زیتون سرخ (55)
گفت و گو و تدوين: سيدقاسمياحسيني
زیتون سرخ (۵۵)
خاطراتناهیدیوسفیان
گفت و گو و تدوین: سیدقاسمیاحسینی
انــتــشـاراتسـورهمــهــر(وابسـتهبـهحـوزههنـری)
دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت
نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمی از ناشر است.
اگرچه مادرم از روزبه و لاله نگهداري ميكرد، هنوز برايم سخت بود ساعت شش صبح از خانه بيرون بروم و تا چهار بعدازظهر بازنگردم. كار خانه و خريد لوازم ضروري و رفت و آمد به هلالاحمر هم بود. خيلي خسته شدم. تصميم گرفتم از وزارت نيرو خودم را به آموزش و پرورش منتقل كنم. با اين كار ميتوانستم وقت بيشتري صرف بچههايم بكنم و بيشتر نزد آنها باشم و به آنان رسيدگي كنم. نياز به محبت مادرانه داشتند و هرطور بود نبايد آن دو را از اين حق مسلم محروم ميكردم. اگر معلم ميشدم، سه روز در هفته كار ميكردم و چهار روز باقيمانده نزد بچههايم ميماندم و خودم از آنها نگهداري ميكردم.
هنوز يك سال تمام نشده بود كه صاحبخانه گفت پانصد تومان بايد به اجارهام اضافه كنم. من چنين پولي نداشتم. رفتم بنياد شهيد. آنجا به من گفتند كه تعدادي خانه در منطقه تهرانپارس براي خانواده شهدا ساختهاند، اما هنوز تمام نشده است. گفتند: «ميروي آنجا؟»
ـ بله. ميروم.
به منزل كه رفتم پدرم به ديدنم آمد. به او ماجرا را گفتم، گفت: «نرو!»
ـ براي چه؟
ـ اينجا نزديك ما هستي. شب، نيمهشب اگر بيمار شدي يا اتفاقي براي روزبه و لاله افتاد، ما نزديكت هستيم. اما تهرانپارس خيلي دور است.
ـ من بايد بروم و روي پاي خودم بايستم.
ماشين باري گرفتم، مختصر اسباب و اثاثيهاي كه داشتم بار آن كردم و راهي خانه نو در تهرانپارس شدم.
ساختمانها تازهساز بود؛ طوري كه ديوار خانه ما هنوز خيس بود و سفيدكاري آن درست خشك نشده بود. مرداد 1361 بود كه اسبابكشي كردم.
تعداد بازدید: 3993
![](images/sharing/print.png)
![](images/sharing/twitter.png)
![](images/sharing/email.png)
![](images/sharing/facebook.png)
![](images/sharing/google.png)
![](images/sharing/linkedin.png)
![](images/sharing/pinterest.png)
![](images/sharing/sapp.png)
آخرین مطالب
پربازدیدها
اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 108
وقتی به موضع رسیدم رفتم داخل سنگر. سربازها گفتند: «آن سرباز انتظامات، یعنی یعقوب احمد، که عصام را دستگیر کرده بود دیروز بر اثر اصابت ترکش گلوله ایرانیها کشته شد. خدا را شکر کردم. بعد شنیدم سرهنگ میسر به ستوان یکم عباس اهل بصره گفته بود: «تفاوت کشته شدن عصام و یعقوب تفاوت بهشت و جهنم است.» چند روز گذشت. حمله شما شروع شد. تقریباً تا ساعت پنجونیم صبح ما هنوز در مواضع خودمان بودیم. در شبِ حمله، آسمان را ابرهای سیاه پوشانده بود. افراد ما همه ترسیده بودند و حالت عجیبی داشتند. خستگی مفرط و یأس در تکتک افراد به چشم میخورد. رخوت و ترس موقعی بیشتر شد که ستوان یکم احمد جمیل و سرهنگ میسر با داد و فریاد ز افراد میپرسیدند «پل کجاست؟ پل کارون کجاست؟»![](pic/banner_box/263.jpg)
![](pic/banner_box/254.jpg)
![](pic/banner_box/169.jpg)
![](pic/banner_box/235.jpg)
![](pic/banner_box/180.jpg)
![](pic/banner_box/43.jpg)
![](pic/banner_box/25.jpg)
![](pic/banner_box/26.jpg)