زیتون سرخ (25)
گفت و گو و تدوين: سيدقاسمياحسيني
زیتون سرخ (۲۵)
خاطراتناهیدیوسفیان
گفت و گو و تدوین: سیدقاسمیاحسینی
انــتــشـاراتسـورهمــهــر(وابسـتهبـهحـوزههنـری)
دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت
نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمی از ناشر است.
مادرم به من شک کرده بود. شب که به خانه ميرفتم ميپرسيد: «تا حالا کجا بودي؟»
ـ سر کار!
ـ سر کار يا با اين پسره بودي؟!
ـ کدام پسر!
ـ همين علي.
ـ علي! بيچاره سربازي است. او کجا بود که با من باشد.
ـ خر خودتي. اگر پدرت بفهمد با او بودهاي، عصباني ميشود.
دوره آموزشي علي تمام شد. به بيرجند رفت تا دوران خدمتش را سپري کند. در اين مدت ما قول و قرارهايمان را گذاشتيم که با هم ازدواج کنيم. همه چيز درست بود و تنها يک مشکل کوچک وجود داشت؛ خانوادهام با اين وصلت مخالف بودند. پدرم ميگفت: «اين پسر براي تو مناسب نيست. تو بايد بروي درس بخواني.» ولي هرطور بود پدرم را راضي کردم. مادرم هم حرفي نداشت. اگرچه او هم چندان راضي نبود. اوايل اسفند 1355 به علي گفتم: «حالا وقت مناسبي است! بيا خواستگاري!»
علي تنها آمد. خوب يادم هست که علي به پدرم گفت: «من آمدهام خواستگاري دخترتان!» پدرم گفت: «من چه بگويم؟ شما دو نفر همه حرفهايتان را با هم زدهايد و من و مادر اين دختر آخرين افرادي هستيم که در جريان قرار گرفتهايم!» بعد رو به من کرد و گفت: «اين دختر آنقدر چشمسفيد شده که اگر من نه هم بگويم، قبول نميکند!» و از علي پرسيد: «چه داري؟»
ـ هيچ! من سربازم و هيچچيز هم ندارم.
اخمهاي پدرم در هم رفت و گفت: «اينجور كه نميشود. بالاخره خواستگاري هم براي خودش رسم و رسومي دارد. تو کس و کاري نداري که خودت تنهايي آمدي براي خواستگاري از دختر من؟»
ـ من آمدهام تا اگر قبولم داريد، خانوادهام را بياورم.
ـ چه بگويم. خودتان بريدهايد و دوختهايد!
وقتي علي رفت پدرم با عصبانيت گفت: «اين ديگر كيست؟ نه كار دارد، نه جا و مكان. عاشق چه چيزش شدي!»
شكوه و شكايتهاي پدر و مادرم را به جان خريدم و هرطور بود آنها را راضي كردم. علي سرباز بود و آه در بساط نداشت. اما من كار ميكردم و در اين مدت مقداري پول پسانداز كرده بودم.
خواهر علي از من خوشش نميآمد. روزي كه جواب آزمايش خون خودم و علي را نزد خواهرش بردم تا به او خبر بدهم كه جواب آزمايش مثبت است، گفت: «كاشكي جواب منفي بود تا اين ازدواج سر نميگرفت!» از همان اول زندگي بناي ناسازگاري را با من گذاشت.
مقداري پول به علي دادم تا براي خودش لباس بخرد و همه خرج جشن ازدواجمان را هم خودم دادم. البته به خانوادهام گفتم كه علي پول اينها را داده است.
روز 25 اسفند 1355 من به عقد علي درآمدم. با علي توافق كرده بوديم كه مهريهام صد جلد كتاب باشد؛ اما عاقد گفت: «نميشود. بايد قيمت مشخص باشد. كتاب ممكن است جلدي يك تومان يا هزار تومان باشد. قيمت بايد مشخص باشد.» علي گفت: «ناهيد! تو يك قيمتي بگو.» خواهر علي گفت: «كتاب يعني چه؟ سه صفحه بتهوون مهريهات باشد!» خيلي ناراحت شدم اما چيزي نگفتم. پدر و مادرم هم خيلي ناراحت شدند. جرئت نميكردم به صورت پدرم نگاه كنم. بحث ادامه يافت و ناگهان صبر پدرم لبريز شد و فرياد زد: «اين چه وضعي است. مسخرهبازي درآوردهايد. دختر بلند شو!» مجلس به هم ريخت. ميخواستم از کنار علي بلند شوم؛ اما او گفت: «بنشين!» بالاخره مهريهام يك خروار گل محمدي شد!
من و علي به عقد هم درآمديم؛ اما مجلس به هم خورد. لباس عروس نخريده بودم و لباس شب عروسي خواهر علي را قرض كرده بودم. پدرم قهر كرد و رفت. خواهر علي هم قهر كرد. لباسم را عوض كردم. علي گفت: «بلند شو برويم بيرون.» از آنچه پيش آمده بود خيلي ناراحت بودم. در خلوت گريه كردم اما نگذاشتم پدرم بفهمد.
با علي بيرون رفتم. در خيابان بغضم تركيد و حسابي گريه كردم. علي هر كاري ميكرد كه آرام بگيرم، نميتوانست. آن شب، شب تلخي بود. شوهر خواهرم دوربين آورده بود و عكس گرفته بود اما هيچگاه عكسها را به من نداد زيرا در همه صحنهها دعوا بود و گريه.
جالب اينكه در فاصله بهمن 1355 تا ارديبهشت 1356 پوران، من، مينا و ناديا ازدواج كرديم. فشار مالي و عصبي زيادي به پدر و مادرم وارد شد. ازدواج چهار دختر شوخي نبود.
عيد نوروز سال 1356 را من و علي در شاهرود سپري كرديم. نخستين باري بود كه به شاهرود ميرفتم. عيد خوبي برايم نبود. فروردين 1356 علي براي گذراندن خدمت سربازي به بيرجند رفت. من هم در خانه پدرم بودم و شروع كردم به درس خواندن و كار كردن.
تعداد بازدید: 5343