زیتون سرخ (59)
گفت و گو و تدوين: سيدقاسمياحسيني
زیتون سرخ (۵۹)
خاطراتناهیدیوسفیان
گفت و گو و تدوین: سیدقاسمیاحسینی
انــتــشـاراتسـورهمــهــر(وابسـتهبـهحـوزههنـری)
دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت
نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمی از ناشر است.
فيزيك درس ميدادم، گاهي هم رياضي. گاهي وقتها كه يك زنگ كلاس تعطيل بود، به خانه ميرفتم و كارهاي عقبمانده خانه و رفت و روب و شست و شو را انجام ميدادم و به مدرسه برميگشتم. از صبح كه بيدار ميشدم تا شب كه ميخوابيدم دائم در كار و تلاش و دوندگي بودم.
يك بار در خيابان نزديك خانهمان پليس مرا متوقف كرد. گفتم: «خلافي مرتكب شدهام؟»
ـ بله.
ـ چه خلافي؟
ـ از خيابان يكطرفه عبور كردهاي. خلاف آمدهاي.
ـ اين خيابان يكطرفه است؟ من يك سال است كه ميروم و ميآيم چطور متوجه نشدهام!
خلاصه پليس مرا جريمه كرد. آنقدر سرم به كار و زندگيام گرم بود، كه پاك محيط اطرافم را فراموش كرده بودم. در اين
دو، سه سال اخيري كه من سرگرم زندگيام بودم در مملكت اتفاقات زيادي رخ داده بود اما من غرق در احوالات شخصي خودم بودم و حتي توجهي به مسائل سياسي روز هم نداشتم.
برخي روزها فرصت نميكردم سري به مهدكودك بزنم. روزبه و لاله ناچار بودند غذا را از دست ديگران بخورند. وقتي به خانه ميبردمشان مثل قحطيزدهها غذا ميخوردند. خوشحال بودم كه چقدر بااشتها شدهاند و علاوه بر غذاي مهدكودك، غذاي اضافي ميخورند. بعدها روزي روزبه به من گفت كه مسئول آنها غذاي روزبه و لاله را به بچههاي خودش ميداده است و بچههاي من گرسنه ميماندند.
يك روز صبح براي خريد شير رفتم. صف طولاني بود. در صف ايستادم. مدتي بعد همسايهام آمد و گفت: «برو خانه. غوغا است!» به سوي خانه دويدم. در اتاق را كه باز كردم ديدم روزبه گريه ميكند. لاله هم خودش را كثيف كرده بود؛ مدفوعش را به سر و صورتش ماليده و حتي خورده بود. صحنة عجيبي بود. هر دو گريه ميكردند. روزبه با صداي بلند ميگفت: «مامان ما گم شد... مامان ما گم شد.» نشستم كنار اتاق و از ته دل گريستم. روزبه و لاله گريه ميكردند، من هم گريه ميكردم؛ بر بدبختي و بيكسي خودم گريه ميكردم. از آن به بعد صف شير را رها كردم و شير را آزاد خريدم.
وضع مالي خوبي نداشتم. حقوقم نسبت به كار قبليام كمتر بود. وزارت آموزش و پرورش سه هزار و نهصد تومان حقوق به من ميداد. دو هزار تومان هم شرکت صنايع فولاد خوزستان بابت حقوق علي به من ميداد. خرج بچهها زياد بود. پول مهدكودك و خريدن كوپن بنزين در بازار آزاد هم بود. اين بود كه گاهي اوقات كم ميآوردم.
يك بار در خيابان نزديك خانهمان پليس مرا متوقف كرد. گفتم: «خلافي مرتكب شدهام؟»
ـ بله.
ـ چه خلافي؟
ـ از خيابان يكطرفه عبور كردهاي. خلاف آمدهاي.
ـ اين خيابان يكطرفه است؟ من يك سال است كه ميروم و ميآيم چطور متوجه نشدهام!
خلاصه پليس مرا جريمه كرد. آنقدر سرم به كار و زندگيام گرم بود، كه پاك محيط اطرافم را فراموش كرده بودم. در اين
دو، سه سال اخيري كه من سرگرم زندگيام بودم در مملكت اتفاقات زيادي رخ داده بود اما من غرق در احوالات شخصي خودم بودم و حتي توجهي به مسائل سياسي روز هم نداشتم.
برخي روزها فرصت نميكردم سري به مهدكودك بزنم. روزبه و لاله ناچار بودند غذا را از دست ديگران بخورند. وقتي به خانه ميبردمشان مثل قحطيزدهها غذا ميخوردند. خوشحال بودم كه چقدر بااشتها شدهاند و علاوه بر غذاي مهدكودك، غذاي اضافي ميخورند. بعدها روزي روزبه به من گفت كه مسئول آنها غذاي روزبه و لاله را به بچههاي خودش ميداده است و بچههاي من گرسنه ميماندند.
يك روز صبح براي خريد شير رفتم. صف طولاني بود. در صف ايستادم. مدتي بعد همسايهام آمد و گفت: «برو خانه. غوغا است!» به سوي خانه دويدم. در اتاق را كه باز كردم ديدم روزبه گريه ميكند. لاله هم خودش را كثيف كرده بود؛ مدفوعش را به سر و صورتش ماليده و حتي خورده بود. صحنة عجيبي بود. هر دو گريه ميكردند. روزبه با صداي بلند ميگفت: «مامان ما گم شد... مامان ما گم شد.» نشستم كنار اتاق و از ته دل گريستم. روزبه و لاله گريه ميكردند، من هم گريه ميكردم؛ بر بدبختي و بيكسي خودم گريه ميكردم. از آن به بعد صف شير را رها كردم و شير را آزاد خريدم.
وضع مالي خوبي نداشتم. حقوقم نسبت به كار قبليام كمتر بود. وزارت آموزش و پرورش سه هزار و نهصد تومان حقوق به من ميداد. دو هزار تومان هم شرکت صنايع فولاد خوزستان بابت حقوق علي به من ميداد. خرج بچهها زياد بود. پول مهدكودك و خريدن كوپن بنزين در بازار آزاد هم بود. اين بود كه گاهي اوقات كم ميآوردم.
زمستان سال 1361 خيلي به من سخت گذشت. آن سال تهران بسيار سرد بود و هوا حتي تا پانزده درجه زير صفر هم رسيد. برف بسياري هم باريد. خانه ما تازهساز بود و ديوارها سرما را از خود عبور ميداد. نفت هم كوپني بود و كفاف نميداد. بايد نفت را از بازار آزاد تهيه ميکردم. از مدرسه كه برميگشتم، بچهها را با دو گالن بيست ليتري برميداشتم و در صف طولاني نفت ميايستادم. گاهي نفت گيرم ميآمد و گاهي هم نميآمد و دستخالي به خانه سردم بازميگشتم. كسي نبود نفت را برايم حمل كند. خودم مجبور بودم چهل ليتر نفت را در دو دستم بگيرم و به خانه بياورم. جلوي خانه ما هم چاله بزرگي كنده بودند. ميرفتم توي چاله و از آنطرف بيرون ميآمدم. راه هم طولاني بود و فشار زيادي به دل و كمرم ميآمد. هوا خيلي سرد بود و نفت هم به اندازه كافي نبود. داييام مقداري گازوئيل برايم آورد. نفت را قاطي گازوئيل ميكردم و در بخاري ميريختم. در نتيجه كاربراتور بخاري خراب شد و گاهي آتش ميگرفت. من بچهها را در آن سرما به حياط ميبردم و خودم ميرفتم سر وقت بخاري.
تعداد بازدید: 4226








آخرین مطالب
پربازدیدها
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 139
- اعتبار روایت فرماندهان، به ارائه سند است
- اخبار تاریخ شفاهی بهمن 1403
- خاطرات مهرزاد ارشدی
- مصاحبهگری در تاریخ شفاهی: چالشها، اهمیت و راهکارها
- خاطرات محسن رفیقدوست
- گزارش چهارمین همایش ملی تاریخ شفاهی دفاع مقدس-3 و پایانی
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 140
اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 141
من نمیدانم چرا آن معلول را اعدام کردند. فکر میکنم لازم هم نباشد که بدانم زیرا فقط باید با خود بگویم که او حتماً مخالف حزب بعث و صدام کافر بوده است شاید در این جا مصاحبهای کرده بوده که او را شناسایی و اعدامش کردند. فکر میکنم عدهای از این معلولین را اعدام کرده باشند.






