خاطرات جنگ و اسارت عزیزالله فرخی ـ بخش دوم و پایانی
عراقیها: ما اسیر شما بودیم!
گفتوگو: مهدی خانبانپور
تنظیم: سایت تاریخ شفاهی ایران
27 مرداد 1395
نفر وسط:عزیزالله فرخی
عزیزالله فرخی، یکی از رزمندگان و آزادگان سالهای دفاع مقدس و ایام جنگ تحمیلی عراق علیه ایران است. او که متولد سال 1342 در تهران است، با سایت تاریخ شفاهی ایران درباره خاطرات خود از جبههها و همچنین دوران اسارتش در اردوگاههای ارتش صدام گفتوگو کرد. در بخش نخست این مصاحبه، خاطرات فرخی از نخستین اعزام به جبهه تا آزادسازی خرمشهر و لحظههایی را خواندید که مجروح شده بود.
■
کمی جلوتر برویم؛ شما بهبود پیدا میکنید و به جبههها برمیگردید. چه زمانی به اسارت درمیآیید؟
آبان سال 1362؛ البته هنوز خوب نشده بودم. چون مجروحیتم از ناحیه دو پا بود، خیلی طول کشید. شکستگی زیادی داشتند. موقعی که توانستم پوتین پا کنم، راه افتادم. الان هم نمیتوانم کفش سفت بپوشم، باید کفش اسپرت پا کنم که رویش پارچه باشد. آن موقع به ضرب و زور پوتین را پوشیدم و گفتم باید بروم. آبان ماه سال 1362 بود که در یکی از مراحل عملیات والفجر 4 مجروح شدم و منجر به اسارتم شد.
چه سالی آزاد شدید؟
سال 1369، همراه با بقیه اسرا.
یعنی هفت سال. یعنی شما شش یا هفت ماه رمضان را آنجا بودید...
آنجا به جهت اینکه غذا خیلی کم بود، اکثراً روزه میگرفتیم. غیر از ماه مبارک هم خیلی از بچهها روزه میگرفتند. اکثر بچههایی که در ناحیه شکم تیرخوردگی و مجروحیت نداشتند و میتوانستند، روزه میگرفتند. چون غذا اینقدر نبود که سیر شویم. من هم بعد از مجروحیت مخصوصاً نیاز داشتم که بدنم بازسازی شود، خیلی سختم بود، ولی چارهای غیر از اینکه روزه بگیرم نبود. ضمن اینکه آنجا روزه گرفتن کار مفیدی بود. یعنی علاوه بر اینکه غذا نبود، به ارتقای سطح معنویت خیلی کمک میکرد و خیلی از روزه گرفتن لذت میبردیم. کلاً در اینجور جاها از عبادت لذت بیشتری میبری. وقتی از همه نظر، همه محدودیتها با هم یکجا فشار میآورد، شما یک نقطه امید به سمت بالا فقط داری. از همه طرف که محاصرهای، آن نقطه امید به سمت بالا خیلی خوب کار میکند و آن عبادت است، یعنی امید به خدا. در ایام غیر ماه مبارک هم خیلی از بچهها روزه بودند و روزه غیر از ماه مبارک هم خیلی لذت خوبی داشت بود. مخصوصاً وقتی که با یک عده همسن و سال و همفکر در یک آسایشگاه با هم بودیم. موقع افطار هر کس هر چه داشت میآورد.
ماه مبارک یک جلوه چند برابری و حال و هوای خاصی داشت، دیگر شرایط غذا گرفتن هم فرق میکرد. در 24 ساعت یکبار غذا میدادند، یکبار هر سه تا وعده را میدادند. یکی از نکات جالب هم این بود که شب در آسایشگاهها را باز میکردند، غذا میدادند و اینکه ما میتوانستیم به بهانه آن بیرون برویم و آسمان را ببینیم. بچهها نوبتی میرفتند و تا آخر ماه مبارک هم سه چهار بار نوبت یک نفر میشد، چون تعداد ظرفها زیاد میشد. غذای ظهر و صبح و شب را در یک وعده میدادند؛ چند تا قاشق آش برای صبحانه میدادند، یک مقدار برنج برای ظهر و یک چیز آش مانند هم برای شبها. میرفتیم اینها را میگرفتیم و فرصت خوبی بود برای دیدن ستارهها و آسمان.
در اکثر آسایشگاهها این طوری بود که اگر یک آدم مسنی در آن بود، سحوری میخواند. یکی از آنان آقا خلیل بود. آن موقع پیرمرد بود. پیرمردهای بسیجی هم بودند یا دوستان نظامی و ارتشی که سنشان بالا بود. غیر از بسیجیها که اکثراً کمسن بودند یا پاسداران که اکثراً جوان بودند، به ندرت آدمهای مسن هم بین ما بود. یک ساعت قبل از سحر میخواندند. این آقا خلیل همیشه میخواند؛ اشعار سنتی و معنوی که یواش یواش بچهها برای سحری خوردن و عبادت آماده شوند. خیلیها مشغول نماز شب و خواندن قرآن و دعا بودند. آن عدهای که از قافله عبادت تا آن لحظه جا مانده بودند، با سحوری خواندن بیدار میشدند. با یک لیوان آب وضو میگرفتند. برای قضای حاجت هم شرایط طوری بود که یک پرده گوشه آسایشگاه زده بودند و یک سطلی بود. شرایط خیلی بدی بود. دشمن سعی میکرد ما را پیش هم خوار کند، مثلاً شما پیش رفیقهایت برای قضای حاجت پشت پرده بروی و این خیلی بد است. اما قدرت معنویت اینقدر بالاست که همه اینها را حل و دشمن بعثی آموزش دیده برای اذیت کردن و فشار روحی و شکنجه روحی را هم مسخره میکند. تا آنجا که اواخر میآمدند میگفتند ما اسیر شماییم، شما اسیر ما نیستید. یکیشان به نام غانم آمد به من گفت: «عزیز! والله عزیز، ما اسیر شماییم.» خیلی برای من جالب بود. اصلاً فکر نمیکردم یک آدم به این پلیدی، اینجوری اعتراف بکند. ساعت یک نیمه شب بود. من مسئول آسایشگاه و بیدار بودم. به پنجرهای که جلوی آن را میله کشیده بودند زد و گفت. بعد من خندیدم و گفتم: «هر موقع که خواستید کتک زدید، گرسنگی و تشنگی دادید، زندان انفرادی فرستادید! بعد تازه میگویی ما اسیر شما بودیم؟ شما چه اسیری بودی؟ شما الان بیرونید، ما توییم.» گفت: «درست میگویی، ولی هیچ وقت نتوانستیم جلوی کارهایی که شما میخواهید بکنید را بگیریم. هر چه ما میگفتیم ممنوع است، شما انجام میدادید. میگفتیم دعا نخوانید، میخواندید، میگفتیم سینهزنی نکنید، میکردید، میگفتیم نماز جماعت نخوانید، میخواندید. خب ما چه امیری بودیم؟ امیر شما بودید، پس هر کاری که دلتان خواست کردید، پس ما اسیر شما بودیم.» دیدم راست میگوید. جملههای عجیبتری هم گفت: «عزیز من میروم محلمان، دوستان به من میگویند غانم خیلی حزباللهی شدی.» گفتم: «اوه، اوه، چقدر آنها خبیثند که به توی خبیث چنین میگویند.» (با خنده). رفتار بچهها را که میدیدند چنین شده بودند؛ از جلوی آسایشگاه که رد میشدند میدیدند یک عده دارند قرآن میخوانند، یک عده دارند نماز میخوانند، یک عده در بیرون میدوند و ورزش میکنند، بعضیها فوتبال بازی میکنند. اینها توقعات عجیب غریبی داشتند که اینها جوانند و هر روز با هم دعوا کنند. اما 60-50 نفر در آسایشگاه، در یک محیط پرتنش کمغذا و کمآب و کم امکانات، یک دفعه، یک نفر سر کسی داد نمیزند، چرا؟ چون در مخیله این آدمها چیزی جز خوبی و رفتار خوب و عبادت و نزدیک شدن برادرانه به هم نیست. این آدم از نظر ما خیلی هم آدم بدجنسی بود، ولی اعتراف میکرد معنویت شماها روی من اثر گذاشته است.
در غیر ماه مبارک گروههای غذایی داشتیم. مثلاً یک آسایشگاهی که 60 نفر بود 6 تا گروه غذایی داشت، 10 نفر آدم دور یک سفره مینشستند و غذا میخوردند. ماه مبارک این گروهها ملغی میشد، یک سفره سرتاسری برای افطار و سحر بود. برکتش را هم خدا میداد. یعنی غذا اضافی هم میآمد. در همه طول سال اینطوری بود که فرصتهای عبادی و معنوی زیاد بود؛ قرآن خواندن، کلاسهای قرآن، کلاسهای نهجالبلاغه، اینها در ماه مبارک چند برابر بود. من خاطرم هست آن اوایل اسارت در تمام آسایشگاه یک قرآن داشتیم. ترجمه مرحوم الهی قمشهای بود. ترجمه خیلی خوبی داشت. در تورفتگی دیوار یک تخته زده بودیم و قرآن آن بالا بود. ما 8-57 نفر بودیم و این قرآن را هیچ موقع آنجا نمیدیدی. دائم دست بچهها بود. نوبتبندی کرده بودند و 20 دقیقه در شبانهروز به شما میرسید. این 20 دقیقه ممکن بود ساعت سه نیمه شب باشد. نفری که شیفت قبلی خواندن قرآن بود شما را بیدار میکرد و میگفت: «نوبت قرآن خواندن توست، میخوانی؟» بلند میشدی قرآنت را میخواندی یا میگفتی نه، نمیخوانم، دارم استراحت میکنم، به نفر بعد بگو. محدودیت باعث میشد بهترین استفاده از فرصتها شود و در ماه مبارک بیشتر میشد. یادم هست یک سال روزی پنج جزء قرآن میخواندم، یعنی هر پنج شش روز یکبار قرآن را ختم میکردم. اکثریت هم همین شرایط را داشتند. من میگویم شبیه یک دوره افسانهای بود که یک مراتبی را طی کردیم. بچهها در ماه مبارک به هم نزدیکتر بودند و عبادتها علنیتر بود.
شما در چه اردوگاههایی بودید؟
اولین اردوگاهی که برده شدم عنبر بود، در استان رمادی. بعد از اینجا به یکی دیگر از اردوگاههای منطقه رمادی برده شدم. دو ماه آنجا بودم و دوباره ما را به عنبر برگرداندند. بعد از دو سه سال من را به موصل فرستادند. 13 ماه موصل بودم. از موصل، ما را برای آوردن به ایران حرکت دادند. در لیست 400 نفری که قرار بود به عنوان مجروحان مبادله شویم، بودم.
در حین جنگ؟
نه، بعد از پایان جنگ. البته من چندین بار در لیست مبادله اسرا بودم، از همان سال 1362 که اسیر شدم؛ به خاطر جراحتهایی که داشتم. در کمیسیونهای صلیب سرخ پذیرفته میشد که من مبادله بشوم، اما در کمیتهای که فرماندهان عراقی بودند، من را رد میکردند، میگفتند: «این آدم خوبی نیست، این باید در اسارت بماند.» سرلشکر نظر، مسئول کل اسرا بود. یکبار که من را به یک اتاق بردند، سال 1364 بود، صلیبسرخیها یک طرف نشسته بودند و عراقیها یک طرف. سرلشکر نظر هم بالای اتاق نشسته بود. چون من در اردوگاه زیاد فعالیت میکردم، به محض اینکه وارد اتاق شدم، سربازی که مسئول قاطع ما بود، سرش را آورد در گوش او و چیزی گفت. من هنوز به میز نرسیده بودم که فریاد زد: «برو بیرون!» پشتم را به او کردم و خیلی عادی و راحت و بیتفاوت از اتاق بیرون آمدم. پشت سرم هم داد و بیداد کرد، اصلاً برنگشتم. تقریباً در همه کمیسیونها و مبادلههای سالهای 1362، 1364 و 1365 بودم تا سال 1367 که قطعی شد 400 نفر بیایند. سیصد و خردهای نفر آمدند، 80 نفر ماندیم. دوباره از قرنطینه بغداد به اردوگاه رمادی آمدیم و ناراحتی روحی و روانی و قلبی که بچهها داشتند باز تشدید شد. حال خیلی بدی بود. یک ماه و نیم اینجا ماندیم و دوباره 40 نفرمان در مبادله به ایران آمدند. ما 40 نفر ماندیم تا آخر اسارت و 20 ماه بعد از آن برگشتیم.
در آن مدت هم مجبور شدم مسئولیت آسایشگاه را خودم به عهده بگیرم. دیدم این شرایط، شرایطی نیست که ول کنم، شاید خدا هم مرا مؤاخذه کند. واقعاً مسئولیت سختی بود؛ نگهداری از بیمارهایی که بعضی از آنها چهار تا محافظ در طول روز لازم داشتند. حالا دو تا ماه مبارک هم با این شرایط به پست ما خورد که خیلی شرایط سختی داشتیم.
از چه لحاظ محافظ لازم داشتند؟
یک شخصی آنجا بود که ناراحتی روحی داشت. یک نفر باید لباسش را میشست، یک نفر باید قرصهایش را میداد و یک نفر باید دائم شانه به شانهاش حرکت میکرد که دیگران را اذیت نکند.
مثلاً دچار موجگرفتگی شده بودند؟
بله، موجگرفته بودند یا در آنها ریشه ارثی داشت که آنجا بروز میکرد و در اثر تشدید فشارها بدتر میشدند یا اصلاً این حالت در آنها ایجاد میشد. این شرایط سخت باعث میشد ما در یک اردوگاه مثلاً 1200 نفره پنج تا بیمار اینجوری داشتیم. در یک آسایشگاه اگر یک نفر یا دو نفر بود میشد برایشان چهار تا محافظ گذاشت که داروهایشان را بدهند، همراهشان باشند و حمام ببرندشان. ولی وقتی همه اینها را جمع کردند تا در یک فرصت کوتاه به کشور خودشان بیاورند، دیگر وقتی به اردوگاه برمیگردند، آن شرایط نیست. 16 نفرشان فقط در آسایشگاه من بودند و بقیه کسانی که در آسایشگاه من بودند، همه ناراحتی قلبی و بیماری داشتند و دست و پا قطع بودند. حالا شما حساب کن من باید به تنهایی کار 100 نفر را انجام میدادم. یعنی خودم را باید 100 قسمت میکردم تا به کار این بچهها برسم. ضمن اینکه چون آنجا به بچهها کونگفو آموزش میدادم، ساعتهای روز را باید جوری تنظیم میکردم که اینها به آسایشگاه ما بیایند، آموزش را از من بگیرند و بروند و شب که درها بسته میشود در آسایشگاه خودشان به بچهها آموزش بدهند. یعنی در روز 350 نفر کونگفو کار میکردند.
در این اردوگاه که ما وارد شدیم شرایط خاصی بود. بچهها اکثراً کمسن و سال بودند. اینها را جدا کرده بودند و به این اردوگاه آورده بودند که روی آنها مسلط باشند. ورود ما به آنجا یک جورهایی کار خدا بود. ما باید نمیآمدیم و باید میماندیم که این دو سال اینها را میکشیدیم. یعنی ما در این 20 ماه نقش کِشنده تریلی را برای اینها داشتیم. چه بسا اگر این اتفاق نمیافتاد و لطف خدا شامل نمیشد که ما به این اردوگاه بیاییم، چه اتفاقی برای این بچههای کم سن و سال میافتاد؟ ما هر روز میآمدیم برای اینها حرف میزدیم، آنها توجیه میکردیم و سرشان را گرم ورزش کرده بودیم. من یک روز خیلی از ته دل خندهام گرفت، روزی که ما فردایش میخواستیم به ایران بیاییم؛ سال 1369 بود. یکی از این شاگردهای من آمد؛ من از هر آسایشگاهی بچههای زبده و آمادهشان را گفته بودم بیایند به عنوان مربی آموزش ببینند که به آسایشگاهشان بروند و بچهها را آموزش بدهند و خیلی هم مؤثر بود. آمد جلوی آسایشگاه و با عجله و با یک حالت اضطراب گفت: «تو رو خدا، لااقل این لحظه آخر تکنیکهای خط 4 کونگفو را به من بگو، ما فردا داریم به ایران میرویم...» من خیلی خندهام گرفت. گفتم: «بنده خدا، کلش سرکاری بوده، دو سال شما را سرکار گذاشتیم، حالا میروی ایران هر کاری خواستی بکنی میکنی، فردا داریم میرویم، چه حوصلهای داری؟» ببینید ذهن درگیر کجا بود؛ خدا خواست ذهن اینها به سمت گرفتن تکنیک و ورزش منحرف بشود. باور کنید اینها شب تا صبح در فکر این بودند که فردا در کلاس از چه تکنیکی بگویند، چه ضربهای را یاد بدهند و چه مبارزهای را بگویند. جالب است که خود من هم در اسارت این ورزش را انجام دادم و یاد گرفتم. اتفاقها مثل یک زنجیر به هم متصلند. آن اتفاقی که خدا میخواهد بیفتد، باید بیفتد؛ اینکه یک کار یکساله را در دو ماه یاد بگیرم و اندوخته کنم و بیایم در دو سال به این بچهها بگویم.
دو سال هم آنجا ماه مبارک رمضان بود. شرایط خیلی سخت میشد و ماه مبارک سختی بود؛ حتی یک موقعهایی غذاها مسموم میشدند. چون نزدیک 24 ساعت مجبور بودیم غذاها را در پتو بپیچیم تا گرم بمانند، اگر سرد میشدند نمیتوانستیم دوباره گرمشان کنیم، امکاناتش را نداشتیم. خود این گرم نگه داشتن غذای پخته خیلی وقتها باعث فسادش میشد و همه مریض میشدند. علاوه بر اینکه در ایام دیگر سال هم در غذا را در یک چیزهای دیگری میریختند که بچهها مریض شوند. برای خوار و خفیف شدن بچهها پیش همدیگر این کارها را میکردند و از آنجایی که بالاخره همه امور دست خداست موفق نبودند.
خیلی ممنون، زحمت کشیدید...
خواهش میکنم؛ موفق باشید.
خاطرات جنگ و اسارت عزیزالله فرخی ـ بخش نخست
تعداد بازدید: 6122