خـاطـرات احمـد احمـد (2)

به کوشش: محسن کاظمی


خـاطـرات احمـد احمـد (۲)
به کوشش: محسن کاظمی
انتشارات سوره مهر
دفتر ادبيات انقلاب اسلامى


 

 

 

 

دوران كودكى و تحصيلات ابتدايى
وقتى كه هفت ساله شدم همراه برادرم محمود كه از نظر ذهنى و روانى بيمار بود، به مدرسه فروردين كه در همان محل بود مراجعه كرده و در كلاس اول نام نويسى كرديم.
به خاطر بيمارى برادرم لازم بود كه من هميشه كنارش باشم. وضعيت محمود به نحوى بود كه بايد هرلحظه كسى در كنارش مى‏ماند حتى شبها بايد يكى از اعضاى خانواده كنار او استراحت مى‏كرد تا مراقب حال او باشد.(1)
به سبب شرايط بد اقتصادى خانواده ما، تحصيل من با دشواريهايى مواجه بود. به ياد دارم به خاطر نداشتن شلوار، مدت يك هفته به مدرسه نرفتم تا اينكه برادرم مهدى كه سرباز بود به مرخصى آمد و يكى از شلوارهاى نظامى خود را به من داد. شلوار را به رنگرزى بردم و بعد مادرم آن را برايم كوچك كرد.
سالهاى اوليه مدرسه با همان شور و نشاط كودكى و سختيهاى اقتصادى طى شد. سالهاى آخر دبستان بود كه متوجه صحبتهاى بعضى از معلمها و گروههايى در مدرسه شدم. صحبتهاى آنها با مباحث اعتقادى و مذهبى كه فراگرفته و با آن بزرگ شده بودم، منافات داشت. گاهى هم در مساجد يا در جلسات مذهبى‏اى كه شركت مى‏كردم، مى‏ديدم كه روحانيون از آنها انتقاد كرده و به مباحث و صحبتهاى آنها جواب مى‏دادند. حضور در اين فضاى دوگانه، آرام آرام ذهن مرا با برخى وقايع كه جنبه مذهبى و سياسى داشت آشنا مى‏ساخت و كنجكاوى‏ام را برمى‏انگيخت.
كلاس پنجم بودم كه روزى معلم برخلاف معمول گچ و تخته پاك كن را كنار گذاشت و شروع كرد به صحبت درباره خدا و نظام خلقت. او گفت: «خدا چيه؟ خدا كيه؟ اين حرفها چيست؟ مگر آدم خودش عقل ندارد كه...؟»
صحبتهاى او در من خيلى اثر كرد. طورى پريشان شدم كه با همان حالت بچگى احساس كردم ديگر ميل ندارم به مدرسه بروم. به خانه بازگشته و آنچه را كه رخ داده بود براى پدرم تعريف كردم. او كه سواد نداشت با همان سطح فكرى خود گفت: بچه جان! كفر نگو، حرفهاى بى‏دينى نزن! پدرم اين واقعه را براى دوستش آقاى عصار ميرمخمليان(2)  تعريف كرد و بعد مرا به او معرفى كرد. روزى من به منزل ايشان رفتم. آقاى عصار از من درباره مباحث و صحبتهاى معلمم سئوال كرد. من نيز هرآنچه كه شنيده بودم با بغض بازگو كردم. بعد ايشان قلم و كاغذى برداشت و گفت: «اين مرد كمونيست است و حرفهاى بى دينى و كمونيستى زده است، من چيزى مى‏نويسم، آن را ببر و در كلاس بخوان!» بعد اين‏گونه نوشت: «بسم‏الله‏الرحمن‏الرحيم، قال رسول‏الله صلى‏الله‏عليه‏و‏آله من عرف نفسه، فقد عرف ربه، هر كه خود را شناخت، پس خدايش را باز مى‏شناسد...» او درباره انسان، بدن، روح و جايگاه هر يك در نظام خلقت، مقاله‏اى جالب، خواندنى و طولانى نوشت. بعد از من پرسيد: «عمو! آيا تو روح دارى يا ندارى؟» گفتم: «دارم.» چرا كه اگر جوابى غير از اين مى‏دادم، مى‏گفت كه پس با مرده چه فرقى دارى؟ آقاى عصار درباره فرق آدم زنده با آدم مرده و اينكه آيا روح ديدنى يا ناديدنى (مرئى يا نامرئى) است صحبت كرد. من از اين صحبتها خيلى خوشحال شدم و آن پريشان حالى‏ام از بين رفت. با همان حال و هواى كودكى حس كردم كه كس ديگرى هست كه از معلم ما بيشتر مى‏فهمد.
من مقاله را پاكنويس كرده و روزشمارى مى‏كردم تا ساعت زنگ انشاء برسد. روز موعود فرارسيد و من پاى تخته رفتم و مقاله را خواندم. وسط قرائت مقاله بودم كه معلم، صحبتم را قطع كرد و گفت: «اين چيست كه مى‏خوانى؟ چرا اين را نوشتى؟»
گفتم: «آقا، آن روز كه شما آمديد و گفتيد كه خدايى نيست، من رفتم تحقيق كردم. حالا مى‏خواهم نتيجه تحقيقم را بخوانم.» رنگ از روى معلم پريد، سرخ شد و گفت: «بس است ديگر، ادامه نده، برو بنشين.»
گفتم: «نه، بايد تا آخرش را بخوانم.»
بچه‏ها نيز با من هم‏صدا شده و گفتند: «خب آقا بگذاريد بخواند.» او به اجبار رضايت داد. من بعد از اينكه مقاله را به پايان رساندم، توضيح دادم كه آن‏را چه‏كسى و براى چه برايم نوشته است.
وقوع چنين رويدادى در دوران تحصيل ابتدايى و نظاير آن دايم فكر مرا به خود مشغول مى‏كرد. هميشه به دنبال چرايى قضايا و علت وقايع بودم. گاهى اوقات با مادرم درباره مسائل اعتقادى و اصولى صحبت مى‏كردم. به عنوان مثال برايم قابل قبول نبود كه خاك و آب به صورت تصادفى يك نعلبكى را به وجود آورده باشند.
هنگام فرارسيدن ماه محرم و صفر مرتب در مجالس روضه‏خوانى و عزا شركت مى‏كردم و با بچه‏هاى هم سن و سال خود، دسته سينه‏زنى درست كرده و در كوچه‏ها راه افتاده و مى‏خوانديم:
باز ماه محرم شد و دلها شكست             قفل دل حضرت ليلا شكست
با اينكه كودكى بيش نبودم ولى با همان درك و فهم، هيچ‏گاه حاضر نبودم كه به دروغ قسم ياد كنم. قرآن زياد مى‏خواندم و در اين زمينه مادرم كمك خوبى برايم بود. او همان طور كه به رفت و روب خانه مى‏رسيد، غلطهاى قرآنى مرا مى‏گرفت و به اين طريق روز به روز انس من با قرآن و عشقم به ائمه اطهار و معصومين عليه‏السلام بيشتر مى‏شد.
همواره فقر و فلاكت اقتصادى و مادى مردم دغدغه ذهنى من بود. وضعيت اسفبار اقتصادى خانواده‏ها، در وضعيت ظاهرى فرزندانشان كه به مدرسه مى‏آمدند، نمودار بود. كمتر دانش آموزى بود كه وضعش خوب باشد. البته بعضيها كه پدرشان در آموزش و پرورش و يا يك اداره دولتى شاغل بودند، كمى وضعشان بهتر از ديگران نشان مى‏داد. در مواقع خاصى كه مسئولين مدرسه، به دانش‏آموزان مستمند كمكهايى ازقبيل كفش و لباس مى‏دادند، بيشتر والدين مراجعه و درخواست كمك مى‏كردند.
فرهنگ مهاجر و قومى خانواده‏ها از طريق دانش‏آموزان به داخل مدرسه نيز نفوذ كرده بود. دسته بنديهايى بين آنها براساس زبان و اهليت محلى به وجود آمده بود كه در آن‏ترك از ترك، فارس از فارس و كُرد از كرد حمايت و پشتيبانى مى‏كرد. من نيز با دو تن از دوستانم به نامهاى هادى جامعى و ايرج حقيقت، يك تيم سه نفره درست كرده بوديم كه در اختلافات و دعواهاى كودكانه به حمايت و يارى همديگر برمى‏خاستيم.

دوران نوجوانى و تحصيلات متوسطه
حدود پانزده ساله بودم كه در خيابانها شاهد راه‏پيماييها و تظاهرات هواداران حزب توده و جبهه ملى (گروه پان ايرانيست) (3)  عليه يكديگر بودم. هريك، گروههاى ضربتى داشتند كه در خيابانها به زد و خورد مى‏پرداختند.(4)
يادم مى‏آيد در يكى از راه‏پيماييهاى پان ايرانيستها به همراه برادرم مهدى كه فرمانده چند گروه چهار نفرى ضربت بود، شركت كرده بودم. راه‏پيمايان آدمك پيشه‏ورى(5)  را به آتش كشيدند. آنها سرودها و شعرهايى را هم‏خوانى مى‏كردند مانند:

بركشيم ما روزى تيغ خود از نيام            تا نمايد صبح ما بعد تيره شام

ديدن اين صحنه‏ها در آن سن برايم خيلى جالب بود. با شركت در اين راه‏پيماييها بود كه اسم من نيز به ليست هواداران آنها افزوده شد. به‏طورى كه بعدها وقتى توسط ساواك دستگير شدم، به هوادارى و عضويت در اين گروه استناد كردند.
در دعواها و درگيريها به‏خصوص با توده‏ايها سعى براين بود كه كار به كلانترى نكشد و قضيه در همان صحنه خاتمه يابد. در خيلى از درگيريها برخى دوستان از چوب، چماق و چاقو استفاده مى‏كردند؛ اما من هيچ وقت به روى كسى چاقو نكشيدم ولى براى به اصطلاح روكم كنى، گاهى با دوستانم، چاقو رد و بدل مى‏كرديم.
وقتى وارد دبيرستان شدم، برادرم مهدى درس و مدرسه را رها كرد و به همان ششم ابتدايى اكتفا كرد و به پدرمان گفت: «آقا جون! از ما دو نفر يكى بايد درس بخواند و ديگرى كار كند، تا زندگى‏مان بچرخد.» با اين طرز تفكر، او به سراغ كار و كارگرى و من به دنبال درس و تحصيل رفتم.
سيكل اول را در دبيرستان جامى به پايان رساندم و بايد براى سيكل دوم يكى از سه رشته ادبى، رياضى و طبيعى را انتخاب مى‏كردم. چون درس رياضى‏ام خوب بود، آن را انتخاب كردم. دبيرستان جامى اين رشته را نداشت. به ناچار در دبيرستان علامه واقع در چهارراه انارى ثبت نام كردم. فاصله اين مدرسه تا منزل ما زياد بود. من به دليل نداشتن پول كرايه هميشه با پاى پياده اين مسير طولانى را طى مى‏كردم.
از نكات قابل توجه آن دوره، فضاى نامناسب و وضعيت بد حجاب و پوشش خانمها بود. حتى دختران دبيرستانى تحت تأثير فرهنگ مبتذل حاكم بودند. از اين رو تحصيل براى خانمهاى باحجاب و مذهبى در آن شرايط، سخت و يا حتى ناممكن بود. خواهر من نيز مانند بسيارى از دخترخانمها به همين دليل از ادامه تحصيل پس از اتمام كلاس ششم ابتدايى بازماند. برادرم محمود نيز به خاطر وخامت بيمارى ذهنى و بحران روحى و روانى، تا كلاس سوم ابتدايى بيشتر نخواند. درنتيجه تنها فرد مدرسه‏اى خانواده من بودم و از اين بابت هميشه موردتوجه والدين و فاميل قرار داشتم.
روزها درس مى‏خواندم و شبها به خاطر كمك به خانواده، در يك انبار نيمه كاره شركت نفت واقع در شهررى نگهبانى مى‏دادم و در ماه 4/80 ريال حقوق مى‏گرفتم. پس از گذشت دو سال تحصيلى از سيكل دوم در دبيرستان علامه، تصميم گرفتم به مدرسه مروى بروم. دبيرستان مروى در محله شمس العماره و مقابل مدرسه علميه مروى و يكى از دبيرستانهاى خوب و هم رديف با دبيرستان دارالفنون و اديب بود. بچه‏هاى اين دبيرستان خيلى شلوغ و پرسر و صدا بودند و گاهى از طريق كوچه‏اى كه مدرسه علميه مروى در آن بود، اقدام به فرار از مدرسه مى‏كردند.
من در ميان آن همه هياهو، سكوت وحشتناك و مرگبارى را مى‏ديدم كه ناشى از ظلم و ستمى بود كه بر سرنوشت آنان توسط حكومت جائر شاه جارى بود. گاهى در حياط دبيرستان درحالى كه كتابى در دست داشتم، دقايق طولانى به اين نوجوانان و سرنوشتى كه در آينده خواهند داشت فكر مى‏كردم. و تنها با صداى زنگ مدرسه بود كه خود را از اين انديشه و فكر رهانده و به كلاس مى‏رفتم.
در طول چندين سال تحصيلم در دبيرستان معلمين بسيارى را ديدم كه حالات، رفتار و سكنات آنها برايم معنى داشت. آنها كه وابستگى به رژيم داشتند و جيره خوار آن بودند در ستايش كرامات ملوكانه اعلى‏حضرت! بسيار ياوه‏سرايى مى‏كردند و هر روز با يك مد و ادا و اطوار سركلاس مى‏آمدند. آنها كه ماهيت مستقلى داشتند و از روحى آزاد برخوردار بودند با توجه به خفقان موجود، دست به عصا و محافظه كارانه مطالبى عليه ظلم و جور مى‏گفتند تا روح ناشكفته جوان را در باغ آزادى بيدار كنند. معلمينى نيز بودند كه تنها به‏دنبال رزق و روزى خود بوده و آهسته مى‏آمدند و آهسته مى‏رفتند تا به قول معروف شاخ گربه به آنان نخورد و همه چيز را در سكوت و آرامش برگزار كرده و تنها به بيان مطالب درسى بسنده مى‏كردند.
در چنين فضاى چند بعدى‏اى رشد و نمو مى‏كردم و دنبال گمشده‏اى بودم. روحم آرام نداشت و از وضع موجود بى تاب و بى قرار بودم. هرچه كه در اطرافم رخ مى‏داد، مرا به فكر وامى‏داشت و در پى آن عكس العمل از خود نشان داده و به آن حساس مى‏شدم.


 ۱ـ محمود احمد به دليل محجوريت از ادامه تحصيل بازماند. پدر و مادرش هيچ‏گاه راضى نشدند كه او را به آسايشگاه بسپارند و خود از او سرپرستى و نگهدارى كردند. سرانجام محمود در سى و سه سالگى درحالى كه احمد در زندان به‏سر مى‏برد، دار فانى را وداع گفت.

 ۲ـ آقاى عصار ميرمخمليان از روحانيون محلى، با سواد و ملايى بود كه با پدر احمد، هم‏ولايتى و بسيار دوست بود و ارتباط خانوادگى صميمى با خانواده احمد داشت.

 ۳ـ در دى ماه سال 1330، محسن پزشكپور و محمدرضا عاملى تهرانى، با انشعاب از حزب ملت ايران، سازمان ديگرى را به نام حزب پان ايرانيست تأسيس كردند. پان ايرانيستها معتقدند كه جهان به ناسيوناليسم آگاه مى‏گرايد[...] جنبشهاى ملى را فقط عناصر مؤمن به ناسيوناليسم مى‏توانند به سوى پيروزى رهبرى كنند.
ر.ك: تاريخ سياسى بيست و پنج ساله ايران، صفحات 154 و 153

 ۴ـ قبل از 28 مرداد داريوش فروهر و محسن پزشكپور دو گرداننده اصلى پان ايرانيست بودند. آنها براى خودشان يك تشكيلات فاشيستى داشتند كه هدف آنها برهم زدن ميتينگهاى حزب توده بود.
ر.ك: خاطرات نورالدين كيانورى، صفحات 427 و 424

 ۵ـ سيدجعفر جعفرزاده پيشه‏ورى در زاويه از قراء خلخال متولد شد، در جوانى به روسيه رفت و به بلشويكها پيوست. وى از كمونيستهاى باسابقه و عضو سابق حزب توده بود كه در دوره رضاخان به جرم داشتن مرام اشتراكى ده سال زندانى شد. او پس از وقايع شهريور سال 1320 روزنامه آژير را منتشر كرد. و توانست به نمايندگى دوره چهاردهم مجلس شوراى ملى انتخاب شود، ولى اعتبارنامه‏اش رد شد. به آذربايجان بازگشت و فرقه دمكرات آذربايجان را در 21 آذرماه 1324 تشكيل داد. با حمايت مستقيم دولت شوروى اعلام استقلال كرد و مجلس خلق آذربايجان را تشكيل داد. پس از خروج ارتش سرخ و رفع حمايت شوروى از وى، غائله فرقه دمكرات آذربايجان در 21 آذرماه 1325 شكست خورد و پيشه‏ورى به شوروى گريخت و يك سال بعد در اثر يك سانحه اتومبيل درگذشت.



 
تعداد بازدید: 3750


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 95

توپخانه ما پشتیبان دو گردان تانک البعث و خضیران بود. ما در منطقه دزفول مستقر بودیم. روز عملیات فتح‌المبین شاهد بودم چگونه سازمان ارتش عراق مانند خشتی که در آب انداخته باشند از هم گسیخت و رفته‎‌رفته از هر سو فرو ریخت. ساعتی بعد از حمله نیروهای شما بود که تازه ما پی بردیم چه حمله وسیعی آغاز شده است. ساعت 12 شب دستور رسید به طرف نیروهای شما گلوله پرتاب کنیم. هر چه گلوله می‌انداختیم می‌گفتند «کم است، بیشتر.»