار نبود، زمستان و تابستان، بهار و پاییز، همیشه ادامه داشت استاد همیشه میآمد مگر در مواقع استثنایی و ما به برکت حضور و وجود او با بسیاری از اصحاب فضل و فرهنگ هم کلام میشدیم و آشنا. هنوز آن پنجشنبه زمستانی را به یاد دارم که استاد زریاب خویی تحولات ایران را به پاندول ساعتی تشبیه میکرد که پیوسته در نوسان است و زمانی باید تا قرار گیرد یا پنجشنبه دیگر که پایمان در برفی که شب باریده بود فرو میرفت و احتمال ریزش بهمن بود، لحظاتی به درخواست استاد سکوت کردیم تا از خطر سقوط بهمن در امان بمانیم. در این لحظه که با شتاب قلم میزنم تا بتوانم این نوشته را نیم ساعت دیگر آخرین وقت تعیینشده به ماهنامه تجربه فکس کنم، همه آن صحنهها و لحظهها در برابر چشمم جان دوباره میگیرند. دریغ آن لحظههای مبارکه که امکان تجدید و مجال بازگفتنشان نیست. پنجشنبهها حکم کلاس فوقالعادهای داشت که در پیچ و خم در که برگزار میشد.
ایران گردیهای دکتر شفیعی :
دکتر شفیعی به همان اندازه که شیفته تاریخ و فرهنگ ایران زمین است به جغرافیای آن نیز عشق میورزد سالی یکی دوبار با جمعی از دوستانش راهی خطهای از این سرزمین پهناور میشد.
هرچند در این گشتوگذارها نیز همچنان در جستوجوی گذشتهها بود و نشانههای بازمانده از دوردستهای تاریخ. هر نقش و نگاری او را به دورانهای دور میبرد و دورتر، چنانکه خود سروده است:
تا کجا میبرد این نقش به دیوار مرا؟ تا بدانجا که فروماند چشم از دیدن و لب نیز زگفتار مرا
دوباره توفیق آن را داشتم که چند ساعتی در این سفرها همراهشان باشم. سفر قیدار و خدابنده و غار کتلهخواران و سفر تبریز و کندوان.
چه خبط و خطایی کردم در اعتماد به این حافظه، باید لحظه لحظه آن روزها را ثبت میکردم. در آن زمان گمان میبردم آن روزهای فراموش نشدنی با همه جچزئیاتش در حافظهام باقی خواهد ماند، اکنون که ناگزیر از مراجعه به این بایگانی گردوغبار گرفته روزگاران هستم بسیاری از دقایق را محو و رنگپریده مییابم.
از زنجان راه افتادهخ بودیم با دکتر درگاهی تا به غار کتلهخواران برسیم. ساعت حدود 10 صبح بود. استاد شفیعی و همراهانش شب را در ابهر به سر برده بودند، طبق قرار قبلی همزمان به ورودی غار رسیدیم. شادروان استاد ایرج افشار و استاد کیکاوس جهانداری همراه دکتر شفیعی بودند استاد افشار پیشاپیش میرفت، فرز و چابک، سومین بار بود که از غار دیدن میکرد، راهشناس بود و راهنمای جمع، استاد جهانداری نیز با همه جهاندیدگی در آن روز که حدود هشتاد سال از عمرش میگذشت پابهپای گروه با چالاکی قدم بر میداشت، استاد افشار شازده صدایش میکرد، وقتی در خلوت از دکتر شفیعی علت آن را پرسیدم گفتند که از نوادگان عباسمیرزاست.
دو سه ساعتی بعد در فاصله چند کیلومتری غار، در کنار برکه آبی زیر درختان بر سر سفره پر برکت ایرج افشار نشسته بودیم، شرح این سفره نیز مجالی میطلبد که میگذرو و نیز سفره تبریز استاد را به همراه دکتر ایرج پارسینژاد و دکتر اسلامی به وقت دیگر وا میگذارم و دیدار از آرامگاه کمال خجندی و کمالالدین بهزاد را و خانه مشروطیت و عکسهایی را که از استاد گرفتیم در کنار مجسمه سرداران مشروطیت و ...
در این سفرها نیز از همه چیز سخن به میان میآمد از ایرانشناسی و ایران شناسان تا نسخ خطی و آخرین کتابها و تحقیقات، حضور دکتر شفیعی همیشه درسآموز بود، همیشه حرفهای تازهای برای گفتن داشت، باید او را دید با او محشور شد تا اندکی به وسعت و عمق دانش او وقوف یافت.
پس از بازگشت از سفر آمریکا، به ویژه بعد از درگذشت استاد ایرج افشار، ایران گردیهای دکتر شفیعی – تا آنجا که میدانم- تعطیل شده است. دیگر گویی دل و دماغ سفر ندارد. آرزو میکنم همیشه تندرست بماند، دوباره ایرانگردی را از سر گیرد، دوباره به تبریز بیاید تا این بار چنانکه بارها وعدهاش را داده است به جنگلهای کلیبر برویم، به قلعه بابک و کنارههای ارس.
ماهنامه تجربه ش 12، خرداد 1391، جنگ تجربه، ص38
تعداد بازدید: 4975