درس‌های ما از مارتین لوتر کینگ


این هشت دانشجو کلاس ویژه‌ای را به یاد دارند

آتلانتا (CNN) ـ مارتین لوترکینگ پسر(Martin Luther King Jr.) در تمام زندگی خود تنها در یک کلاس، درس داد. این کلاس در سال 1962 در آتلانتا برگزار شد، درست یک سال قبل از سخنرانی «رویایی دارم(I have a dream.) » در پایتخت آمریکا.



کینگ تازه به زادگاه خود بازگشته بود تا در کلیسای تعمید گرای ابنزار (Ebenezer Baptist Church)، یعنی جایی که پدرش وعظ می‏کرد، دستیار کشیش شود. ندای این کلیسا چنان تأثیرگذار بود که خانواده کینگ در جامعه آفریقایی‌های آمریکایی شهر از جایگاهی بلند برخوردار شده بودند.



کینگ پس از رهبری تحریم اتوبوس‌های مونتگومری(Montgomery) درنیمه دهه 50، پیش از آنکه به واسطه کسب جایزه صلح نوبل شهرتی بین‌المللی کسب کند، به نوبه خود در سطح ملی شناخته شده بود.



بسیاری از دانشجویان کلاس او در دانشکده مورهاوس(Morehouse) ـ که خود در آن تحصیل کرده بود ـ او را یک راهبر و حتی عضوی از خانواده دانشکده می‌دانستند.

مارتین لوترکینگ پسر، برای یک ترم یک کلاس فلسفه در کالج مورهاوس در آتلانتا داشت.

او فلسفه اجتماعی درس می‌داد که روح عالمانه نهضت حقوق مدنی محسوب می‌شود. توقع از دانشجویان این درس بسیار زیاد بود. دانشجویان باید آرای بزرگ‌ترین متفکران نظریه سیاسی همچون جان استوارت میل(John Stuart Mill)، هگل(Hegel)، روسو(Rousseau)، افلاطون و دیگران را می‌خواندند. سوال امتحان پایان ترم این بود آیا آدام اسمیت(Adam Smith) یا کارل مارکس(Karl Marx) از نظریه احتراز از خشونت تغییر اجتماعی دفاع می‌کنند؟


این کلاس به مدت یک ترم هر هفته تشکیل می‌شد. کارهای کینگ معمولاً او را از حضور در کلاس محروم می‌کرد، به همین خاطر او یکی از استادان را به عنوان همکار برگزیده بود. ساموئل ویلیامز(Samuel Williams)، که خود عضو هیئت علمی دانشکده مورهاوس و کشیش یکی کلیساهای نزدیک بود.

تصویری از کتاب سال موهاوس که نشان می‏دهد کینگ در یک کلاس درس است. دانشجویان می‏گویند گاهی کلاس در فضای باز انجام می‏شد.

آن طور که دیوید گارو(David Garrow) در کتاب خود به نام «حمل صلیب: مارتین لوترکینگ پسر و کنفرانس رهبری مسیحی جنوب» که برنده جایزه پولتیزر شد، می‏گوید کینگ گرفتارتر از آن بود که تمام توجه خود را به این درس معطوف کند، اما آماده شدن برای آن به کینگ فرصت می‌داد در مورد آینده‌اش فکر کند. در کتاب به نقل از کینگ آمده است: «می‌دانم که همیشه رهبر نخواهم بود. همیشه در چشم مردم و در اخبار نخواهم بود... حس می‌کنم چیزهای زیادی به همین اندازه مهم روبروی من قرار دارند و من اشتیاق دارم باقی عمرم را برای پیگیری آرای فرهنگی، فکری و زیباشناختی که این مبارزه مرا از آنها دور ساخته است صرف کنم».

کینگ با تأملی می‌افزاید، «البته نه اکنون، بلکه روزی دیگر».

او این صحبت‌ها را شش سال پیش از کشته شدن بیان کرده است.

هشت دانشجو در کلاس ماندند. شش مرد از مورهاوس و دو زن از دانشکده اسپلمن(Spelman). یکی از آنها جولیان باند(Julian Bond) بود که تحصیلات خود را تا درآمدن در کسوت یک قانونگذار ادامه داد و آموس بروان(Amos Brown) که به غرب رفت و هدایت یک گردهمایی مهم مذهبی را برعهده گرفت.

ماری ورثی(Mary Worthy) یکی از این دانشجویان به یاد دارد « بودن در آنجا آن طوری نبود که فکر می‌کنید. باورکردنی نیست. او نمی‌گفت من مرد بزرگی هستم لازم نبود بگوید. همینکه در کنار او قرار می‏گرفتیم این را می‌فهمیدیم».

او و همکلاسی‏هایش پیش از حضور در این کلاس هم ‏در فعالیت‌های حقوق مدنی شرکت داشتند، حالا نوبت آن بود که در مورد رابطه‌ نهضت با شالوده‌های علمی و فلسفی‌اش ـ تفکری علمی که از نابرابری بیزار بود ـ و عقاید مستدلی که به قرن‌ها قبل بازمی‌گشت، ‏از استاد ارایه تدابیر مبارزه، مطالبی را یاد بگیرند.
کینگ بر این هشت نفر تأثیر گذاشت و آنها از نیرو و فعالیت خود و نیز درس‌هایی که از این کلاس فرا گرفته بودند برای عوض کردن تاریخ بهره بردند.
در اینجا روایت آنها را از زبان خودشان می‌خوانید. متون به لحاظ اختصار و وضوح مطالب ویرایش شده‌اند.

باربارا آدامز: خود را قهرمان نمی‌دانستیم
جان اف کندی (John F. Kennedy) به باربارا آدامز (Barbara Adams) شکلات داغ داد، به همراه استاد تاریخ خود به کنسرت جوان بائز (Joan Baez) رفت و با خانواده راکفلر (the Rockefellers) دیدار کرد. اما یکی از نقاط روشن در زندگی او در دوران حضور در دانشکده اسپلمن، شرکت در درسی بود که کینگ استاد آن بود.

باربارا آدامز می‏گوید کینگ عدم خشونت را به عنوان «راهی برای زیستن و تحول آفریدن» یاد می‏داد.

او که اکنون ازدواج کرده و نامش به باربارا کارنی(Barbara Carney) تبدیل شده به تحصیل ادامه داد و اکنون مشاور مولفان کودک است تا دخترش بتواند مردم را به خواندن چیزهایی وا دارد که به نظر او نزدیک بود. او و شوهرش صاحب کتابفروشی بودند که به نوعی مرکز فکری در مریلند کلمبیا تبدیل شد. او پس از عزیمت به کارولینای شمالی، در سال 2008 ‏نهایت تلاش خود را برای پیروزی باراک اوباما انجام داد. حال او کلاس کینگ و دیگر نکات برجسته از دوران دانشکده خود را چنین به یاد می‌آورد:
فلسفه را دوست داشتم و تمام درس‌هایی را که می‌توانستم در این رشته گرفته بودم. وقتی شنیدم که او قصد دارد فلسفه اجتماعی درس بدهد و ما در آن به مطالعه مباحث علمی نهفته در پس احتراز از خشونت می‌پرداختیم، دیگر چیزی جلودارم نبود. من هیچ وقت زندانی نشدم اما کاملا در نهضت فعال بودم. من همیشه جزو افراد پشت صحنه بودم.


من واقعاً (از کلاس) لذت می‌بردم. به یاد دارم که چند جلسه را بیرون نشستم. من با چشم ذهن خود می‌توانم جولیان (باند) را ببینم که پاهایش را روی هم انداخته و تکیه زده است و آن گفتگوی داغ را دنبال می‌کند. می‌توانم ماری (ورثی) را بیاد بیاورم که چقدر ساکت، مرتب و باهوش بود. او وقتی همه در حال بحث کردن بودند واقعاً آرام می‌ماند. من پرجوش و خروش و حراف بودم. اما او همیشه آرام و متفکر بود. بن بری(Ben Berry) را هم به خاطر می‌آورم که با آن صدای خاص خودش حرف می‌زد.


این کلاس به لحاظ آنکه مطالب زیادی باید خوانده می‌شد و آرای متفکران بزرگ را باید می‌فهمیدیم، کلاس دشواری بود. از این لحاظ راحت بود که بیشتر شبیه یک گفتگو بود تا گوش دادن به درس و از این لحاظ دشوار بود که باید احتراز از خشونت را به عنوان چیزی بیش از یک طرفند سیاسی صرف می‌‌شناختیم. او از ما می‌خواست احتراز از خشونت را به عنوان یک شیوه زندگی و ایجاد تغییر درک کنیم. درست موقعی که نزدیک بود دستت را بلند کنی و ضربه ای ‏بزنی باید بی‌حرکت می‌ماندی. این کار سفیدپوستان را عصبانی می‌کرد. منطقی بود که ما تلافی کنیم و آنها را بزنیم، اما این کار را نمی‌کردیم. بعد‏ها در مورد گاندی و زندگی‌اش خواندیم که از فرهنگی کاملاً متفاوت بود ولی از روشی مشابه استفاده می‌کرد و نتایجی را که به دست آورده بود ‌دیدیم ... این هم دلیلی محکم برای من بود که این روش باید موثر باشد. پاسخ‌هایی را که برای او در برگه امتحان نوشتم به یاد دارم. نمره B گرفتم. بله هنوز آن را دارم. آن را جایی توی یک جعبه‌ گذاشته‌ام. تعجب کردم که خودش آن را خوانده و نمره داده است.


فکر نمی‌کنم تیزهوش یا یک همچنین چیزی بوده باشم. اگر هم چیزی بود این بود که ما عموماً ‏چشمانمان باز بود و همه جا حضور داشتیم و بسیار به دنبال تغییر جهان بودیم. ما واقعاً نمی‌دانستیم که در کنار مردی قرار داریم که در آینده انسانی بزرگ تلقی خواهد شد. ما فقط می‌دانستیم که او انسانی بصیر و مطمئن است با این حال او بسیار معمولی و افتاده به نظر می‌رسید، حرف زدن با او بسیار راحت بود حتی آسان‌تر از برخی از اساتید دیگرمان. منظورم این است که به او احترام می‌گذاشتیم و او را می‌ستودیم، اما هیچ‌وقت تصور نمی‌کردیم که او جایزه صلح نوبل را خواهد برد یا شهید خواهد شد. او انسان مغروری نبود.

آدامز، که حالا باربارا کارنی است، یک مشاور کتاب شد تا دخترش «بتواند مردم را وادارد درباره آنچه که چون اوست بخوانند».



آدامز، که حالا باربارا کارنی است، یک مشاور کتاب شد تا دخترش «بتواند مردم را وادارد درباره آنچه که چون اوست بخوانند».


وقتی کسی در دانشکده باشد ممکن است گاهی این حس به او دست ‌دهد که من استادم و دانشجویان کمتر از من هستند.او اینچنین نبود. او همیشه بسیار متواضع بود و از اینکه می‌دیدم در زندگی به سوی چه مقصدی می‌رود تعجب می‌کردم. او مطمئناً صاحب کرامت بود. حالت خاصی در مورد او وجود داشت. ما با او صحبت می‌کردیم. با او راحت بودیم. استادان دیگری هم بودند که نسبت به آنان حالتی از ترس و احترام داشتیم، اما در مورد او چنین نبود. می‌دانستیم که او باهوش است و در مورد آن چیزی که انجام می‌دهد صادق است. به یاد ندارم که وقتی تدریس می‌کرد یادداشت‌های زیادی به همراه داشته باشد، اما به موضوع احتراز از خشونت به خوبی تسلط داشت.


بعدها فعالیتم در نهضت صلح بیشتر شد. راهپیمایی مقابل کاخ سفید را به یاد دارم. مردم از سراسر کشور برای اعتراض به جنگ ویتنام آمده بودند و جان اف کندی هم آنجا بود. مادرم تمام بریده‌ روزنامه‌هایش را نگه ‌داشته بود.


دوران هیجان‌انگیزی بود، چون ما در ماه فوریه تجمع کرده بودیم هوا سرد بود. به یاد دارم که جان اف کندی برای ما شکلات داغ بیرون فرستاد و خودش آن سوی نرده‌ها ایستاد و با ما صحبت کرد.
اسپلمن برای من جای خوبی بود. در سال آخر با‏هاوارد زین(Howard Zinn) (تاریخ‌نگار مشهور لیبرال) کلاس داشتم. من تنها دانشجوی او در کلاس بودم. او مرا به همراه برخی از دوستانم به کنسرت جوان بائز برد و من هنوز هم بائز را از صمیم قلب دوست دارم. چند نفری از ما همیشه در خانه‌اش در محوطه دانشگاه بودیم و راجع به مسائل مختلف با او صحبت می‌کردیم و افرادی مثل استاد روس میهمانی که به دیدنش آمده بود، را هم ملاقات می‌کردیم.


اسپلمن اینطور بود. خانواده راکفلر به آنجا آمدند و از ما دعوت شد با آنها و افراد بسیار دیگری شام بخوریم. حس می‌کنم که زندگی کردن در آن زمان برای من مزیت خاصی بوده است. وقتی به عقب نگاه می‌کنم با خودم می‌گویم ای کاش می‌دانستیم که ما افرادی عادی بودیم که در دوره‌ای غیرعادی زندگی می‌کردیم. ما خود را قهرمان نمی‌دانستیم. فقط کارهایی را انجام می‌‌دادیم که لازم بود انجام دهیم.

بنجامین دی.بری پسر: آنها اصطلاحاً او را در کمد زندانی کردند.
بنجامین دی. بری پسر(Benjamin D. Berry Jr.) در هنگام مرگ در اکتبر سال 2011، استاد تاریخ و مطالعات آفریقایی آمریکایی در دانشکده ویرجینیا وسلیان(Virginia Wesleyan) بود. او که در مورهاوس و‏هاروارد تحصیل کرده بود کار خود را به عنوان یک کشیش در حالی آغاز کرد که همسرش لیندا هم در کنارش بود.


همسر بنیامین بری می‏گوید همسرش به او گفته است که کینگ واقعاً سخنرانی نمی‏کرد، اما «از آنچه می‏گفت چنین برداشت می‏شد».


زندگی مشترک آنها 47 سال به طول انجامید، صاحب چهار فرزند شدند و به آرمان اجتماعی اعتقاد داشتند: کمک به فقرا و مبارزه با بی‌عدالتی نژادی. لیندا داستان زندگی شوهرش را بیان می‌کند و از تاثیر کلاس کینگ بر شوهرش و دوستی‌اشان با مردی می‌گوید که او را «ام.ال.» [مارتین لوتر] می‌نامیدند.
شوهرم را تا زمانی که دانشجوی الهیات در‏هاروارد بود ندیده بودم. ببخشید...درست بعد از کلاسی بود که او با ام. ال. گرفته بود.
او آنچه را در کلاس می‌گذشت تعریف می‌کرد و می‌گفت که تنها دو نفر دیگر را به خاطر می‌آورد که آنجا بودند ـ جولیان باند و یکی دیگررا. دیگران را به یاد نداشت. اما به یاد داشت که کلاس هفته‌ای یکبار تشکیل می‌شد و برای این کلاس مطالب بسیاری را می‌خواندند و ما بین این کارها می‏نشستند و صحبت می‌کردند. در واقع ام.ال. درس نمی‏داد. بلکه از روش سقراطی استفاده می‌کرد و خوانده‌های آنها را از ذهنشان بیرون می‌کشید.
من دکتر کینگ را می‌شناختم چون ای.دی. ویلیامز کینگ (A.D. Williams King) (برادر کوچکتر دکتر کینگ) را می‌شناختم که در کلیسایی در لوئیس ویل(Louisville) وقتی که آنجا بودیم موعظه می‌کرد. ام. ال. برای دیدن ای.دی. و همسرش به آنجا می‌آمد و ما با هم شام می‌خوردیم. مهمترین چیزی که می‌توانم راجع به دکتر کینگ بگویم این است که او انسان بود. او یک انسان واقعی و بسیار شوخ طبع بود. ای.دی. هم بزله‌گو بود. شوهر من هم حس شوخ طبعی داشت ـ باید هم این طور می‌بود ـ این همه سال با من زندگی کرده بود.
و حالا در مورهاوس، او از همان روزهای نخستین وارد نهضت حقوق مدنی شده بود. اما در زمان اوج نهضت خیلی دخالت نداشت چرا که بن سال سوم تحصیل را در فرانسه گذراند. وقتی آن راهپیمایی واقعاً بزرگ در آتلانتا برگزار شد، دوستانی که کنار او بودند می‌دانستند که او قصد شرکت در راهپیمایی را دارد، اما نگذاشتند. چون او قرار بود هفته بعد به اروپا برود. آنها اصطلاحاً او را در کمد زندانی کردند. می‌دانستند که اگر می‌رفت اخراج می‌شد و موضوع خارج ‌رفتن او برای تحصیل از نظر آنها خیلی مطلب مهمی بود. برادران اطراف او، که او را داخل کمد گذاشتند، فکر می‌کردند که تحصیل او به اندازه راهپیمایی اهمیت داشت.
چیزی که او واقعاً از دکتر کینگ و زمان تحول ایمانش در‏هاروارد به دست آورد تعلق خاطر به آرمان اجتماعی و این اعتقاد بود که ایمان واقعی خود را در پوشاندن برهنگان و سیر کردن گرسنگان نشان می‌دهد.

چارلز ای. بلک: معمولاً خسته‌کننده بود

چارلز ای.بلک(Charles A. Black) آنقدر با ترتیب دادن اعتصاب‌های نشسته سر و کار داشت که نام او را «سیاه نشسته» گذاشته بودند. دوست او و رهبر حقوق مدنی، جولیان باند می‌گوید که بلک هنوز هم از این لقب در پیام‌های صوتی خود استفاده می‌کند.

چارلز بلک Charles Black استادش را این گونه به یاد می آورد: «یک تک‏صدای با هیبت؛ وقتی او سخن می گفت صدای هیچ کس و هیچ چیز چون او نبود.»

او پس از دانشکده به همراه باند ودیگر رهبران حقوق مدنی همچون جان لوئیس(John Lewis) و لونی کینگ(Lonnie King) به کار ارایه مشاوره پرداخت. آنها به ادارات دولتی کمک می‌کردند تا نیروی کار متنوع‌تری را به کار گیرند. امروزه او علاوه بر بازیگری و گویندگی برای تلویزیون و فیلم‌ها همچنان کارهای مربوط به حقوق مدنی خود را ادامه می‌دهد.


چیزی که من از این کلاس به یاد دارم این است که کلاس بعد از ظهرها به مدت 2 ساعت تشکیل می‌شد که مدت تشکیل آن به یک سال هم نکشید. همسر سابق من می‌گفت نباید این را بگویم اما آن موقع فکر می‌کردم این کلاس کاملاً خسته‌کننده بود. ما به صورت دایره می‌نشستیم و دکتر کینگ با صدایی یکنواخت صحبت می‌کرد، حرف زدن او در این کلاس اصلاً شبیه سخنرانی‌هایش نبود. اما او با همین صدای یکنواخت راجع به تمام آن مطالب سنگین صحبت می‌کرد. چون کلاس بعد از نهار بود می‌دانستم که خسته می‌شوم.
فکر می‌کردم مورهاوس به این دلیل تدریس در این کلاس را به او داده است تا به نوعی درآمدی برای او تأمین کند و او نیز کاری انجام داده باشد. می‌دانید که چقدر فقیر بود. او واقعاً درآمد زیادی نداشت و این کار حداقل یک درآمد ثابت برای او بود.
فکر می‌کنم او در کلاس بیشتر بر فلسفه چند ملیتی افرادی همچون گاندی تاکید داشت و فلسفه کاری را که ما از طریق اعتراضاتمان انجام می‌دادیم تبیین می‌کرد. بررسی موضوع فلسفه متفکران بزرگی همچون افلاطون و سقراط و گاندی در مورد احتراز از خشونت از مدت‌ها پیش مطرح بود و در چیزهایی بزرگ‌تر از ما ریشه داشت. این موضوع تقریباً جوهر تمام سخنرانی‌های بزرگ او بود. بحثی جدی را در مورد ماکیاولی(Machiavelli) و صحبت در مورد اینکه آیا هدف وسیله را توجیه می‌کند به یاد دارم. دکتر کینگ موافق نبود، او می‌گفت هدف در ذات وسیله نهفته است. احتراز از خشونت صرفاً در مورد فلسفه نبود، بلکه در مورد‌ آن چیزی بود که درست است.



بلک هنوز برای حقوق مدنی فعالیت می‏کند. او برای تلویزیون و سینما بازی و کار دوبلاژ می کند.

(در دوره تحریم) فروشگاه زنجیره‌ای ریچ (Rich) را هدف خود قرار دادیم چرا که در زمان خود بلندترین فروشگاه زنجیره‌ای بود. در آن موقع مدیران فروشگاه ریچ اعلام کردند که این اعتراض تأثیری بر کارشان نداشته است اما بعدها پی بردم که فروش آنها در آن سال 10 میلیون دلار کاهش داشته است. در دهه 60 این مقدار پول خیلی زیاد بود. صدها نفر از مردم حساب‌های خود را بستند یا کارت‏های اعتباری ریچ را برای ما فرستادند به این معنی که دیگر از آن استفاده نمی‌کنند. آنها ما را از گربه خانه آدامز تشخیص نمی‌دادند اما باز هم کارت‌هایشان را برای ما فرستادند. ما هم کارت‌ها را در صندوق امانات بانک گذاشتیم.
ما برای راه اندازی اعتراض جمعی دیگری ترغیب شده بودیم اما عید پاک نزدیک بود و بازرگانان واقعاً از ما می‌خواستند که از مرکز شهر خرید کنیم و تمام مشاغلی که مالک سیاه‌پوست داشتند خواهان بازگشت خریداران بودند. در جامعه سیاه‌پوستان شکاف ایجاد شد. بزرگ‌ترهای نهضت از ما می‌خواستند که دست برداریم و می‌گفتند این کار زیاده روی است.
لونی، جولیان و من می‌دانستیم چه کار باید کرد. من گفتم لازم است مارتین پسر را به اینجا بیاوریم. او درآلاباما بود و به سختی سرما خورده بود. او در خانه بود و نمی‌خواست بیاید. اما ما تلفن زدیم و او را متقاعد کردیم که باید به اینجا بیاید. او دقیقاً حرف درست را زد. فکر می‌کردم او پس از این حرف، بر روی آب راه خواهد رفت. به عقیده من آن بهترین سخنی بود که تا آن موقع بر زبان رانده بود. او ما را کنار هم جمع کرد و گفت که توان کاستن از ارزش تحریم را ندارد و تحریم ادامه یافت.

جولیان باند: پشیمانم که چرا یادداشت‌برداری نکردم


جولیان باند اولین آفریقایی ـ آمریکایی بود که نامزد معاونت ریاست جمهوری شد. گرچه جوانتر از آن بود که چنین سمتی را بپذیرد. او عضو صریح‌الهجه کنگره جورجیا بود. او حتی مجری برنامه زنده شنبه شب("Saturday Night Live") هم بود. اما مدت‌ها پیش از آنکه هر کدام از این اتفاقات رخ دهد جولیان باند زمانی که دانشجوی کینگ بود، به برگزاری یکی از اولین اعتصاب‌های نشسته دانشجویی در آتلانتا، کمک کرد. او و دیگر دانشجویان از جمله چارلز بلک در تشریح اعتراضات مطلبی با عنوان «درخواست برای حقوق بشر» نوشتند که به صورت یک آگهی تمام صفحه در روزنامه آتلانتا و نیویورک تایمز چاپ شد.

جولیان باند می گوید این برایش یک امتیاز بوده است که از کینگ بیاموزد، «او هیچ گاه باعث نشد که ما فکر کنیم او تا چه حد مهم است.»

باند در راهپیمایی واشینگتن، رونوشت سخنرانی جان لوئیس را توزیع می‌کرد. همان که رهبران نهضت او را مجبور کردند لحن خود را ملایم‌تر کند تا مبادا به رئیس جمهور توهین کند. او که در فهرست کلاس کینگ به نام هوریس جی باند ثبت شده است، با دوست و همکلاسی قدیمی خود چارلز بلک مخالف است. او معتقد است که کلاس کینگ خسته‌کننده نبود. از نظر او کلاس زمینه فلسفی خوبی برای کارهای حیاتی درحقوق مدنی بود.
من به هیچ وجه آن را خسته‌کننده نمی‌دانم. آن کلاس یک درس تحقیقاتی در مورد فلاسفه بزرگ همچون افلاطون و ارسطو بود. خاطره من ازکلاس مطالعه صرف فلاسفه نیست. ما آثار آنها را می‌خواندیم ـ مطالب بسیار زیادی برای خواندن بود ـ اما اغلب، کلاس از آنها به عنوان نقطه شروع صحبت راجع به نهضت حقوق مدنی و آنچه در مونتگومری رخ داد استفاده می‌کرد. پشیمانم که چرا یادداشت‌برداری نکردم. بسیاری از خاطرات من در مورد جزئیات کلاس محو شده است.
کینگ قطعاً شناخته شده بود اما نه تا آن حدی که بعدها مشهور شد. او به طور قطع مثل یک آدم مشهور رفتار نمی‌کرد. این احساس من از بودن در آن کلاس و گوش کردن به حرف‌های او بود. او مهم بود. او مطمئناً مانند یک انسان مهم به نظر می‌رسید. او در زندگی من هم مهم بود. من حتی همان موقع هم می‌دانستم که یادگیری مطالب از او برای من یک مزیت است، اما او هیچ‌وقت با ما چنان رفتار نمی کرد که حس کنیم تا چه حد مهم است. اصلاً بحث بر سر این چیزها نبود.

راه پیمایی زنان سیاهپوست در جریان تحریم خطوط اتوبوس رانی، مونتگومریMontgomery، آلاباماAlabama، فوریه 1956

وقتی نقشه‌های خود را (برای اعتصاب‏های نشسته) شروع کردیم، در مورد آن با والدینم صحبت کردم. به یاد دارم که والدینم همیشه به ما می‌گفتند هر کاری می‌کنید فقط دستگیر نشوید. دستگیر شدن مثل یک خالکوبی روی پیشانی است که نوشته: به تو شغلی داده نخواهد شد. خوشبختانه معلوم شد که این گفته کاملاً هم درست نبود.
زمانی که برای راه‌اندازی اعتصاب‌های نشسته آموزش می‌‌دیدیم و طرح می‌ریختیم، دکتر روفوس کلمنت (Dr. Rufus Clement) که رئیس دانشگاه آتلانتا و مجموعه دانشکده‌های سیاهپوشان بود، در مورد آن چیزهایی شنیده بود. آنجا بود که فهمیدم که در محوطه دانشگاه هیچ رازی مخفی نمی‌ماند. او ما را به دفترش فرا خواند و گفت: «من نمی‌توانم جلوی شما را بگیرم اما باید به مردم بگوئید چرا این کارها را می‌کنید». بنابراین به همراه چند تن از دیگر دانشجویان اعلامیه (درخواست برای حقوق بشر) را نوشتیم.
انجام این کار کمی ترسناک بود. ما بچه‌های خوبی بودیم و والدینمان همیشه می‌گفتند دردسر درست نکنید، اما می‌دانستیم که باید این کار را می‌کردیم. نمی‌دانستیم که چه عاقبتی خواهد داشت. نمی‌دانستیم که با ما بدرفتاری می‌شود یا ما را کتک می‌زنند، اما باید این کار را می‌کردیم.


من گروهی از افراد را به رستوران تالار شهر آتلانتا بردم. این رستوران در زیرزمین قرار داشت. حدود 20 نفر از ما، زن و مرد، وارد شدیم. زنان سیاهپوست را دیدیم که سر میزهای غذای گرم کار می‌کردند. همه آنها نگاهی حاکی از ترس و تحسین برچهره داشتند. قبلاً راجع به این کارها چیزهایی شنیده و کمی عصبی بودند. زنی که بعداً فهمیدم مدیر رستوران بود پشت میزش جلوی رستوران نشسته بود. او گفت متاسفم این جا فقط مخصوص کارکنان تالار شهر است. جواب دادم اما جلوی در در نوشته شده که ورود برای عموم آزاد است. گفت منظور ما چیز دیگری بوده است. به او گفتم: ولی من همین جا می‌ایستم تا ما را بپذیرید. بالاخره پلیس به محل آمد و مرا دستگیر کرد.

باند همچنان از رهبران جنبش حقوق مدنی باقی ماند و یک سیاستمدار موفق نیز شد.

آن روز حدود 200 نفر از ما را در سراسر آتلانتا دستگیر کردند. چون تعداد زیادی از ما دستگر شده بودیم تصمیم گرفتند از هر گروه یک نفر را محاکمه کنند. از گروه خودم، من انتخاب شدم و برای اولین بار خود را در برابر قاضی دیدم.
قاضی برای تعیین وثیقه مرا به هیئت منصفه عالی ارجاع داد و برخی از ثروتمندان آتلانتا با پرداخت وجه‌الضمان ما را آزاد کردند. من بلافاصله به همراه چند نفر از دیگر افراد، مستقیم به اسپلمن رفتم جایی که قهرمانی من می‌توانست به چشم تمام آن همکلاسی‌های زیبایم بیاید.
بهر حال طی آن دوره، من دیگر هیچ وقت در آتلانتا دستگیر نشدم. سال‌ها بعد یک بار دیگر بیرون سفارت آفریقای جنوبی در اعتراض به آپارتاید دستگیر شدم. درست امسال هم در مقابل کاخ سفید در اعتراض به خطوط لوله کی استون(Keystone) دستگیر شدم. ما امیدوار بودیم که رئیس جمهور اوباما را متقاعد کنیم که این کار نباید انجام شود.
از وقتی درباره سالگرد راهپیمایی شنیدیم، به برگزاری آن فکر می‌کنم. به یاد دارم که به صحبت‌های تمام سخنرانان گوش دادم. هر یک از ما وظایف مختلفی داشتیم. یکی از وظایف من توزیع صحبت‌های جان لوئیس بود ـ البته نسخه‌ای که او نوشت، نه نسخه‌ای که باید ویرایش می‌کرد و ارائه می‌داد.


سامی دیویس (پسر) Sammy Davis Jr. از مشاهیر راهپیمایی مارس در واشنگتون است. باند یادش می آید که یک کوکا کولا به او تعارف کرده است.

می دانستم که سخنرانی او چشم‌گیر خواهد بود. به یاد دارم که او تنها کسی بود که از عبارت مردم یا شهروندان سیاهپوست استفاده کرد. این کار درآن زمان کاری افراطی بود. ما خود را افراد رنگین پوست یا سیاه نمی‌نامیدیم.
من کار جالب دیگری هم داشتم. من مسئول دادن کوکاکولا به ستارگان سینما بودم. به یاد دارم که یکی به سامی دیومیس پسر(.Sammy Davis Jr) دادم و او انگشت خود را مثل یک اسلحه به سمت من گرفت و گفت متشکرم. به یاد ندارم با کس دیگری صحبت کرده باشم، اما آنها را می‌دیدم و از اینکه اطراف آنها بودم خوشحال بودم. برت لانکستر(Burt Lancaster)، هری بلافونته(Harry Belafonte)، جوان بائز و باب دیلن(Bob Dylan) آنجا بودند.

پدر آموس بروان: فشرده‌تر از مطالعات دیگر من
کلیسای او به عنوان ابنزار غرب معروف است. رؤسای جمهور و شخصیت‌های بین‌المللی از این بنای تاریخی سانفرانسیسکو که از 160 سال پیش باقی مانده است، بازدید کرده‌اند و این کلیسا برای افراد نیازمند بسیاری غذا، سرپناه و کمک فراهم کرده است. اما پیش از آنکه پدر آموس بروان(Amos Brown) کشیش کلیسای سوم تعمید گرا شود، شاگرد یکی از فعالان حقوق مدنی، مدگار اورس(Medgar Evers) بود.
بروان ابتدا کینگ را در سانفراسیسکو پس از آنکه به همراه اورس تمام کشور را برای جلسه NAACP[انجمن ملی پیشرفت رنگین پوستان] پیموده بود، ملاقات کرد. بروان 15 ساله در آنجا رهبری جوان از اهالی می سی سی پی بود. او کلاس کینگ و اعتصاب نشسته‌ای را که در آتلانتا در آن زمان رخ داد و به خاطر دارد:

آموس براونAmos Brown همراه کینگ به زندان رفت. او می گوید که یادداشت‏های کلاس درس کینگ درباره مبحث «قرارداد اجتماعی» روسو Rousseau را نگه داشته است.

کلاس در نمازخانه طبقه دوم برگزار می شد. چیزی که بیشتر از همه از آن کلاس به خاطر دارم «قرارداد اجتماعی» روسو است. من واقعاً یادداشت‌هایی از آن کلاس دارم که به خط خود دکتر کینگ است. آنها در یک دفترچه بلوهورس(Blue Horse) قدیمی است که 25 سنت می‌ارزید. می‌دانید که این خیلی قدیمی است. مگر نه؟ یک فهرست قیمت جالب نیز در دست اوست. به نظر می‌رسد او داشت برای کاری پول جمع می‌کرد.
ما در مورد «جمهور» افلاطون و کانت و هیوم(Hume) هم چیزهایی یاد می‌گرفتیم. همچنین به یاد دارم در دانشگاه بوستون زیاد در مورد دکتر (ادگار) براتیمن (Dr. Edgar Brightman) صحبت می‌کردیم که نوشته‌هایش وقتی دکتر کینگ راجع به شخصیت صحبت می‌کرد ـ این عقیده که به ضمیر هر کس مفاهیم ارزش، بزرگ‌منشی و ماوراءالطبیعه الهام شده است ـ تأثیر زیادی بر او گذاشته بود.
این کلاس کمی فشرده‌تر از دیگر مطالعات من بود، با این حال تجربیاتی که ما در زمینه این فلسفه داشتیم را با آن مرتبط می‌ساختیم.
من با دکتر کینگ و برادرش در زندان هم بوده‌ام. همه ما را از سر کار به زندان فرستادند ـ ده روز آنجا بودیم. اما همچنان اعتصاب‌های نشسته را در فروشگاه زنجیره‌ای ریچ و وول ورث(Woolworth) ادامه دادیم. باورکردنی نیست. اما آن کلاس کمی فشرده‌ تر از دیگر کلاس‏ها بود، به خصوص لحظاتی که تجربیات خود را مطرح می‌کردیم.
ما مقابل کلیسای نخست تعمید گرا‏ها زانو زده و اعتصاب کرده بودیم. بچه‌های جورجیا تک(Georgia Tech) و اسپلمن و مورهاوس تصمیم داشتند وارد شوند. من سازماندهی آن را انجام می دادم چون با آنجا آشنا بودم و می‌دانستم باید درست مقابل در بنشینیم. با کمک دربان‌ها صف دیگر دانشجویانی که عقب بودند را به هم ریختند. ام با وجود آنکه دوربین‌های تلویزیونی آنجا بودند گذاشتند آن دسته از ما که مقابل در بودیم سر جایمان بمانیم.
من همسرم را روی پله‌های کلیسا دیدم. او یکی از دانشجویان اسپلمن بود که صفشان را بهم ریخته بودند. پس از آن به برگزاری چندین اعتراض دیگر کمک کردم. ما اعتراض ساحل ساوانا(Savannah) را بر پا کردیم و نام آن را «به آب زدن» گذاشتیم.

براون اکنون در کلیسای باپتیست های سان فرانسیسکو کشیش است، و او را با نام ابنزر Ebenezer [http://en.wikipedia.org/wiki/Eben-Ezer] غرب می شناسند.

وقتی برای رفتن به دانشکده مورهاوس مصاحبه کردم می‌دانستم آنجا جایی است که می‌خواهم باشم. پس از ورود استادی داشتم که به دکتر کینگ هم سخنرانی یاد می‌‌داد. خیلی خوشحال بودم. از آن کلاس نمره A گرفتم. اما وقتی دکتر کینگ آن درس را گرفت نمره خیلی خوبی نگرفت. باورتان می‌شود؟ به هر حال من مدتی سخنرانی کرده بودم.
وقتی 17 ساله بودم اولین خطابه‌ام را انجام دادم و تا امروز آن را به خاطر دارم. آن خطابه در مورد اهمیت راستگویی بود. اهمیت نافرمانی نکردن در برابر بصیرت. من از آنها خواستم موضعی را در پیش بگیرند که دیگران نمی‌توانستند ببینند.

گراهام پریندل: چشمه جوشان عقاید

گراهام پریندل(Graham Prindle) پس از فارغ‌التحصیلی از دبیرستان، به همراه یک دوست به جاده زد. آنها به رایگان سوار ماشین‌های عبوری می‌شدند و چهار گوشه کشور را می گشتند. پریندل که سفیدپوست است می‌گوید در جنوب بود که واقعاً معنای تبعیض نژادی را فهمیدم. تابلوهای «فقط مخصوص سفیدپوستان» مرا آشفته می‌کرد. او در یک جنبش مختص جوانان به نام انجمن ملی دانشجویان ـ که به گفته خودتش جبهه CIA بود ـ شرکت داشت، اما اقدام جدی‌اش در حمایت از حقوق مدنی با ترک کاری در نیویورک که درآمد خوبی هم داشت و رفتن به آتلانتا برای شرکت در کلاس کینگ آغاز شد.
او تنها یک سال را در مورهاوس گذراند و در نهایت دوره آموزش قبل از لیسانس را در انتیاک(Antioch) به پایان برد. او به عنوان برنامه‌نویس در شرکت IBM مشغول به کار شد و سال‌های زیادی را در سانفرانسیسکو گذراند که طی آن شاهد تغییرات مهمی بود که جنبش جوانان ایجاد کرد. اما خود می‌گوید آن ترم در کلاس کینگ، یکی از مهم‌ترین اوقات زندگی‌اش بوده است.
تا دو هفته قبل از تشکیل کلاس به هیچ‌وجه تصور نمی‌کردم در کلاسی در آتلانتا حاضر شوم که پر از سیاهپوستان باشد. من عمداً در آن کلاس جلب توجه نمی‌کردم. تازگی‌ها در این مورد چیزی به خواهرم گفتم: شاید بهتر بود به جای اینکه مثل مگسی روی دیوار کلاس باشم، مثل شب پره‌ای سفید خود را نشان می‌دادم.

فهرست اسامی کلاس نام کینگ و ساموئل ویلیامز را به عنوان مدرسین کلاس و هشت نفر دانشجو را نشان می دهد.

وقتی دکتر کنیگ را دراین کلاس دیدم، فکر کردم یک سال بیشتر نیست که او از مونتگومری آمده است تا در کلیسای پدرش دستیار کشیش باشد و این اولین بار بود که تمام وقت در آتلانتا اقامت می‌کرد، من گفتم وقتی افرادی که در مورهاوس بودند به این موضوع پی بردند او را برای تدریس این درس استخدام کرده‌اند.
در کلاس بحث کاملاً آزاد بود. دکتر کینگ یک نظر خاص را القا نمی‌کرد بلکه بیشتر دیدگاه‌های ممکن در مورد فلسفه اجتماعی را کشف می‌کرد. سوالی که همیشه دانشجویان می‌پرسیدند این بود که "آیا احتراز از خشونت فقط ترفندی است که چون مخالفان شما مستعد آن هستند در پیش گرفته‌اید؟ یا بخشی از یک ایدئولوژی است که به دلایل دیگر به آن اعتقاد دارید؟" او هیچ‌گاه به طور قطعی پاسخ مثبت به هیچ‌کدام از این دو سوال نداد بلکه خواهان تبادل نظرات بین دیگر افراد کلاس می‌شد.
ممکن است برخی شک کرده باشند که این کلاس ابزاری برای بکارگیری افراد در نهضت بود، اما این کلاس کمتر از آنچه فکر کنید ابزار به کارگیری نیرو بود. بیشتر افراد حاضر در کلاس از قبل عضو نهضت بودند.
به یاد ندارم که موقع ثبت‌نام برای کلاس با مشکلی مواجه شده باشم. فقط کافی بود نام نویسی کنی. به طریقی نام خود را در فهرست کلاس وارد می‌کردی و این کار سخت‌تر از وارد شدن به کلاس‌های دیگر نبود. خودم هم زرنگی‌هایی می‌کردم.
اما این کلاس متفاوت بود. عقاید بسیاری وجود داشت. او در بیشتر مواقع پشت میز نشسته بود. درس نمی‌داد، او با سخنرانی کردن ما را خسته نمی‌کرد. در ابتدا این موضوع یکی از موارد دودلی من برای شرکت در کلاس بود. نمی‌خواستم تمام ترم را موعظه بشنوم. اما این طور نبود او حداقل از نظر من، کاملاً خود را کنار می‌کشید و من بدون آنکه جلب توجه کنم سعی می‌کردم بفهمم افراد حاضر در کلاس، نسل جولیان باند، چه حسی داشتند. او در این مورد خیلی سهل‌گیر بود واجازه می‌داد افراد صحبت کنند.

تعدادی از دانشجویان کینگ به تظارت های مقابل فروشگاه زنجیره‏ای ریچ در آتلانتا پیوستند.

می‌دانید من خیلی پی به شخصیت او نمی‌بردم، منظورم شخصیت واقعی اوست، البته به جز آنچه بعدها در تلویزیون فهمیدم. حس می‌کنم او سنت وعظ را در یک دست داشت که از طریق صدا و رفتارش در میان مردم بروز می‌کرد و بعد این گشاده‌رویی سیاسی یا فلسفی نسبت به عقاید خوب هم بود.
این روش به طور قطع به عنوان روش درست و متمدن تدریس مرا تحت تأثیر قرار داد، ولی من باز هم در مورد وعظ نظر خوبی نداشتم تا اینکه دیدم او چطور کلاس را اداره می‌کند، آن وقت بود که راحت شدم. باز هم می‌گویم که بیشتر از آنکه به او توجه کنم به دانشجویان توجه داشتم. تنوع آرا و دیدگاه‌های فکری افراد برای من جالب بود و او این کار را به روشی برای من تسهیل کرد که اگر خودش کلاس را در دست می‌گرفت نمی‌توانستم چنین برداشتی داشته باشم.
نمی‌دانم واژه صحیح آن کدام است اما این کار نقطه مقابل کوته فکری بود. واژه‌ای که به ذهن من می‌آید «جهان میهنی» است، گرچه این واژه دیگر کهنه شده است. این کلاس به نوعی، بیشتر برای وسعت بخشیدن به دیدگاه‌های ما بود. در کل فکر می‌کنم که آن دوره خیلی معمولی بود. افراد زیادی بودند که حس و حال آن دوره به همین شکل دید آنها را وسعت بخشید.
این حالت، از تجربه پیوستن به یک کلیسا یا پیوستن به یک ایدئولوژی متفاوت است. مثل تفاوت بین دوش گرفتن یا فرو رفتن در یک چشمه آب داغ است. یکی را انجام می‌دهی چون باید انجام دهی، اما دیگری را انجام می‌دهی چون این طور می‌خواهی. این لذت است که همچنان برای تکرار آن رجوع می‌کنی. آن کلاس این طور بود: چشمه‌ای داغ از عقاید.


ماری ورثی: ایمانش بیشترین انگیزه او بود.
پس از دستگیری ماری ورثی در یکی از بی‌شمار اعتصاب‌های نشسته‌ای که به برگزاری آن در آتلانتا کمک کرده بود ، این پدر کینگ، مشهور به «ددی» کینگ، بود که با گذاشتن وثیقه او را از زندان آزاد کرد. او می‌گوید در کل در دانشکده کسی نمی‌توانست در کلاس‌های زیادی غیبت کند، چون استاد عصبانی می‌شد. تنها کلاسی را که او هیچ‌گاه در آن غیبت نکرد کلاس کینگ بود. رشته اصلی ماری علوم بود اما به فلسفه عشق می‌ورزید.

ماری ورثی: «دکتر کینگ استاد بسیار خوبی بود. او الهام‏بخش بود.»

ورثی در دانشکده به بهائیت گروید. او همزمان با فارغ‌التحصیلی با یکی از پیروان این آئین که سفیدپوست بود، ازدواج کرد. این اقدام در آن زمان خطرناک بود چراکه چنین ازدواجی تنها در هفت ایالت قانونی بود. این زوج به سراسر کشور سفر می‌کردند و سعی در انتشار اعتقادات خود داشتند. پیام آنها، بر نهضت حقوق مدنی متمرکز بود، از تعصب بیزار بود و یگانگی ابنای بشر را تعلیم می‌داد. ورثی پنج فرزند خود را هم با همین روحیه بزرگ کرد. او اکنون به عنوان یک هنرپیشه در فلوریدا فعالیت می‌کند.
تا جایی که به کلاس دکتر کینگ مربوط می‌شد، من فقط در یک کلاس فلسفه اجتماعی ثبت‌نام کردم و او اتفاقاً استاد آن بود. او آن موقع شناخته شده بود، اما یک رهبر مشهور بین‌المللی نبود. او دکتر کینگ بود. خانواده‌اش را می‌شناختیم. پدرش کلیسایی کاملاً شناخته شده در جامعه داشت و در محله سیاهپوستان شخص برجسته‌ای بود.
دکترکینگ استاد خیلی خوبی بود. او الهام‌بخش بود. خیلی مردم این را نمی‌گویند، آنها بیشتر او را فردی سیاسی می‌دانند، اما من اورا انسانی بسیار مذهبی می‌دانستم. او در مورد مذهبش صحبت نمی‌کرد و در کلاس کار سیاسی نمی‌کرد. او کسی بود که به طور کاملاً آشکار تحت تأثیر ایمان مسیحی خود قرار داشت. او واقعاً این ایمان را منتشر می‌کرد. او تنها خواست خداوند را اجرا می‌کرد. شیوه او چنین بود.
بودن در آنجا آن طوری نبود که فکر می‌کنید. باورکردنی نیست. خیلی عادی فقط آنجا بودیم، به عنوان بخشی از دانشکده. او نمی‌گفت من مرد بزرگی هستم. لازم نبود بگوید. همین که کنارش قرار می‌گرفتیم این را می‌فهمیدیم. می‌دیدیم که کارش را انجام می‌دهد و الهام‏بخش مردم است.
آتلانتا در مقایسه با دیگر نقاط خیلی آشوب زده نبود. حتی وقتی ما به خاطر اعتراض دستگیر شدیم، این بازداشت خیلی خشن نبود، ما را نزدند. مثل موضوع سوار شدن بر اتوبوس‌ها نبود که کاملاً خشونت‌آمیز بود. سفیدپوستان نزدیک جایی بودند که من زندگی می‌کردم. آنها همان جا سرنبش بودند. البته بخش‌هایی از شهر متفاوت بود. ما این تئاتر سرباز بزرگ را داشتیم و رهبران (حقوق مدنی) در مورد برگزاری اعتراض در آنجا برای الغای تفکیک نژادی صحبت می‌کردند.
فکر می‌کنم من پیش از آن نادانسته این تفکیک را فسخ کرده بودم چون برای دیدن یک نمایش به آنجا رفته بودم. هیچ‌کس هم به من نگفت نمی‌توانم بروم. در مورد اتوبوس‌ها هم همینطور بود.

ورثی می گوید: «کینگ بسیار تحت تأثیر مسیحیت بود و تنها خواست الهی انجام می داد.»

من همیشه به سیاست توجه داشته‌ام. اما هیچ‌وقت خود را درگیر امور سیاسی نکرده‌ام. خودرا بیش‌تر از اینکه بعدها به فرزندانم آموزش دهم چه چیزی درست بوده است، یک فعال سیاسی نمی‌دیدم. اما در دانشکده، تمام این جنبش‌های دیگر را در دانشکده‌ها و مدارس سراسر کشور می‌دیدیم بنابراین تصمیم گرفتیم که باید در آنها شرکت کنیم.
ما در تمام جلسات هماهنگی و جلسات آموزشی احتراز از خشنونت شرکت می کردیم. این کار را تمام آخر هفته‌ها انجام می‌‌دادیم. و بالاخره موقع اعتراض فرا رسید. خیلی ساده بود. خیلی وقت‌ها برای راهپیمایی به مرکز شهر می‌رفتیم. ما یک طرف ‌بودیم و کوکلاکس کلان (KKK) [انجمنی مخفی سفید پوستان که مخالف آزادی بردگان بود] در سمت دیگر راهپیمایی می‌کردند. من در برخی از اولین اعتراضات نشسته آتلانتا شرکت کردم. به همین راحتی که تصور می کنید، نبود. به ما رسیدگی نمی شد. واقعا باید تلاش می کردی تا جایگاهت را حفظ کنی. برخی معلمین در درس هایشان برای ما گفته بودند که نمی شود از پیتر دزدی کرد و به پاول داد.
مادرم کمی نگران بود. او تنها بود و نمی دانست برای ما چه اتفاقی خواهد افتاد. اما ما می دانستیم که عاقبت شرکت در اعتراضات نشسته چه خواهد بود. می‌دانستیم که به زندان می‌افتیم. ولی این را هم می‌دانستیم که باید این کار را انجام دهیم. مادرم چیزی علیه این کارها نمی‌گفت. و من دستگیر شدم. تمام روز را در زندان گذراندم و این پدر دکتر کینگ بود که با وثیقه ما را از زندان آزاد کرد.
من در مورد گرفتن کلاس با دکتر کینگ صحبت نمی‌کنم. به نوه‌هایم هم گفته‌ام. وقتی روز دکتر کینگ بیاید آن را به یاد فرزندانم می‌اندازم یا در مورد اینکه اعتراضات ما چگونه بود صحبت خواهم کرد. اما وقتی آنجایی، آن طور که فکر می‌کنی نیست. آن دوره باورکردنی نیست یا شاید کاری غیرقابل باور باشد که ما آن را انجام دادیم. به همین سادگی همان طور که او بود.


کشیش ویلی جی.رایت: باید به دور از خشونت می‌بود
تادئوس جی. رایت(Thaddeus T. Wright) 9ساله بود که پدرش در سال 1980 فوت کرد. اما کشیش ویلی جی.رایت(Willie J. Wright) تأثیر زیادی بر پسرش گذاشت. او می‌گوید: مردم معتقدند که نسل جنگ جهانی دوم برترین‌ترین نسل بود. فکر می‌کنم که والدین من پول آنها را به گردش در آوردند. آنها به ابتکار خود و تحت بدترین شرایط اعتراضات را سازماندهی کردند و برای برابری جنگیدند. رایت و کینگ آنقدر به هم نزدیک شده بودند که حالا تادئوس ـ به عنوان یک فرمانده ارشد نیروی دریایی ـ فکر می‌کند کینگ یکی از اعضای خانواده بود.

ویلی رایت به همسرش گفت: «کینگ سخنان مسیح را به کار می برد، اما از تعالیم گاندی برای بیان این که چگونه باید آنها را تحقق بخشید بهره می برد.»

رایت و همسر آینده‌اش هتی اسمیت (Hattie Smith)، پیش از شرکت در کلاس کینگ جزو گروه «گرینویل 8» (Greenville 8) بودند که اعتراض نشسته‌ای را در کتابخانه مرکزی مخصوص سفیدپوستان در شهر کارولینای جنوبی برگزار کرد. رایت هنگام ورود به مورهاوس آماده ادامه فعالیت‌هایش بود. همسرش در این باره می‌گوید: دوره هیجان‌انگیزی بود. اما اعضای کلاس واقعاً نمی‌دانستند که او چقدر مشهور خواهد شد و نمی‌دانستند خود چه خواهند شد. چارلز بلک ،یکی از اعضای کلاس، از دوستان صمیمی شوهر من بود. او به عروسی ما هم آمد. مرد خیلی خوبی بود. در سال 65[19] برای کمک به برپایی اعتراض به گرینویل آمد. شوهرم همیشه از خودگذشتگی او را می‌ستود.
او وقتی فهمید که دکتر کینگ استاد آن کلاس است، هیجان‌زده شد. من آن موقع برایش نامه می‌نوشتم و او در مورد کلاس چیزهایی به من می‌گفت. او می گفت: امیدوارم که ثبت نام به خوبی انجام شود و کسانی که نیازمند چنین کلاسی هستند وارد این کلاس شوند. ما همیشه مارتین را یکی از افراد مطیع مورهاوس می‌دانستیم.
ویلی می‌گفت تدریس روز به روز کمی با دیگر کلاس‌ها متفاوت بود. او می‌گفت که مارتین عادت داشت از گفته های مسیح برای تدریس بهره ببرد، اما چون کلاس در مورد فلسفه بود از آموزش‌های گاندی برای توضیح نحوه انجام آن استفاده می‌کرد. و چون تصور می‌رفت که تمام افراد مورهاوس توان رهبری داشتند، مارتین می‌دانست که به تعدادی از مستعدترین افرادی تدریس می‌کند که برای هدایت نسل بعد به کار خود ادامه خواهند داد.
درس خواندن با کسی که مرشد شما شود و شما شاگرد او شوید خیلی نادر است و این حالت رو در رو به او انگیزه زیادی می‌داد. در آن زمان یک نفر شانه به شانه آنها بود، کسی که از دانشکده آنها ‌آمده بود و مدارکش را نشان آنها می‌داد تا بفهمند چه طور باید این کار را انجام دهند، به خصوص با وجود آن همه اثرات سویی که در جامعه بود. جنگ داخلی کارآیی نداشت پس باید کارها به دور از خشونت انجام می‌شد.

رایت که در 1980 درگذشت، به فعالیت در عرصه حقوق مدنی ادامه داد و بعد پایان سال های اقدامتش در مورهاوس کشیش شد.»

پیام او به آنها این بود، «به شما موهبتی داده شده است و به همین دلیل باید مسئولیت بپذیرید.» مسیح باز هم در این شیوه در مرکز زندگی قرار داشت و چیزهایی که از گاندی فرا می‌گرفتند زندگی‌اشان را برای تمام عمر عوض می‌کرد، چرا که تغییر را واقعی می‌ساخت. با چنین ایمان و اعتقادی به فردا بود که این کارها ممکن می‌شد. این موهبت به افراد زیادی داده نمی‌شود. فقط افراد مناسبی برگزیده می‌شوند تا به رنج و اندوهشان اعتراف کنند.
آنها در مورد نحوه درمان بیماری‌های اجتماع به شیوه‌ای متفاوت صحبت می‌کردند.
نکته مهم در مورد هاوس این بود. در آنجا به افراد فرصت توسعه دانشی که از پیش داشتند داده می‌شد و می‌توانستند به مقابله با احساسات فراگیر زمان خود بپردازند. برخورداری از موهبت مورهاوس بسیار شگفت‌انگیز است اما فشار برای هدایت و موفقیت هم بسیار زیاد است.

چارلز ای. بلک: معمولاً خسته‌کننده بود

چارلز ای.بلک(Charles A. Black) آنقدر با ترتیب دادن اعتصاب‌های نشسته سر و کار داشت که نام او را «سیاه نشسته» گذاشته بودند. دوست او و رهبر حقوق مدنی، جولیان باند می‌گوید که بلک هنوز هم از این لقب در پیام‌های صوتی خود استفاده می‌کند.

چارلز بلک Charles Black استادش را این گونه به یاد می آورد: «یک تک‏صدای با هیبت؛ وقتی او سخن می گفت صدای هیچ کس و هیچ چیز چون او نبود.»

او پس از دانشکده به همراه باند ودیگر رهبران حقوق مدنی همچون جان لوئیس(John Lewis) و لونی کینگ(Lonnie King) به کار ارایه مشاوره پرداخت. آنها به ادارات دولتی کمک می‌کردند تا نیروی کار متنوع‌تری را به کار گیرند. امروزه او علاوه بر بازیگری و گویندگی برای تلویزیون و فیلم‌ها همچنان کارهای مربوط به حقوق مدنی خود را ادامه می‌دهد.


چیزی که من از این کلاس به یاد دارم این است که کلاس بعد از ظهرها به مدت 2 ساعت تشکیل می‌شد که مدت تشکیل آن به یک سال هم نکشید. همسر سابق من می‌گفت نباید این را بگویم اما آن موقع فکر می‌کردم این کلاس کاملاً خسته‌کننده بود. ما به صورت دایره می‌نشستیم و دکتر کینگ با صدایی یکنواخت صحبت می‌کرد، حرف زدن او در این کلاس اصلاً شبیه سخنرانی‌هایش نبود. اما او با همین صدای یکنواخت راجع به تمام آن مطالب سنگین صحبت می‌کرد. چون کلاس بعد از نهار بود می‌دانستم که خسته می‌شوم.
فکر می‌کردم مورهاوس به این دلیل تدریس در این کلاس را به او داده است تا به نوعی درآمدی برای او تأمین کند و او نیز کاری انجام داده باشد. می‌دانید که چقدر فقیر بود. او واقعاً درآمد زیادی نداشت و این کار حداقل یک درآمد ثابت برای او بود.
فکر می‌کنم او در کلاس بیشتر بر فلسفه چند ملیتی افرادی همچون گاندی تاکید داشت و فلسفه کاری را که ما از طریق اعتراضاتمان انجام می‌دادیم تبیین می‌کرد. بررسی موضوع فلسفه متفکران بزرگی همچون افلاطون و سقراط و گاندی در مورد احتراز از خشونت از مدت‌ها پیش مطرح بود و در چیزهایی بزرگ‌تر از ما ریشه داشت. این موضوع تقریباً جوهر تمام سخنرانی‌های بزرگ او بود. بحثی جدی را در مورد ماکیاولی(Machiavelli) و صحبت در مورد اینکه آیا هدف وسیله را توجیه می‌کند به یاد دارم. دکتر کینگ موافق نبود، او می‌گفت هدف در ذات وسیله نهفته است. احتراز از خشونت صرفاً در مورد فلسفه نبود، بلکه در مورد‌ آن چیزی بود که درست است.



بلک هنوز برای حقوق مدنی فعالیت می‏کند. او برای تلویزیون و سینما بازی و کار دوبلاژ می کند.

(در دوره تحریم) فروشگاه زنجیره‌ای ریچ (Rich) را هدف خود قرار دادیم چرا که در زمان خود بلندترین فروشگاه زنجیره‌ای بود. در آن موقع مدیران فروشگاه ریچ اعلام کردند که این اعتراض تأثیری بر کارشان نداشته است اما بعدها پی بردم که فروش آنها در آن سال 10 میلیون دلار کاهش داشته است. در دهه 60 این مقدار پول خیلی زیاد بود. صدها نفر از مردم حساب‌های خود را بستند یا کارت‏های اعتباری ریچ را برای ما فرستادند به این معنی که دیگر از آن استفاده نمی‌کنند. آنها ما را از گربه خانه آدامز تشخیص نمی‌دادند اما باز هم کارت‌هایشان را برای ما فرستادند. ما هم کارت‌ها را در صندوق امانات بانک گذاشتیم.
ما برای راه اندازی اعتراض جمعی دیگری ترغیب شده بودیم اما عید پاک نزدیک بود و بازرگانان واقعاً از ما می‌خواستند که از مرکز شهر خرید کنیم و تمام مشاغلی که مالک سیاه‌پوست داشتند خواهان بازگشت خریداران بودند. در جامعه سیاه‌پوستان شکاف ایجاد شد. بزرگ‌ترهای نهضت از ما می‌خواستند که دست برداریم و می‌گفتند این کار زیاده روی است.
لونی، جولیان و من می‌دانستیم چه کار باید کرد. من گفتم لازم است مارتین پسر را به اینجا بیاوریم. او درآلاباما بود و به سختی سرما خورده بود. او در خانه بود و نمی‌خواست بیاید. اما ما تلفن زدیم و او را متقاعد کردیم که باید به اینجا بیاید. او دقیقاً حرف درست را زد. فکر می‌کردم او پس از این حرف، بر روی آب راه خواهد رفت. به عقیده من آن بهترین سخنی بود که تا آن موقع بر زبان رانده بود. او ما را کنار هم جمع کرد و گفت که توان کاستن از ارزش تحریم را ندارد و تحریم ادامه یافت.

جولیان باند: پشیمانم که چرا یادداشت‌برداری نکردم


جولیان باند اولین آفریقایی ـ آمریکایی بود که نامزد معاونت ریاست جمهوری شد. گرچه جوانتر از آن بود که چنین سمتی را بپذیرد. او عضو صریح‌الهجه کنگره جورجیا بود. او حتی مجری برنامه زنده شنبه شب("Saturday Night Live") هم بود. اما مدت‌ها پیش از آنکه هر کدام از این اتفاقات رخ دهد جولیان باند زمانی که دانشجوی کینگ بود، به برگزاری یکی از اولین اعتصاب‌های نشسته دانشجویی در آتلانتا، کمک کرد. او و دیگر دانشجویان از جمله چارلز بلک در تشریح اعتراضات مطلبی با عنوان «درخواست برای حقوق بشر» نوشتند که به صورت یک آگهی تمام صفحه در روزنامه آتلانتا و نیویورک تایمز چاپ شد.

جولیان باند می گوید این برایش یک امتیاز بوده است که از کینگ بیاموزد، «او هیچ گاه باعث نشد که ما فکر کنیم او تا چه حد مهم است.»

باند در راهپیمایی واشینگتن، رونوشت سخنرانی جان لوئیس را توزیع می‌کرد. همان که رهبران نهضت او را مجبور کردند لحن خود را ملایم‌تر کند تا مبادا به رئیس جمهور توهین کند. او که در فهرست کلاس کینگ به نام هوریس جی باند ثبت شده است، با دوست و همکلاسی قدیمی خود چارلز بلک مخالف است. او معتقد است که کلاس کینگ خسته‌کننده نبود. از نظر او کلاس زمینه فلسفی خوبی برای کارهای حیاتی درحقوق مدنی بود.
من به هیچ وجه آن را خسته‌کننده نمی‌دانم. آن کلاس یک درس تحقیقاتی در مورد فلاسفه بزرگ همچون افلاطون و ارسطو بود. خاطره من ازکلاس مطالعه صرف فلاسفه نیست. ما آثار آنها را می‌خواندیم ـ مطالب بسیار زیادی برای خواندن بود ـ اما اغلب، کلاس از آنها به عنوان نقطه شروع صحبت راجع به نهضت حقوق مدنی و آنچه در مونتگومری رخ داد استفاده می‌کرد. پشیمانم که چرا یادداشت‌برداری نکردم. بسیاری از خاطرات من در مورد جزئیات کلاس محو شده است.
کینگ قطعاً شناخته شده بود اما نه تا آن حدی که بعدها مشهور شد. او به طور قطع مثل یک آدم مشهور رفتار نمی‌کرد. این احساس من از بودن در آن کلاس و گوش کردن به حرف‌های او بود. او مهم بود. او مطمئناً مانند یک انسان مهم به نظر می‌رسید. او در زندگی من هم مهم بود. من حتی همان موقع هم می‌دانستم که یادگیری مطالب از او برای من یک مزیت است، اما او هیچ‌وقت با ما چنان رفتار نمی کرد که حس کنیم تا چه حد مهم است. اصلاً بحث بر سر این چیزها نبود.

راه پیمایی زنان سیاهپوست در جریان تحریم خطوط اتوبوس رانی، مونتگومریMontgomery، آلاباماAlabama، فوریه 1956

وقتی نقشه‌های خود را (برای اعتصاب‏های نشسته) شروع کردیم، در مورد آن با والدینم صحبت کردم. به یاد دارم که والدینم همیشه به ما می‌گفتند هر کاری می‌کنید فقط دستگیر نشوید. دستگیر شدن مثل یک خالکوبی روی پیشانی است که نوشته: به تو شغلی داده نخواهد شد. خوشبختانه معلوم شد که این گفته کاملاً هم درست نبود.
زمانی که برای راه‌اندازی اعتصاب‌های نشسته آموزش می‌‌دیدیم و طرح می‌ریختیم، دکتر روفوس کلمنت (Dr. Rufus Clement) که رئیس دانشگاه آتلانتا و مجموعه دانشکده‌های سیاهپوشان بود، در مورد آن چیزهایی شنیده بود. آنجا بود که فهمیدم که در محوطه دانشگاه هیچ رازی مخفی نمی‌ماند. او ما را به دفترش فرا خواند و گفت: «من نمی‌توانم جلوی شما را بگیرم اما باید به مردم بگوئید چرا این کارها را می‌کنید». بنابراین به همراه چند تن از دیگر دانشجویان اعلامیه (درخواست برای حقوق بشر) را نوشتیم.
انجام این کار کمی ترسناک بود. ما بچه‌های خوبی بودیم و والدینمان همیشه می‌گفتند دردسر درست نکنید، اما می‌دانستیم که باید این کار را می‌کردیم. نمی‌دانستیم که چه عاقبتی خواهد داشت. نمی‌دانستیم که با ما بدرفتاری می‌شود یا ما را کتک می‌زنند، اما باید این کار را می‌کردیم.


من گروهی از افراد را به رستوران تالار شهر آتلانتا بردم. این رستوران در زیرزمین قرار داشت. حدود 20 نفر از ما، زن و مرد، وارد شدیم. زنان سیاهپوست را دیدیم که سر میزهای غذای گرم کار می‌کردند. همه آنها نگاهی حاکی از ترس و تحسین برچهره داشتند. قبلاً راجع به این کارها چیزهایی شنیده و کمی عصبی بودند. زنی که بعداً فهمیدم مدیر رستوران بود پشت میزش جلوی رستوران نشسته بود. او گفت متاسفم این جا فقط مخصوص کارکنان تالار شهر است. جواب دادم اما جلوی در در نوشته شده که ورود برای عموم آزاد است. گفت منظور ما چیز دیگری بوده است. به او گفتم: ولی من همین جا می‌ایستم تا ما را بپذیرید. بالاخره پلیس به محل آمد و مرا دستگیر کرد.

باند همچنان از رهبران جنبش حقوق مدنی باقی ماند و یک سیاستمدار موفق نیز شد.

آن روز حدود 200 نفر از ما را در سراسر آتلانتا دستگیر کردند. چون تعداد زیادی از ما دستگر شده بودیم تصمیم گرفتند از هر گروه یک نفر را محاکمه کنند. از گروه خودم، من انتخاب شدم و برای اولین بار خود را در برابر قاضی دیدم.
قاضی برای تعیین وثیقه مرا به هیئت منصفه عالی ارجاع داد و برخی از ثروتمندان آتلانتا با پرداخت وجه‌الضمان ما را آزاد کردند. من بلافاصله به همراه چند نفر از دیگر افراد، مستقیم به اسپلمن رفتم جایی که قهرمانی من می‌توانست به چشم تمام آن همکلاسی‌های زیبایم بیاید.
بهر حال طی آن دوره، من دیگر هیچ وقت در آتلانتا دستگیر نشدم. سال‌ها بعد یک بار دیگر بیرون سفارت آفریقای جنوبی در اعتراض به آپارتاید دستگیر شدم. درست امسال هم در مقابل کاخ سفید در اعتراض به خطوط لوله کی استون(Keystone) دستگیر شدم. ما امیدوار بودیم که رئیس جمهور اوباما را متقاعد کنیم که این کار نباید انجام شود.
از وقتی درباره سالگرد راهپیمایی شنیدیم، به برگزاری آن فکر می‌کنم. به یاد دارم که به صحبت‌های تمام سخنرانان گوش دادم. هر یک از ما وظایف مختلفی داشتیم. یکی از وظایف من توزیع صحبت‌های جان لوئیس بود ـ البته نسخه‌ای که او نوشت، نه نسخه‌ای که باید ویرایش می‌کرد و ارائه می‌داد.


سامی دیویس (پسر) Sammy Davis Jr. از مشاهیر راهپیمایی مارس در واشنگتون است. باند یادش می آید که یک کوکا کولا به او تعارف کرده است.

می دانستم که سخنرانی او چشم‌گیر خواهد بود. به یاد دارم که او تنها کسی بود که از عبارت مردم یا شهروندان سیاهپوست استفاده کرد. این کار درآن زمان کاری افراطی بود. ما خود را افراد رنگین پوست یا سیاه نمی‌نامیدیم.
من کار جالب دیگری هم داشتم. من مسئول دادن کوکاکولا به ستارگان سینما بودم. به یاد دارم که یکی به سامی دیومیس پسر(.Sammy Davis Jr) دادم و او انگشت خود را مثل یک اسلحه به سمت من گرفت و گفت متشکرم. به یاد ندارم با کس دیگری صحبت کرده باشم، اما آنها را می‌دیدم و از اینکه اطراف آنها بودم خوشحال بودم. برت لانکستر(Burt Lancaster)، هری بلافونته(Harry Belafonte)، جوان بائز و باب دیلن(Bob Dylan) آنجا بودند.

پدر آموس بروان: فشرده‌تر از مطالعات دیگر من
کلیسای او به عنوان ابنزار غرب معروف است. رؤسای جمهور و شخصیت‌های بین‌المللی از این بنای تاریخی سانفرانسیسکو که از 160 سال پیش باقی مانده است، بازدید کرده‌اند و این کلیسا برای افراد نیازمند بسیاری غذا، سرپناه و کمک فراهم کرده است. اما پیش از آنکه پدر آموس بروان(Amos Brown) کشیش کلیسای سوم تعمید گرا شود، شاگرد یکی از فعالان حقوق مدنی، مدگار اورس(Medgar Evers) بود.
بروان ابتدا کینگ را در سانفراسیسکو پس از آنکه به همراه اورس تمام کشور را برای جلسه NAACP[انجمن ملی پیشرفت رنگین پوستان] پیموده بود، ملاقات کرد. بروان 15 ساله در آنجا رهبری جوان از اهالی می سی سی پی بود. او کلاس کینگ و اعتصاب نشسته‌ای را که در آتلانتا در آن زمان رخ داد و به خاطر دارد:

آموس براونAmos Brown همراه کینگ به زندان رفت. او می گوید که یادداشت‏های کلاس درس کینگ درباره مبحث «قرارداد اجتماعی» روسو Rousseau را نگه داشته است.

کلاس در نمازخانه طبقه دوم برگزار می شد. چیزی که بیشتر از همه از آن کلاس به خاطر دارم «قرارداد اجتماعی» روسو است. من واقعاً یادداشت‌هایی از آن کلاس دارم که به خط خود دکتر کینگ است. آنها در یک دفترچه بلوهورس(Blue Horse) قدیمی است که 25 سنت می‌ارزید. می‌دانید که این خیلی قدیمی است. مگر نه؟ یک فهرست قیمت جالب نیز در دست اوست. به نظر می‌رسد او داشت برای کاری پول جمع می‌کرد.
ما در مورد «جمهور» افلاطون و کانت و هیوم(Hume) هم چیزهایی یاد می‌گرفتیم. همچنین به یاد دارم در دانشگاه بوستون زیاد در مورد دکتر (ادگار) براتیمن (Dr. Edgar Brightman) صحبت می‌کردیم که نوشته‌هایش وقتی دکتر کینگ راجع به شخصیت صحبت می‌کرد ـ این عقیده که به ضمیر هر کس مفاهیم ارزش، بزرگ‌منشی و ماوراءالطبیعه الهام شده است ـ تأثیر زیادی بر او گذاشته بود.
این کلاس کمی فشرده‌تر از دیگر مطالعات من بود، با این حال تجربیاتی که ما در زمینه این فلسفه داشتیم را با آن مرتبط می‌ساختیم.
من با دکتر کینگ و برادرش در زندان هم بوده‌ام. همه ما را از سر کار به زندان فرستادند ـ ده روز آنجا بودیم. اما همچنان اعتصاب‌های نشسته را در فروشگاه زنجیره‌ای ریچ و وول ورث(Woolworth) ادامه دادیم. باورکردنی نیست. اما آن کلاس کمی فشرده‌ تر از دیگر کلاس‏ها بود، به خصوص لحظاتی که تجربیات خود را مطرح می‌کردیم.
ما مقابل کلیسای نخست تعمید گرا‏ها زانو زده و اعتصاب کرده بودیم. بچه‌های جورجیا تک(Georgia Tech) و اسپلمن و مورهاوس تصمیم داشتند وارد شوند. من سازماندهی آن را انجام می دادم چون با آنجا آشنا بودم و می‌دانستم باید درست مقابل در بنشینیم. با کمک دربان‌ها صف دیگر دانشجویانی که عقب بودند را به هم ریختند. ام با وجود آنکه دوربین‌های تلویزیونی آنجا بودند گذاشتند آن دسته از ما که مقابل در بودیم سر جایمان بمانیم.
من همسرم را روی پله‌های کلیسا دیدم. او یکی از دانشجویان اسپلمن بود که صفشان را بهم ریخته بودند. پس از آن به برگزاری چندین اعتراض دیگر کمک کردم. ما اعتراض ساحل ساوانا(Savannah) را بر پا کردیم و نام آن را «به آب زدن» گذاشتیم.

براون اکنون در کلیسای باپتیست های سان فرانسیسکو کشیش است، و او را با نام ابنزر Ebenezer [http://en.wikipedia.org/wiki/Eben-Ezer] غرب می شناسند.

وقتی برای رفتن به دانشکده مورهاوس مصاحبه کردم می‌دانستم آنجا جایی است که می‌خواهم باشم. پس از ورود استادی داشتم که به دکتر کینگ هم سخنرانی یاد می‌‌داد. خیلی خوشحال بودم. از آن کلاس نمره A گرفتم. اما وقتی دکتر کینگ آن درس را گرفت نمره خیلی خوبی نگرفت. باورتان می‌شود؟ به هر حال من مدتی سخنرانی کرده بودم.
وقتی 17 ساله بودم اولین خطابه‌ام را انجام دادم و تا امروز آن را به خاطر دارم. آن خطابه در مورد اهمیت راستگویی بود. اهمیت نافرمانی نکردن در برابر بصیرت. من از آنها خواستم موضعی را در پیش بگیرند که دیگران نمی‌توانستند ببینند.

جن کریستینسن (Jen Christensen)
ترجمه: اصغر ابوترابی



 
تعداد بازدید: 11221


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 96

آفتاب داشت غروب می‌کرد که پیرمرد و پسربچه در مقابل چشمان حیرت‌زده ما اسلحه‌ها را زمین گذاشتند، تیمم کردند و رو به قبله ایستاده نماز خواندند، انگار که در خانه‌اند. با طمأنینه و به آرامی نماز خواندند، در مقابل 550 نفر از نظامیان دشمن. نمی‌دانم خداوند چه قدرتی به نیروهای شما داده است که ذره‌ای ترس در دلشان نیست. بعد از تمام شدن نماز، پیرمرد سفارشات دیگری به ما کرد و گفت:‌ «به هیچ عنوان به کسی ساعت، پول، یا انگشتر ندهید. هر کس از شما خواست، بدانید که از رزمندگان اسلام نیست و بگویید که آن پیرمرد بسیجی به ما سفارش کرده است که به هیچ کس چیزی ندهیم. زیرا اینها لوازم شخصی است.»