عبدالغفار نهاوندی از جنبش دانشجویی دانشگاه صنعتی اصفهان می‌گوید

حمله گارد به خوابگاه ١٠

تنظیم: مهدی امانی یمین

29 مهر 1394


عبدالغفار (طاها) نهاوندی نفر اول از چپ

اشاره: عبدالغفار نهاوندی با نام مستعار طاها به 1338 سال در محله سرداب در شهر نهاوند به دنیا آمد. تحصیلات خود را تا مقطع دبیرستان در همان شهر گذراند. سال 1356 در رشته مهندسی مکانیک در مقطع کارشناسی پذیرفته شد. بعد از انقلاب در سال 1376 مدرک کارشناسی ارشد مهندسی مکانیک را از دانشگاه تبریز اخذ کرد. وی در سمت کارشناس ارشد طراحی و نظارت تأسیسات مشغول کار بوده است و مدتی را هم در دانشگاه زنجان و قزوین به تدریس اشتغال داشته است. در ادامه خاطره‌ای از وی درباره جنبش دانشجویی در دانشگاه صنعتی اصفهان در سال 1356 را می‌خوانید.

 

 

خاطره‌ای از آذر 1356

به اتفاق حسین بهزادی ساعت ٥ صبح به دروازه تهران رسیدیم. بالاجبار تا فلکه دانشگاه که راه زیادی بود پیاده طی کردیم، از همان نگاه اول تمایز بچه‌ها با فرهنگ مختلف با گرایشات لمپنی و بورژوازی و روستایی و ایلاتی و سوسولی و خجالتی را می‌‌توانستی تشخیص بدهی، تشکل‌های سوسول‌ها قوی‌تر و جاندار‌تر بود. بچه‌های [دبیرستان] البرز پیش قراول این جماعت بودند و چقدر با ما بیگانه بودند، انگار مال این خاک نبودند، معدود قیافه‌های شش در چهاری هم می‌‌دیدی که انگار عقده هجده سال زندگی در آنها جمع شده بود و منتظر فرصتی که این زخم چرکین باز بشود و بر جماعت قی کنند.

 چند ساعتی معطل شدیم تا یک عکس عجیب غریب از ما گرفتند تا هویت دانشجویی را صاحب بشویم، سوار اتوبوس‌های نو به طرف دانشگاه حرکت کردیم، کوه زیبای «سید محمد» و در دامنه‌اش امامزاده‌ای با بقعه رنگ و رو رفته، غریب و بی‌مشتری و سپس وارد سرزمینی شدیم که سرنوشت ٧٠٠ جوان با هوش به آن گره زده شد، از پنجره جز بیابان چنگ خورده و زخمی و چاله‌های نامتقارن و از دور به جز یکی دو تاساختمان زمخت بتنی، چیزی دیگری به چشم نمی‌‌خورد.‌ هاج و واج نگاه می‌‌کردم انگار تمام آرزوهای‌مان را باد با خودش می‌‌برد. این همه تلاش کردیم تا به این بیابان تبعید بشویم! آب سردی روی تن تب‌دار ما ریختند. نه خیابانی نه مغازه‌ای نه آدمی. با دیدن زمین چمن سبز مهرداد بذله‌گو با زیرکی گفت بچه‌ها این یک رؤیاست. دوری زدیم و از کوی اساتید که رد شدیم یک سری خانه‌های ویلایی مرتب و هم شکل و بی‌جان مثل خانه‌های اروپای شرقی پیام تبعید اساتید تهران به اصفهان را در پی داشت. بالاخره به محوطه دو خوابگاه شماره ٩ و١٠ رسیدیم. ساختمان با کاشی‌های زرد رنگ نیمه کاره مانده بود که هر کدام سه بال داشتند اولین بال خوابگاه شماره 9 برای دختران و بقیه مربوط به پسران بود. من و حسین با شماره‌ای که به ما داده بودند توی یک اتاق رفتیم با یک عالم کمد خالی. بوی رنگ تند و تازه و چوب تخت و کمدها برای ما غریبه بود ما با بوی کاه‌گل و خشت باران خورده خوکرده بودیم. کز کردیم در گوشه‌ای و در اندیشه روزهای بعد که توی این خراب شده چطوری سر کنیم؟ فکر می‌کردیم.

 صدای قدم‌های شمرده و باز شدن در اتاق و ظاهر شدن جوانکی به همراه خانمی جا افتاده و آراسته و مردی بلند قامت و سیه‌چرده با عینکی درشت و یک پیپ آویزان بر لب فضا را مبهم‌تر کرد، ناخوداگاه از جا بلند شدیم نگاه جوان سرد و بی‌رمق و نگاه مرد و زن بی‌اعتنا بر دو جوجه وا رفته. انگار که بودن و نبودمان تفاوتی ندارد، ولی زیادی بودن خود را بیشتر حس کردم. آن شب پسرک اتو کشیده ترسیده بود. احوالپرسی مختصری کردیم و خاموشی چراغ، و او تا صبح با جابه‌جایی اثاثیه‌اش و صدای ناموزون بسته‌های پلاستیکی زمان را می‌‌کشت تا سپیده صبح چشم باز کند و در کمال حیرت به نماز و نیایش صبحگاهی بایستد و اولین درس پیچیدگی را به من بدهد. روز بعد یکی از دوستانش او را از این مخمصه نجات داد.

 روزهای سرد آذر نزدیک می‌‌شد. فشار درس و امتحانات پی در پی و دوری از آدم‌ها نشاط و شادی را از بچه‌ها می‌‌گرفت. دنبال فرصتی برای فرار از آن شرایط سخت بودیم. اعتراض به امتحان فیزیک نقطه آغازین حرکت‌هایمان بود. شکستن دسته‌های صندلی، اعتصاب غذا و روی هم انداختن انبوه سینی‌های غذا و خرد کردن شیشه‌ها پای نظامیان را به دانشگاه باز کرد.

 نصایح دکتر محمد امین رئیس دانشگاه و دکتر پایور و تهدیدات زمانخوان اثری نداشت. رشادت رحیم خواجه و حماقت علی عنایت و تعصب نصری و جسارت فدایی و پیراهن زرد مهدی حکاک به عنوان بیرق، عصیان شور جوانی را به چالش‌های سیاسی پیوند می‌‌داد تا نماد ١٦ آذر را با خیزش نوپای این نسل فرهیخته بیامیزند. چنین بود که حمله گارد به خوابگاه ١٠ و انتفاضه دانشجویان فرهیخته جان گرفت.

 

عکس تاریخی

 

 عکس تاریخی از پشت بام خوابگاه ٩ در سال 1356 گرفته شد. حمله گارد به خوابگاه ١٠ در جریان ١٦ آذر اتفاق افتاد. ٤٤ نفر را لخت کردند و از اتاق‌ها بیرون کشیدند و کتک زدند و به ساواک اصفهان بردند. اکثر بچه‌های لختی اصلاً هیچ کاره بودند. در طبقه سوم خوابگاه توی اتاق خودشان بودند. چون سنگ از پشت بام خوابگاه ١٠ به طرف گارد پرتاب می‌‌شد گارد این طبقه را مورد حمله قرار ‌‌داد. اتاق من طبقه اول بود. سری به پشت بام زدم ولی سنگی پرت نکردم. یک دفعه گفتند گاردی‌ها حمله کردند. از پله‌ها دویدم. در یک اتاق باز بود. رفتم توی اتاق. چهارتا از بچه‌های عادی آنجا بودند. یکی از آنها گفت: «بچه‌ها در را نبندید والا آن را می‌‌شکنند.»

یک دفعه در به شدت باز شد ٥ کماندوی هیکلی با پوتین و لباس نظامی ریختند توی اتاق. رکیک‌ترین فحش‌های خواهر و مادر را به ما دادند. یکی از بچه‌های چاق و چله را گیر آوردند و به شدت زدند. خیلی ترسیده بودم.گفتند: «لباس‌هایتان را در بیاورید!» همه لباس‌ها به جز لباس زیرمان را درآوردیم. از جلو صف سربازها و از پله‌ها به سرعت پایین می‌‌رفتیم یکی از آنها با قنداق تفنگ محکم زد روی بازوی راستم. درد شدیدی وجودم را گرفت. وارد محوطه خوابگاه ٩ و ١٠ شدیم. صدای جیغ دخترها از خوابگاه ٩ و شکستن شیشه‌ها با فحش گاردی‌ها یکی شده بود. به طرف خوابگاه ٦ می‌‌دویدیم و کتک می‌‌خوردیم. یک دختر مو قرمز اصفهانی را گرفتند. موهای سرش را می‌‌کشیدند و می‌‌زدند. وارد اتوبوس گارد شدیم و کمی نشستیم. خدا خدا می‌‌کردم باز هم تعداد ما زیادتر بشود تا جرم ما کمتر بشود. پنج‌تا پنج‌تا می‌‌گرفتند. آخری‌ها با لباس بودند. وحید امیدوار و اکبر مشهدی میان این گروه‌ها بودند. مسعود کمره‌ای، مسعود صالحی، منوچهر براتی و خیلی‌های دیگر که اکثراً حین انقلاب پدر و مادر‌هایشان آنها را روانه فرنگ کردند. یک گاردی توی اتوبوس آمد. گفت: «پدر سوخته‌ها الآن می‌‌بریمتون تخم مرغ و شیشه نوشابه و.... بعدش هم اخراجتون می‌‌کنیم و اسمتون را تو روزنامه می‌‌زنیم!» ٤٤نفر بودیم، ریز ودرشت، بی‌گناه و گناهکار. گفتند: «لیاقت ندارید با اتوبوس برین،گم شید تو اون ماشین!» یک ریو ارتشی بود هرکه می‌‌خواست از عقب ریو بالا برود کابل سنگینی می‌‌آمد توی سر یا رو کمرش. وقتی من خواستم بالا بروم کابل آمد پایین و در رفتم خورد روی کمر مسعود کمره‌ای – قیافه‌ای لاغر واستخونی داشت- گریه‌اش درآمد و دلم سوخت.

توی ریو اصلاً جا نبود، روی هم تلنبار شدیم. یک پسر خوش‌صحبت روی پایم نشسته بود. من ترسیده بودم و پاهای من مثل چرخ خیاطی می‌‌لرزید. آنجا سرگروهبانی بود به نام شجاعی. یکی از بچه‌ها که خیلی خودش را باخته بود شروع کرد دستمال یزدی پهن کردن و گفت: «سرگروهبان شما از این لحظه به بعد ٤٤تا نوکر پیدا کردید.٤٤تا رفیق. ما حاضریم بیاییم خونتونو جارو کنیم!» حالم داشت از هرچی عصیان بدون تفکر به هم می‌‌خورد. بعد از یک ساعت به شهر رسیدیم. ولی هیچ جا را نمی‌‌دیدیم. با ماشین داخل یک ساختمان رفتیم. نمی‌‌دانم شهربانی بود یا ساواک! نیم ساعت معطل شدیم. چادر ماشین بالا رفت. یک نفر از پایین همه را برانداز کرد. دو نفر از بچه‌ها را که یکی‌شان ریش بور داشت فرا خواند. بعد گفت: «بقیه هیچ کاره‌اند، برشون گردونید.» انگار دنیا را به ما دادند. به طرف دانشگاه بر می‌‌گشتیم ولی نرسیده به دانشگاه بعد از میدان، اتوبوس به سمت چپ پیچید و راهش را کج کرد به سمت پاسگاه همایونشهر، ترس دوباره وجود ما را گرفت. ما فقط ١٨سالمان بود. سر ظهر بود و هوا سرد. به محوطه پاسگاه رسیدیم. لخت نشستیم تو محوطه پاسگاه. فحاشی گروهبان‌ها شروع شد. از تهدیدهایشان نمی‌‌ترسیدیم. سردمان بود، ولی دلم یک کم قرص بود که خطر را گذراندیم. از ناهار خبری نبود. اذان ظهر بود. من کاهل نماز بودم، ولی یک دفعه هوس نماز خواندن توی آن سرما به سرم زد. پا شدم، وضو گرفتم و لخت رو به قبله ایستادم. یک گروهبان، که خدا خیرش بده، یک پتوی ارتشی روی دوشم انداخت. دست‌هایم درد می‌‌کرد. نماز را با مخلوط ترس و ریا و غرور خواندم. بچه‌های دیگر پشت سرمن ایستادند و قامت بستند- چه زود پیش‌نماز شدم.

هوا تاریک شد. خبری نبود. دکتر امین آمد و رفت با فرمانده پاسگاه صحبت کرد. یک ساعتی طول کشید. صبر کردند هوا کاملاً تاریک بشود. به طرف دانشگاه برگشتیم. چه حالی داشتیم! غرور جوانی و انقلابی همه وجودم را گرفته بود. به دخترها هم فکر می‌‌کردم. به خودم می‌‌بالیدم که چه ساده می‌‌شود محور عالم شد!

بچه‌ها توی محوطه آتش روشن کرده بودند. دختر و پسر سوسول و ریشو و سبیلو، فرقی نمی‌‌کرد، چادری و بی‌چادر همه آمده بودند. شهرت و غرور به چشمانم رسیده بود و حلقه اشکی از روی گونه‌هایم سرازیر می‌‌شد. دستم حسابی باد کرده بود و امتیازی بود برای خودنمایی. پشت خوابگاه ١٠ ما را خالی کردند تا شکوه استقبال را بشکنند، بچه‌ها فهمیدند و به طرف ما هجوم آوردند. با کبکبه و دبدبه رفتیم توی سلف ‌سرویس ٩ و١٠. یکی تشکر می‌‌کرد، یکی بر صورت ما بوسه می‌‌زد، دیگری پماد بر بازویمان می‌‌مالید. حس انقلابی‌گری و خودشیفتگی آرام آرام از زیر پوستمان می‌‌خزید و بر تن ما رخنه می‌‌کرد. عجب قلقلکی! خوشمان آمد.



 
تعداد بازدید: 7495


نظر شما


03 آبان 1394   22:48:03
محمد رضا طهموریان عسگری
قدر عافیت کسی داند،که به مصیبتی گرفتار شده باشد
 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 95

توپخانه ما پشتیبان دو گردان تانک البعث و خضیران بود. ما در منطقه دزفول مستقر بودیم. روز عملیات فتح‌المبین شاهد بودم چگونه سازمان ارتش عراق مانند خشتی که در آب انداخته باشند از هم گسیخت و رفته‎‌رفته از هر سو فرو ریخت. ساعتی بعد از حمله نیروهای شما بود که تازه ما پی بردیم چه حمله وسیعی آغاز شده است. ساعت 12 شب دستور رسید به طرف نیروهای شما گلوله پرتاب کنیم. هر چه گلوله می‌انداختیم می‌گفتند «کم است، بیشتر.»