زیتون سرخ (33)
گفت و گو و تدوين: سيدقاسمياحسيني
زیتون سرخ (۳۳)
خاطراتناهیدیوسفیان
گفت و گو و تدوین: سیدقاسمیاحسینی
انــتــشـاراتسـورهمــهــر(وابسـتهبـهحـوزههنـری)
دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت
نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمی از ناشر است.
در نيمه دوم سال 1357 به استخدام وزارت نيرو درآمدم و در بخش تحقيقات انرژي اتمي و حفاظت راكتورهاي هستهاي نيروگاه بوشهر شروع به كار كردم. ما با يك متخصص انگليسي كار ميكرديم كه مرد خوبي هم بود. من همان روزها شروع كردم به مطالعه كردن دربارة مسائل زيستمحيطي بوشهر و تأثير ساخت نيروگاه اتمي بر دريا، آب دريا و محيطزيست بوشهر. حاصل مطالعاتم را نيز به صورت جزوهاي تهيه و تقديم مقامات بالاتر كردم.
از پاييز سال 1357 و شروع اعتصابات كاركنان دولت، واحد ما نيز دچار ركود شد. اعتصاب سراسر كشور را فلج كرده بود و كارمندان و كارگران دولت در محل كارشان حاضر نميشدند. اداره ما نيز در حالت اعتصاب بود و به اصطلاح كار تق و لق بود. گاهي دو، سه روز كار تعطيل بود و روزي هم كه تعطيل نبود يكي، دو ساعت بيشتر كار نميكرديم. علي هم در بندرعباس و صنايع فولاد آنجا مرتب اعتصاب راه ميانداخت و كار را رها ميكرد و به تهران ميآمد و با من در تظاهرات شركت ميكرد و عكس ميگرفت.
علي زمستان 1357 يكي، دو روز از بندرعباس به تهران آمد روزي با هم در ضلع جنوبي خيابان 24 اسفند در تظاهرات بوديم. يكي از مقرهاي ساواك آنجا بود. مردم براي تصرف آنجا هجوم بردند. تيراندازي شد. گارد حمله كرد. ما به طرف بلوار فرار كرديم. من و علي همينطور كه داشتيم ميدويديم، صداي شليك تير بلند شد. در حال دويدن به عقب نگاه كردم. نوجواني كه پشت سرم در حال دويدن بود، تير به سرش خورد و مغزش جلوي چشمان حيرتزدهام متلاشي شد و تكهاي از آن جلوي پايم افتاد. بر خودم لرزيدم. جاي درنگ نبود. دويديم و داخل كوچهاي رفتيم. گارديها هم با فاصله كمي پشت سرمان بودند و تيراندازي ميكردند. كوچه بنبست بود. براي لحظهاي من و علي خودمان را باختيم. اگر به دست گارديها ميافتاديم، كارمان تمام بود. در اين وقت در منزلي باز شد و ما بلافاصله خودمان را داخل آن خانه انداختيم و نجات پيدا كرديم. از پشتبام خانهها هرطور بود عبور كرديم. منظرة متلاشي شدن مغز آن نوجوان، در خاطرم مانده و از يادم نرفته است.
همان روز تعداد زيادي كشته و مجروح شدند. من و علي به بيمارستان رفتيم تا خون بدهيم. علي از خون خيلي ميترسيد. در بيمارستان مجروحان زيادي بستري بودند و آمبولانسها مرتب زخميها و تيرخوردهها را ميآوردند. براي مجروحان نياز مبرمي به خون وجود داشت. علي گفت: «بايد بروم خون بدهم.» گفتم: «اما تو كه از خون دادن ميترسي!»
ولي بايد بدهم.
ـ حالت بد ميشود!
ـ مانعي ندارد. نميبيني زخميها به خون نياز دارند؟
صف بلندي از مردم براي اهداي خون جلوي بيمارستان قطار شده بود. من و علي هم در صف ايستاديم. رنگ علي كمي زرد شده بود. هنوز نوبت به ما نرسيده بود كه اعلام كردند ظرفيت بيمارستان تمام شده است و ديگر نيازي به خون ندارند.
فرداي آن روز يكي از روزنامهها، يادم نيست كدام روزنامه بود، عكس مردم جلوي بيمارستان را به چاپ رساند. جالب آنكه در آن عكس، علي هم بود. من آن عكس را نديده بودم. پدرم روزنامه خريده بود و عكس علي را ديده بود. به من گفت: «ديروز كجا بوديد؟»
ـ با علي رفته بوديم سينما!
ـ حتماً فيلم انقلابي هم بود... ها!
بعد روزنامه را نشانم داد و گفت: «اين عكس علي است. شما ديروز در تظاهرات بوديد. خودت كم بودي، شوهرت هم سر من كلاه ميگذارد!»
از پاييز سال 1357 و شروع اعتصابات كاركنان دولت، واحد ما نيز دچار ركود شد. اعتصاب سراسر كشور را فلج كرده بود و كارمندان و كارگران دولت در محل كارشان حاضر نميشدند. اداره ما نيز در حالت اعتصاب بود و به اصطلاح كار تق و لق بود. گاهي دو، سه روز كار تعطيل بود و روزي هم كه تعطيل نبود يكي، دو ساعت بيشتر كار نميكرديم. علي هم در بندرعباس و صنايع فولاد آنجا مرتب اعتصاب راه ميانداخت و كار را رها ميكرد و به تهران ميآمد و با من در تظاهرات شركت ميكرد و عكس ميگرفت.
علي زمستان 1357 يكي، دو روز از بندرعباس به تهران آمد روزي با هم در ضلع جنوبي خيابان 24 اسفند در تظاهرات بوديم. يكي از مقرهاي ساواك آنجا بود. مردم براي تصرف آنجا هجوم بردند. تيراندازي شد. گارد حمله كرد. ما به طرف بلوار فرار كرديم. من و علي همينطور كه داشتيم ميدويديم، صداي شليك تير بلند شد. در حال دويدن به عقب نگاه كردم. نوجواني كه پشت سرم در حال دويدن بود، تير به سرش خورد و مغزش جلوي چشمان حيرتزدهام متلاشي شد و تكهاي از آن جلوي پايم افتاد. بر خودم لرزيدم. جاي درنگ نبود. دويديم و داخل كوچهاي رفتيم. گارديها هم با فاصله كمي پشت سرمان بودند و تيراندازي ميكردند. كوچه بنبست بود. براي لحظهاي من و علي خودمان را باختيم. اگر به دست گارديها ميافتاديم، كارمان تمام بود. در اين وقت در منزلي باز شد و ما بلافاصله خودمان را داخل آن خانه انداختيم و نجات پيدا كرديم. از پشتبام خانهها هرطور بود عبور كرديم. منظرة متلاشي شدن مغز آن نوجوان، در خاطرم مانده و از يادم نرفته است.
همان روز تعداد زيادي كشته و مجروح شدند. من و علي به بيمارستان رفتيم تا خون بدهيم. علي از خون خيلي ميترسيد. در بيمارستان مجروحان زيادي بستري بودند و آمبولانسها مرتب زخميها و تيرخوردهها را ميآوردند. براي مجروحان نياز مبرمي به خون وجود داشت. علي گفت: «بايد بروم خون بدهم.» گفتم: «اما تو كه از خون دادن ميترسي!»
ولي بايد بدهم.
ـ حالت بد ميشود!
ـ مانعي ندارد. نميبيني زخميها به خون نياز دارند؟
صف بلندي از مردم براي اهداي خون جلوي بيمارستان قطار شده بود. من و علي هم در صف ايستاديم. رنگ علي كمي زرد شده بود. هنوز نوبت به ما نرسيده بود كه اعلام كردند ظرفيت بيمارستان تمام شده است و ديگر نيازي به خون ندارند.
فرداي آن روز يكي از روزنامهها، يادم نيست كدام روزنامه بود، عكس مردم جلوي بيمارستان را به چاپ رساند. جالب آنكه در آن عكس، علي هم بود. من آن عكس را نديده بودم. پدرم روزنامه خريده بود و عكس علي را ديده بود. به من گفت: «ديروز كجا بوديد؟»
ـ با علي رفته بوديم سينما!
ـ حتماً فيلم انقلابي هم بود... ها!
بعد روزنامه را نشانم داد و گفت: «اين عكس علي است. شما ديروز در تظاهرات بوديد. خودت كم بودي، شوهرت هم سر من كلاه ميگذارد!»
روز دوازدهم بهمن 1357 و ورود امام خميني(ره) به ايران يكي از روزهاي ماندگار زندگيام است. گروه ما امام خميني(ره) را يك رهبر مذهبي سالم و صادق ميدانست كه سخت مخالف استبداد پهلوي و استعمار و امپرياليسم آمريكا است و حركتي مترقي و رو به جلو دارد. حقيقت اين است كه گروه ما در امر انقلاب اسلامي و رهبري امام خميني غافلگير شده بود و نميتوانست تحليل درست و همهجانبهاي ارائه دهد. ميان اعضا اختلاف بود. برخي ماهيت انقلاب را مذهبي ـ ارتجاعي ميدانستند. تحليل آنها اين بود كه مذهب نميتواند در بستر تكامل اجتماعي خلقها نقش مثبت و انقلابي داشته باشد.
تعداد بازدید: 4789