خـاطـرات احمـد احمـد (33)

به کوشش: محسن کاظمی


خـاطـرات احمـد احمـد (۳۳)
به کوشش: محسن کاظمی
انتشارات سوره مهر
دفتر ادبيات انقلاب اسلامى


شكنجه‏هاى مرگبار در زندان قزل‏قلعه

وقتى وارد زندان قزل قلعه(1) شديم، به طرف راهرويى رفتيم كه در سمت چپ آن اتاق ساقى قرار داشت. در آنجا فرصتى دست داد تا كليد را به آرامى از روى پا به روى كفش و بعد به زمين انداختم و معلوم نشد كه در تاريكى به كجا پرت شد. ديگر آسوده خاطر شدم.
پس از گذشت دقايقى مرا به «اتاق عمل»(2) بردند. اين اتاق در طول شرقى ـ غربى بود. مرا پشت ميزى كه در وسط اتاق قرار داشت هل دادند. يكى از مأمورين دست خود را روى صندلى گذاشت. من متوجه منظور او نبودم. ناگهان صندلى را كشيد. من تا به خود بيايم، از پشت سر و با ضرب زياد به‏زمين خوردم. تنها توانستم دستهايم را روى سرم بگذارم تا آسيبى نبيند. بلافاصله چهار نفر حاضر در اتاق، به‏طرز وحشيانه‏اى مرا زير ضربات مشت و لگد خود گرفتند. كتك و ضرب و شتم آنها بى‏حد بود. آن‏قدر مرا زدند كه در همان حال بى‏هوش شدم يا خوابم برد، چرا كه ديگر چيزى از ضربات آنها احساس نمى‏كردم؛ ولى هنوز هاله كتك خوردن روى سرم سنگينى مى‏كرد. وقتى چشمهايم را باز كردم، دو نفر آمدند و زير بغلم را گرفتند. مرا بلند كردند و دوباره روى صندلى نشاندند. حسابى درب و داغان شده و درد تمام وجودم را فراگرفته بود، چشمها و سر و صورتم مى‏سوخت. چشمم كبود و متورم شده بود. لحظاتى بعد بازجو آمد، مرا كه هوشيار ديد، گفت: «خُب، استراحت كردى، خستگى‏ات در رفت،... حالا مى‏توانيم با هم حرف بزنيم...»
او تظاهر كرد كه اطلاعى از كتك خوردن من ندارد. البته كسى هم در حضور او مرا شكنجه نمى‏داد. گفتم: «به من اجازه بدهيد نماز بخوانم.» گفت: «مگر تو نماز هم مى‏خوانى؟! شماها كه دين نداريد! وطن نداريد!... كسى كه وطن ندارد دين ندارد...!»
بالاخره اجازه دادند كه به دستشويى بروم، از درد به خود مى‏پيچيدم و سرم حسابى گيج مى‏رفت. خميده خميده درحالى كه دستهايم روى شكمم بود به طرفى رفتم كه نشانم دادند. در دستشويى را نيمه باز نگهداشتند. وضو گرفته و بازگشتم. نزديك بود كه آفتاب بزند. با لباس خونين و كثيف نمى‏دانم كه به كدام جهت به نماز ايستادم. با خدا راز و نياز كرده، گفتم: «خدايا! ما نماز مى‏خوانيم، حالا چه جورى؟! نمى‏دانم، خودت هرجور كه مى‏خواهى حساب كن... الله‏اكبر...»
بلافاصله پس از نماز، آنها پاهايم را به تختى بسته و مجددا شروع به زدن كردند، اما اين بار متفاوت از پيش. آنها گاهى دست از كتك مى‏كشيدند و چند سئوال مى‏كردند و من بى ربط و پرت و پلا جواب مى‏گفتم. آنها دوباره شروع مى‏كردند به زدن و اين روال براى ساعتى طول كشيد. نامه‏اى در دست آنها بود كه من براى سعيد محمدى فاتح نوشته بودم. جلادان درصدد بودند تا اعتراف بگيرند كه اين نامه را من نوشته‏ام. هرچه مرا زدند، شكنجه دادند و با كابل بر بدنم شلاق نواختند، نپذيرفتم، فشار و كتك به‏حدى رسيد كه، ديگر پاهايم كاملاً باد كرده و بى‏حس شده بودند. اصلاً ديگر وجود پا را احساس نمى‏كردم.
حدود پانزده روز شديدترين، خشن‏ترين و سبعانه‏ترين شكنجه‏ها بر من اعمال شد. روزهاى آخر آن‏قدر ناتوان شده بودم كه به محض شروع شكنجه بى هوش مى‏شدم، ولى آنها با پاشيدن آب و شوكهاى مختلف مرا از آن حال بيرون مى‏آوردند. البته من با نخوردن غذا بى رمق شده بودم و اين حالت در تسريع بى هوشى مؤثر بود. با وجود آن همه شكنجه، دنياى بى هوشى، دنياى زيبايى بود، زيرا كه از همه دردها و آلام فارغ مى‏شدى. علاوه بر آن ديگر نيازى نبود كه نگران اعتراف باشى.
سلسله اعصاب من بر اثر آبهاى سردى كه به رويم ريخته مى‏شد، بسيار صدمه ديد و ضعيف شد. شكنجه‏ها ادامه يافت، تا اينكه ديگر از حالت يك انسان عادى خارج شدم، به طورى كه گاهى كه به هوش مى‏آمدم براى دقايقى پيوسته، داد و هوار مى‏كردم و به حاضرين در اتاق عمل فحش مى‏دادم. كارد به استخوانم رسيده بود.
ديگر تحمل اين وضع برايم غيرممكن بود. آرزو مى‏كردم در بين شكنجه و كتك، ضربه‏اى به گيجگاهم بخورد و از بين بروم. گاهى در تهاجم لفظى و كلامى قصد تحريك مأمورين را داشتم. مى‏خواستم كه آنها تحريك شوند و مرا آن‏قدر بزنند تا بميرم.
اذيت و آزار مأمورين به حدى زياد بود كه اصلاً قابل بيان نيست. و شايد سبعيت و وحشيگرى آنها در باور افراد نگنجد. با آن ظلم بى حد و شكنجه‏هاى بى شمار، براى آنها جاى تعجب بود كه چطور توان اين همه مقاومت را دارم. يكى از مأمورين كه از سايرين كمى ملايم‏تر بود، در طول يكى از شكنجه‏ها گفت: بابا! كمى حرف بزن و خودت را راحت كن، چرا بايد اين‏قدر درد بكشى... روزى هم منوچهرى (ازغندى) شكنجه‏گر معروف آمد و نگاهى به‏سر و وضع خونين، چركين و متورم من كرد و گفت كه ديگر نزنيدش، ولش كنيد.
با دخالت منوچهرى اوضاع بدتر شد. آن روز هنگام شكنجه مأمورى را گذاشتند كه مرا بيدار و هوشيار نگه دارد. حدود شش ساعت بيدار بودم. شكنجه‏هاى شديد روزهاى قبل، درد مفرط و خستگى فراوان بى اختيار مرا به خواب برد. هرچه سيلى و تازيانه به‏سر و صورتم مى‏زدند، بى فايده بود. با هر ضربه تكانى مى‏خوردم و در همان لحظه دوباره به خواب مى‏رفتم. گاهى تازيانه‏اى بر زخمهايم نواخته مى‏شد و گاهى با مشت و لگد مى‏زدند و از اين طرف اتاق به آن طرف پرتم مى‏كردند ولى من همچنان خواب آلوده بودم. چند روزى مرا بدون خواب نگهداشتند.
در آن وضعيت، بعد از پنج ـ شش ساعت اول، ديگر برايم خواب مانند مردن بود و كنترلى بر اعصاب و روان خود نداشتم. شكنجه‏هاى ممتد و خواب ـ بيدارى به كلى اعصاب مرا به هم ريخت و دچار تشنج شدم. نمى‏دانم چندمين روز بود كه براى ساعتى تنهايم گذاشتند. ناگهان فكرى خطا، به ذهنم خطور كرد. خودكشى! به خيال خود تنها راهى بود كه مرا از اين همه درد و رنج راحت مى‏كرد. براى عملى كردن اين فكر، هيچ وسيله‏اى در اختيار نداشتم. تصميم گرفتم سرم را محكم به ديوار بزنم. با ناتوانى تمام دورخيز كردم، توانم را در پاهايم جمع كرده و با سرعت به طرف ديوار دويدم. در يك لحظه ديوار مقابل ديدگانم قرار گرفت ولى دستانم بى‏اختيار روى سرم رفت و مانع اصابت مستقيم آن با ديوار شد... مدتى بى‏هوش كنار ديوار افتاده بودم كه مأمورين دوباره از راه رسيدند. بلندم كرده و به گوشه ديگرى پرتم كردند و نگذاشتند كه به حال خود باشم.
روز آخر شكنجه بيدارى، منوچهرى به اتاق عمل وارد شد. وقتى سر و وضع مرا ديد، شروع به داد و بيداد و دعوا با شكنجه گران و بازجوها كرد. بعد به من هم چند فحش و ناسزا داد و خطاب به آنها گفت: «ولش كنيد، مرديكه خر را... فكر مى‏كنه چه گ... مى‏خواهد خودش را قهرمان كند! ولش كنيد...!» من ديگر حال عادى نداشتم، در حال چرت زدن و افتادن بودم. ولى يك نفر از پشت مرا نگهداشته بود. منوچهرى پس از درشت‏گويى، نامه‏اى از پوشه درآورد و جلو من پرت كرد و گفت: «بخوان!... بردار اين نامه را بخوان...» من كه در دنياى ديگرى سير مى‏كردم آن را برداشته و غلط و غلوط خواندم. هيچ كلمه‏اى صحيح از زبانم جارى نمى‏شد. اصلاً مفاهيم آن را درك نمى‏كردم. فقط در آخر آن امضاى خودم را ديدم. بى اختيار گفتم: «اين امضاى من است!!» ناگهان مشتى محكم به صورتم خورد: «پس چرا مى‏گفتى براى من نيست؟!» با مشت منوچهرى كمى به خود آمدم و گفتم: «نمى‏دانم... يادم نيست.» دوباره بى‏حال افتادم. ولى با سيلى و تازيانه بيدارم كردند. برگه ديگرى به دستم دادند، گويا از نشريات و جزوات حزب‏الله بود منتها بى‏اسم و رسم. اين برگه انشايى بود كه فراوان از آيات قرآن در آن استفاده شده بود. منى كه اين آيات قرآن را از حفظ مى‏خواندم، آن لحظه تمام آنها را اشتباه و غلط خواندم. غلط‏خوانى آن‏قدر فاحش و واضح بود كه يكى از بازجوها گفت: «... خاك بر سر تو، با اين قرآن خواندنت! مسلمان هم هستى! مردم را هم به اسلام دعوت مى‏كنى...!» اين از لطف خدا بود كه بر چشمها و زبانم قفل زد تا آيات را غلط بخوانم. حوصله منوچهرى سر رفت، گفت ولش كنيد كاره‏اى نيست. و رهايم كردند و رفتند.(سند شماره 5)

 

 

 

نمى‏دانم چند شبانه روز به حال اغما و بى هوشى و خواب در آن اتاق بودم. يادم نمى‏آيد كه در آن مدت نماز خوانده يا غذا خورده باشم. چه زمان و چه وقتى بود؟ نمى‏دانم! فقط احساس درد در پاهايم كردم و بلند شدم. ديدم مأمورى مرا از خواب بيدار مى‏كند. از روشنى هوا حدس زدم كه ساعت 9 صبح باشد. چند مأمورى كه در اتاق بودند با هم صحبت مى‏كردند. از گفتگوى آنها فهميدم كه بازجوى اصلى من تهرانى يا ازغندى(3) است و مى‏خواهند كه اتاق عمل را براى بازجويى و شكنجه چند نفرى كه در كوه و جنگل دستگير شده‏اند، خالى كنند. مرا از آنجا بيرون بردند.


1ـ زندان قزل قلعه ساختمان قلعه مانندى بود كه در زمان قاجاريه شبيه پادگانهاى امروزى محل استقرار افراد نظامى بود. ديوار بلند و خشتى در اطراف، با درهاى چوبى به ارتفاع حدود پنج ـ شش متر داشت. در درون اين ديوارها ساختمانى قديمى بود شامل حياط و در وسط زندان عمومى موقت و دو دهليز باريك كه در دو طرف اين حياط بود.
ر.ك: آشنايى با جمعيت مؤتلفه اسلامى نوشته اسدالله بادامچيان
زندان قزل قلعه مربع شكل بود كه در دو ضلع آن سلولهاى انفرادى و در ميان آن حياط و چند اتاق كه اصطلاحا عمومى گفته مى‏شد قرار داشت. زندانى بسيار قديمى و كوچكبود كه معمولاً براى دوران موقت بازجويى مورد استفاده قرار مى‏گرفت. البته پس از افتتاح زندان اوين در سال 1349 معمولاً زندانيانى را كه اهميت بيشترى براى ساواك داشتند، به آنجا مى‏بردند و پس از اتمام بازجويى تا فاصله بازپرسى و دادگاه، به زندان قزل قلعه منتقل مى‏كردند. بعضى مواقع كه زندان اوين ظرفيت نداشت، زندانى بازداشتى را به سلول قزل قلعه انتقال مى‏دادند.
ر.ك: خاطرات جواد منصورى ـ دفتر ادبيات انقلاب اسلامى حوزه هنرى

2ـ اتاق عمل، اتاقى بود كه در آن بازجويان به بازجويى از زندانى مى‏پرداختند. و در صورت استنكاف زندانى از اعتراف، او را تا سرحد مرگ با وسايل مختلف شكنجه مى‏دادند.

3ـ بهمن نادرى پور، معروف به تهرانى و ازغندى معروف به منوچهرى از جلادان و شكنجه‏گران بى‏رحم ساواك بودند.



 
تعداد بازدید: 3967


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 95

توپخانه ما پشتیبان دو گردان تانک البعث و خضیران بود. ما در منطقه دزفول مستقر بودیم. روز عملیات فتح‌المبین شاهد بودم چگونه سازمان ارتش عراق مانند خشتی که در آب انداخته باشند از هم گسیخت و رفته‎‌رفته از هر سو فرو ریخت. ساعتی بعد از حمله نیروهای شما بود که تازه ما پی بردیم چه حمله وسیعی آغاز شده است. ساعت 12 شب دستور رسید به طرف نیروهای شما گلوله پرتاب کنیم. هر چه گلوله می‌انداختیم می‌گفتند «کم است، بیشتر.»