خـاطـرات احمـد احمـد (38)

به کوشش: محسن کاظمی


خـاطـرات احمـد احمـد (۳۸)
به کوشش: محسن کاظمی
انتشارات سوره مهر
دفتر ادبيات انقلاب اسلامى


بازجويى و بازپرسى

چند روز بعد از مواجهه من با سعيد محمدى فاتح، مأمورين به سراغم آمدند. چشمها و دستهايم را بسته و سوار اتوبوس كردند. سپس از اوين خارج شديم. در اتوبوس كنار دست من فردى آرام نشسته بود. از او پرسيدم: «شما كى هستيد؟» گفت: «يك بچه مسلمان!» گفتم: «اسم من احمد احمد است.» گفت: «اِ احمد احمد! عضو حزب ملل، حالت چطور است، اسمت را شنيده بودم.»
گفتم: «اسم شما؟!» گفت: «من هم محمد حنيف‏نژاد هستم .»(1) كمى جا خوردم، با هم گرم صحبت شديم، او براى بازخوانى پرونده‏اش مى‏رفت تا براى دادگاه دوم (تجديدنظر) آماده شود. به حنيف گفتم: «پشت سرت حرفهايى هست، مى‏گويند چرا به‏بچه‏هاى ديگر سازمان (مجاهدين خلق) حكم اعدام داده‏اند ولى به تو، نه!» گفت: «خودم هم اين حرفها را شنيده‏ام و مى‏دانم. به خدا قسم من در دادگاه خوب ايستادم، نمى‏دانم چرا آنها اين طور برخورد كردند! ولى اين بار در دادگاه تجديدنظر كارى مى‏كنم كه حكم اعدام مرا هم صادر كنند.» بعدها شنيدم كه حنيف در دادگاه تجديدنظر كتاب قانون راپرت كرده و به عكس شاه كوبيده است. دادگاه هم برآشفته و حكم اعدام وى را صادر مى‏كند.
وقتى به چهارراه قصر رسيديم اتوبوس وارد دادسراى ارتش (دادسراى نيروهاى مسلح) شد. همه از آن پياده شدند. چشمبندها را كه كنار زدند چهره شهيد محمد حنيف‏نژاد و حدود پانزده نفر از بچه‏هاى ماركسيست از گروه مسعود احمدزاده(2) را ديدم. با هم احوالپرسى كرده و بعد براى بازخوانى پرونده و تعيين وكيل رفتم.
از همان روز مرا با 36 نفر از بچه‏هاى گروه احمدزاده همبند كردند. صبحها براى بازخوانى پرونده به چهارراه قصر رفته و بعدازظهرها به زندان بازمى‏گشتيم. بودن در ميان ماركسيستها دشوار بود، ولى مى‏بايست تحملشان مى‏كردم. آنها نيز وجود مرا مزاحم خود مى‏ديدند. با ديده شك و ترديد به من نگاه مى‏كردند. تا اينكه يك روز احمد احمدى، پزشكى كه از آنها بود، در جريان يكى از بازپرسيها با محمد حنيف‏نژاد برخورد كرد و به او گفت كه فردى با اين مشخصات بين ما هست كه نماز مى‏خواند و از معاشرت با ما پرهيز مى‏كند. شهيد حنيف‏نژاد مى‏گويد او از بچه مسلمانها و قابل اعتماد است، احمد قبلاً به خاطر فعاليتهايش در حزب ملل اسلامى به زندان رفته است. آنها با دريافت اين خبر شكشان نسبت به من برطرف شد و براى معذرت خواهى به نزدم آمدند. من به آنها گفتم كه برخوردشان طبيعى است چرا كه يكى از اصول خودم اين است كه مى‏گويم از دو نفر احتمالاً يكى جاسوس و ساواكى است.
پس از آن ديدار، رفتار آنها با من تغيير كرد و جاى بهترى را براى خواب به من دادند. در بعضى جلسات عمومى نيز مرا شركت مى‏دادند و براى برخى كارهايشان با من مشورت مى‏كردند. با تمام رابطه‏اى كه بين من و آنها ايجاد شد، رعايت طهارت از نجاست، بويژه هنگام صرف غذا سرلوحه كارهايم بود. من بدون رودربايستى ظرف غذايم را از آنها جدا كرده و يا اگر دست‏تر آنها به من مى‏خورد، خودم را آب مى‏كشيدم و آنها هم از اين برخورد من ناراحت نمى‏شدند؛ حتى خودشان هم سعى در رعايت حال من داشتند.
در يكى از جلسات عمومى، آنها نحوه دستگيرى و ساده‏لوحى رقيه دانشگرى را كه منجر به دستگيرى گسترده افراد گروه شده بود بررسى كردند. آنها مى‏گفتند كه رقيه دانشگرى در خانه تيمى توسط ساواك دستگير شد و در برابر شكنجه، اذيت و آزار ساواك مقاومت زيادى از خود نشان داد. هنگامى كه ساواك از به حرف درآوردن رقيه مأيوس شد، افسرى از شهربانى با فريب به او نزديك شده و خود را فردى مذهبى و دلسوز او جا مى‏زند. دانشگرى به خاطر رفتار فريبكارانه او، اعتمادش جلب شده و شماره تلفن مادرش را در اختيار او قرار مى‏دهد تا به اين طريق خبر سلامتى و علت غيبت طولانى خود را به خانواده‏اش برساند. افسر شهربانى هم شماره را در اختيار ساواك مى‏گذارد. به اين ترتيب با كنترل شماره تلفن خانه پدر رقيه دانشگرى باقى افراد نيز لو رفته و دستگير مى‏شوند.
روزى عليرضا ناب‏دل به من گفت كه با صمد بهرنگى و يك نفر سرباز از گروه خود، به كنار رودخانه ارس مى‏روند كه بهرنگى به داخل رود افتاده و غرق مى‏شود. آنها هم نمى‏توانند او را نجات دهند. بعد در گروه تصميم مى‏گيرند كه شايع كنند صمد توسط ساواك كشته شده است. ناب‏دل درعمليات خلع سلاح كلانترى خيابان بوذر جمهرى (15 خرداد) در خيابان پاچنار تير خورده، زخمى و دستگير شد. او را به بيمارستان شهربانى منتقل كردند. بعد از گذشت 25 روز او خود را از طبقه دوم پايين انداخت تا فرار كند، ولى بر اثر اين پرش شكمش پاره شد و ساواك حدس زد كه او اطلاعات و حرفهايى دارد. او را تحت‏فشار گذاشتند. سرانجام ناب دل كه فكر مى‏كرد حتما افراد شاخه در اين مدت مخفى شده و محلهاى خود را پاك كرده‏اند، آدرس چند نفر را لو داد...
روزى حسينى وارد بند ما شد، بچه‏ها جلو او به احترام بلند شده و ايستادند، ولى من بلند نشدم. او بچه‏ها را كنار زد و به طرف من آمد، سپس سيلى محكمى به گوشم زد و گفت: «پاهايت قلم شده، نمى‏توانى بلند شوى...» من سكوت كرده و چيزى نگفتم. او به پرخاش و ناسزاى خود ادامه داد و سربازى را صدا كرد و گفت: «چشم اين پدرسوخته را ببند و بياور!» بعد مرا به اتاق ديگرى بردند. در آنجا حسينى گفت: «احمق! تو كى آدم مى‏شوى؟! سلام بلد نيستى؟! پاهايت قلم شده، بلند نمى‏شوى؟! ولى من تو را آدم مى‏كنم...»
بعد او حدود يك ربع به شديدترين وجه مرا كتك زد، تا اينكه دستان خودش از شدت ضربات سرخ و خسته شد. سپس دستور داد تا مرا به بند ديگرى ببرند.
جالب بود وقتى وارد اين بند شدم، متوجه شدم كه آنها هم از يك گروه ماركسيستى و چپى معروف به گروه جريان (3) هستند. آنها دادگاه اول خود را طى كرده و در انتظار دادگاه تجديدنظر بودند. آنها نيز پس از يكى دو روز به وجود من عادت كرده و برخى هم با من صميمى شدند و از اهداف و فعاليتهايشان برايم گفتند.
هر روز براى چند ساعت مرا به بازپرسى مى‏بردند. برايم جاى تعجب بود كه چرا حتى يك جلسه سعيد محمدى فاتح در بازپرسى با من مشتركا حضور نمى‏يافت. حدس زدم كه پرونده او را از پرونده من جدا كرده باشند. و بعدها سعيد گفت كه پدرش با اعمال نفوذ و از طريق رابطه با افسرى عالى‏رتبه به نام ناصر(4) ، پرونده‏ها را از هم جدا كرده است، تا از شدت احكام صادره بكاهد. چنين حدسى براى من اين امكان را داد تا به راحتى مطالب و صحبتهاى قبلى سعيد را درخصوص خودم تكذيب كنم.
بعد از بازپرسيهاى مكرر مرا به زندان عمومى اوين منتقل كردند. در تاريخ 6/2/51، رئيس شعبه 7 بازرسى، خطاب به رياست زندان قزل‏قلعه (۵) نوشت: «چون بازجويى از نامبرده بالا (احمد احمد) خاتمه يافته است ملاقات وى با بستگانش برابر مقررات داخل زندان از نظر اين بازپرسى بلامانع مى‏باشد».
بعد از تكميل پرونده و پس از چند بار اخطار، مرا وادار كردند تا تقاضاى وكيل تسخيرى كنم. و آنها نيز سرهنگ بازنشسته‏اى را به نام كلهرى براى وكالت من معرفى كردند.


۱ـ محمد حنيف‏نژاد به سال 1317 در خانواده‏اى تهى‏دست در شهر تبريز متولد شد. او فعاليتهاى سياسى، اجتماعى و مذهبى خود را از شركت در هيئتهاى مذهبى آغاز و با ورود به دانشگاه تهران به اوج رساند. وى در دانشكده كشاورزى نماينده دانشجويان در جبهه ملى ايران شد. وى در اين دوره به عنوان عضو فعال نهضت آزادى و مسئول انجمن اسلامى دانشجويان دانشكده محسوب مى‏شد. از اين رو دو روز قبل از رفراندوم قلابى شاه در 1341 چهارم بهمن دستگير و به مدت هفت ماه در زندانهاى قزل قلعه و قصر محبوس شد. او در زندان ضمن ادامه فعاليتهاى خود با مرحوم آيت الله طالقانى آشنا شد و در مباحث تفسير قرآن و ساير سخن‏رانيها و كلاسهاى وى حاضر شد. شهيد حنيف‏نژاد پس از آزادى از زندان در سال 42 در رشته ماشين آلات كشاورزى فارغ التحصيل شد و به خدمت سربازى رفت.
وى در سال 44 به همراه سعيد محسن، على‏اصغر بديع زادگان و ساير دوستانش، سازمان مجاهدين خلق ايران را با مشى مسلحانه پايه ريزى كرد. اين سازمان در شهريور سال 1350 ضربه سختى از ساواك خورد و پنجاه تن از اعضاى فعال آن دستگير و روانه زندان شدند. حنيف‏نژاد توانست مدتى خود را از چشم ساواك دور نگهدارد ولى به خاطر اعتراف يكى از اعضاى سازمان، محمد حنيف نژاد نيز شناسايى و دستگير شد. او سرانجام در چهارم خرداد سال 1351 چند روز قبل از سفر جنجالى نيكسون به ايران، به همراه چهار تن از يارانش تيرباران شد.

۲ ـ دومين گروهى كه در ايجاد سازمان چريكهاى فدايى خلق مداخله داشت از گروه جوانانى بودند كه در سالهاى 46 و 47 فعاليت سياسى مى‏كردند. دو تن از مؤسسين اصلى گروه، مسعود احمدزاده و امير پرويزپويان بودند كه سابقه فعاليت سياسى آنها نيز به دوران نهضت ملى شدن صنعت نفت مى‏رسيد.
مسعود احمدزاده، وابسته به يك خانواده سرشناس و روشنفكر مشهد بود، كه اعضاى آن از دوره سلطنت رضاشاه در مخالفت با رژيم پهلوى شهرت داشتند و از طرفداران استوار دكتر محمد مصدق بودند، پس از كودتاى مرداد 1332 همكارى خود را با جبهه ملى، سپس نهضت مقاومت و نهضت آزادى ايران ادامه دادند.
احمدزاده، هنگام تحصيل در دبيرستان، انجمن دانش‏آموزان مسلمان را ايجاد كرد و ضمن وابستگى به جبهه ملى، در تظاهرات ضد دولت مشاركت داشت. پس از پايان دوره دبيرستان به تهران آمد و در دانشگاه صنعتى آريامهر به تحصيل پرداخت و از همان زمان، گرايش ماركسيستى پيدا كرد و در سال 1346 با تشكيل يك گروه مخفى، شامل چند تن از دوستان دانشجو، به مطالعه آثار رژيس دبرى ـ RegisDebray ـ نويسنده و انقلابى فرانسوى، كارلوس مارگلا ـ Carlos Marghelle ـ انقلابى برزيلى و نظريه‏پرداز نبرد مسلحانه و چه گوارا، انقلابى و هوادار جنگهاى چريكى در امريكاى لاتين پرداختند. در سال 1349، احمدزاده به عنوان تئوريسين فداييان خلق، رساله‏اى زير عنوان مبارزه مسلحانه، استراتژى و تاكتيك نوشت. ر.ك: تاريخ سياسى بيست و پنج ساله ايران
در آغاز دهه 1350 گروه احمدزاده ـ پويان با چند تن از گروه سياهكل (حميد اشرف، صفايى فراهانى) پيوند خوردند و چريكهاى فدايى خلق را پديد آوردند. ترور سپهبد فرسيو ـ رئيس دادستانى نظامى ـ به تاريخ 18/1/1350 از اولين گامهاى اين پيوند محسوب مى‏شود.

۳ ـ گروه جريان، گروهى كه معتقد به كار سياسى به معناى تهيه و تكثير جزوات و پخش آنها در محافل روشنفكرى بود. نام ديگر اين گروه پروسه است و غالبا از عناصر توده‏اى قديم تشكل يافته بودند.

۴ ـ اين افسر، معروف به ناصر زاغى بود. كه در كودكى يتيم شده بود. مادر او براى گذران زندگى به پدر سعيد مراجعه مى‏كند. وجيه الله محمدى فاتح نيز او را تحت حضانت خود مى‏گيرد و با كمكهاى مالى ناصر را به دانشكده نظام مى‏فرستد. و اين اقدام افسر در كمك به سعيد محمدى فاتح به نوعى شكرگزارى از پدر سعيد تلقى مى‏شد.

۵ ـ احمد در اين تاريخ در زندان اوين به‏سر مى‏برد. و خطاب‏نامه به رياست زندان قزل‏قلعه از آن‏رو بود كه ابتدا آقاى احمد در زندان قزل قلعه زندانى و برايش تشكيل پرونده شده بود. به‏خاطر همين او را به عنوان زندانى زندان قزل‏قلعه و اوين مى‏شناختند.



 
تعداد بازدید: 3418


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 95

توپخانه ما پشتیبان دو گردان تانک البعث و خضیران بود. ما در منطقه دزفول مستقر بودیم. روز عملیات فتح‌المبین شاهد بودم چگونه سازمان ارتش عراق مانند خشتی که در آب انداخته باشند از هم گسیخت و رفته‎‌رفته از هر سو فرو ریخت. ساعتی بعد از حمله نیروهای شما بود که تازه ما پی بردیم چه حمله وسیعی آغاز شده است. ساعت 12 شب دستور رسید به طرف نیروهای شما گلوله پرتاب کنیم. هر چه گلوله می‌انداختیم می‌گفتند «کم است، بیشتر.»