زیتون سرخ (32)
گفت و گو و تدوين: سيدقاسمياحسيني
زیتون سرخ (۳۲)
خاطراتناهیدیوسفیان
گفت و گو و تدوین: سیدقاسمیاحسینی
انــتــشـاراتسـورهمــهــر(وابسـتهبـهحـوزههنـری)
دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت
نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمی از ناشر است.
بعد با صداي بلند رو به مادرم كرد و گفت: «همهاش تقصير تو است. هرچه من از اين كارها جلوگيري ميكنم تو چادر سر ميكني و اينها را هم با خودت ميبري. زن! خجالت بكش! خودت و اينها را به كشتن نده! حق نداريد برويد! اگر پا جلوي در بگذاريد، پايتان را قلم ميكنم.»
مادرم هيچ نگفت. پدرم آرام گرفت و مشغول كارش شد. ناگهان ديديم در خانه باز شده است و خبري هم از مادرم نيست. به پدرم گفتم: «مادر كجاست؟»
ـ همينجا است.
ـ نه رفته.
ـ رفته!
ـ بله. ميروم او را پيدا كنم.
بدون اينكه منتظر پاسخ پدرم بمانم از خانه بيرون رفتم. كمي كه از خانه دور شدم، اوضاع خيابانهاي اطراف را طور ديگري ديدم. مردم هراسان و خشمگين بودند. معلوم شد ما دير رسيدهايم. گارديها در ميدان ژاله و خيابانهاي اطراف آن به مردم حمله كرده و آنها را قتلعام كرده بودند. صحبت از كشتهشدن هزاران نفر بود. هركس چيزي ميگفت. حتي برخي ميگفتند كه خودشان سربازان اسرائيلي را ديدهاند كه به سوي مردم تيراندازي ميكردهاند. برخي ميگفتند كاميونهاي ارتشي، زخميها را جمع كردهاند و بردهاند تا زنده به گور كنند. در آن فضاي ملتهب، تشخيص راست از دروغ محال بود. آمارهاي متناقضي از كشتهشدگان ميدان ژاله ميدادند. اطراف ميدان و خيابان ژاله جوي خون جاري بود. در جايجاي كوچه و خيابان چندين شهيد ديدم كه غرق در خون افتاده بودند. زخميها ناله ميكردند و كمك ميخواستند. چند زخمي داخل كوچه افتاده بودند و خون آنها آب جو را سرخ كرده بود. بوي مرگ، باروت و گلوله در فضا پيچيده بود. ناخودآگاه ياد روضههاي مسجد محلمان در اراك و صحنة كربلا افتادم. زن و مرد زخمي شده بودند و از اين و آن كمك ميخواستند. چند نفر جوان، زخميها را اينطرف و آنطرف ميبردند. گارديها خيابان و ميدان ژاله را بسته بودند و نميگذاشتند كسي آنجا برود. در مسير دهها شهيد و زخمي ديدم. آمبولانسها مرتب زخميها را ميبردند. مادرم همراهم بود و مرتب ميگفت: «زود باش! خطر دارد، چه خوب شد كه زودتر نيامديم!»
منزل مامان تهراني حوالي خيابان ژاله بود. نگران بودم كه نكند براي آنها هم اتفاقي افتاده باشد. از كوچه و پسكوچهها خودم را به منزل آنها رساندم. همگي سالم بودند. خوشحال بودم كه علي در ايتاليا است و در تهران حضور ندارد. اگر بود، معلوم نبود چه بر سرش ميآمد.
مادرم هيچ نگفت. پدرم آرام گرفت و مشغول كارش شد. ناگهان ديديم در خانه باز شده است و خبري هم از مادرم نيست. به پدرم گفتم: «مادر كجاست؟»
ـ همينجا است.
ـ نه رفته.
ـ رفته!
ـ بله. ميروم او را پيدا كنم.
بدون اينكه منتظر پاسخ پدرم بمانم از خانه بيرون رفتم. كمي كه از خانه دور شدم، اوضاع خيابانهاي اطراف را طور ديگري ديدم. مردم هراسان و خشمگين بودند. معلوم شد ما دير رسيدهايم. گارديها در ميدان ژاله و خيابانهاي اطراف آن به مردم حمله كرده و آنها را قتلعام كرده بودند. صحبت از كشتهشدن هزاران نفر بود. هركس چيزي ميگفت. حتي برخي ميگفتند كه خودشان سربازان اسرائيلي را ديدهاند كه به سوي مردم تيراندازي ميكردهاند. برخي ميگفتند كاميونهاي ارتشي، زخميها را جمع كردهاند و بردهاند تا زنده به گور كنند. در آن فضاي ملتهب، تشخيص راست از دروغ محال بود. آمارهاي متناقضي از كشتهشدگان ميدان ژاله ميدادند. اطراف ميدان و خيابان ژاله جوي خون جاري بود. در جايجاي كوچه و خيابان چندين شهيد ديدم كه غرق در خون افتاده بودند. زخميها ناله ميكردند و كمك ميخواستند. چند زخمي داخل كوچه افتاده بودند و خون آنها آب جو را سرخ كرده بود. بوي مرگ، باروت و گلوله در فضا پيچيده بود. ناخودآگاه ياد روضههاي مسجد محلمان در اراك و صحنة كربلا افتادم. زن و مرد زخمي شده بودند و از اين و آن كمك ميخواستند. چند نفر جوان، زخميها را اينطرف و آنطرف ميبردند. گارديها خيابان و ميدان ژاله را بسته بودند و نميگذاشتند كسي آنجا برود. در مسير دهها شهيد و زخمي ديدم. آمبولانسها مرتب زخميها را ميبردند. مادرم همراهم بود و مرتب ميگفت: «زود باش! خطر دارد، چه خوب شد كه زودتر نيامديم!»
منزل مامان تهراني حوالي خيابان ژاله بود. نگران بودم كه نكند براي آنها هم اتفاقي افتاده باشد. از كوچه و پسكوچهها خودم را به منزل آنها رساندم. همگي سالم بودند. خوشحال بودم كه علي در ايتاليا است و در تهران حضور ندارد. اگر بود، معلوم نبود چه بر سرش ميآمد.
فصل دهم
اوايل مهرماه بود كه علي و دوستانش به ايران برگشتند. علي ماجراي «جمعه سياه» و ميدان ژاله را در ايتاليا شنيده بود و خيلي ناراحت شده بود. شاه را عامل ديكتاتوري و استبداد در ايران ميدانست. ميگفت: «هرطور شده بايد شاه و رژيم وابسته به امپرياليسم او را سرنگون كرد.»
علي كه به تهران آمد، با هم در تظاهرات ضد شاه شركت ميكرديم. علي دوربين عكاسي داشت و با آن از صحنههاي مختلف حضور مردم در راهپيماييها عكس ميگرفت. عكسهاي زيادي گرفت. آن عكسها را ديگران در سالهاي بعد بردند؛ اما هنوز چندتايي را به يادگار نگه داشتهام.
مدتي بعد به بندرعباس رفت اما زمان زيادي آنجا نماند. همه جاي كشور در اعتصاب و تعطيلي بود. علي در بندرعباس هم بيكار نبود و تظاهراتي عليه شاه در آنجا ترتيب داد. فولاد بندرعباس را هم او و آعبدالله به اعتصاب و تعطيلي كشاندند. در پاييز و زمستان 1357 علي چه در تهران و چه بندرعباس، در تظاهرات شركت ميكرد. مرتب در مسير تهران ـ بندرعباس در رفت و آمد بود. من هنوز در خانه پدرم ساكن بودم و او هرگاه به تهران ميآمد، به خانه خواهرش ميرفت. هنوز نتوانسته بوديم براي خودمان مستقل شويم.
تعداد بازدید: 5473