به روایت یک زائر-1

شب و روزی از راهپیمایی اربعین

فائزه ساسانی‌خواه

24 مهر 1398


عکس، تزئینی است.


سه‌شنبه چهارم آبان 1395 حوالی ساعت یک‌ونیم نیمه شب، بعد از خروج از خانه خانواده‌ای عراقی، پیاده‌روی را از عمود چهارده شروع کردیم. جاده در شب خیلی خلوت‌تر از روز بود. زائران در هر دو جاده که یکی از آنها موکب‌ها در آن بود و دیگری که خبری از موکب‌ها در آن نبود حرکت می‌کردند.

قرار شد عمودها را پنجاه تا پنجاه تا جلو برویم، بعد سر پنجاهمین عمود بایستیم تا بقیه برسند و دوباره حرکت کنیم. هرکس زودتر می‌رسید باید منتظر می‌ماند تا نفرات بعدی برسند. این‌طوری نفرات اولی که می‌رسیدند فرصت استراحت داشتند.

توی مسیر چشمم به موکب‌هایی می‌افتاد که سقف و اطراف آنها برزنتی یا نایلونی بودند. خیلی از زوار در آنها مستقر شده بودند. عده‌ای دیگر در هوای سرد، روی زمین و در هوای آزاد خوابیده بودند. شنیده بودم در اسکان زائران بانوان در الویت هستند تا در بهترین و امن‌ترین جاها مستقر شوند.

از کودکان عراقی خبری نبود. در سکوت نیمه‌شب و زیر تلألؤ نور چراغ‌ها به مسیر ادامه می‌دادیم. راهپیمایی در شب حال و هوای دیگری داشت. سکوت و آرامش حکم‌فرمای بر شب و مسیری که انتهایش به حرم امام حسین علیه‌السلام می‌رسید زمان و مکان مناسبی برای دعا و مناجات و فکر کردن به حال خود بود. مردی را دیدم که گوشه خیابانی نماز شب می‌خواند.

خیلی از موکب‌ها که دکه مانند یا به شکل ایستگاه‌های صلواتی خودمان بودند با چای زغالی، شیر داغ، خرما، فلافل داغ و قهوه تلخ در فنجان‌های کوچک از زائران پذیرایی می‌کردند. لبخند از لب خادم‌ها نمی‌افتاد و رفتارشان با ما بسیار محترمانه بود. نوشیدن چای، قهوه یا شیر داغ در آن هوای سرد خیلی می‌چسبید.

وضعیت بهداشت نسبت به اولین باری که در سال 1392 به زیارت اربعین آمده بودم خیلی تغییر کرده و بهتر شده بود. استفاده از لیوان یک‌بار مصرف به خاطر امتناع بعضی از ایرانی‌ها از خوردن چای در استکان به‌طرز چشم‌گیری دیده می‌شد. عراقی‌ها قبلاً چای را در استکان‌های کمرباریک می‌ریختند. بعد آنها را در یک لگن می‌شستند و دوباره استفاده می‌کردند که به مذاق خیلی از زوار ایرانی خوش نمی‌آمد. چای را با یک دنیا عشق تعارف می‌کردند و من دلم نمی‌آمد قبول نکنم، اما بعضی هم‌سفرها اصلاً لب نمی‌زدند.

از حق نگذریم هر سال که می‌گذرد عراقی‌ها بیشتر تلاش می‌کنند تا به فرهنگ ایرانی‌ها نزدیک شوند. آنها چای را خیلی پررنگ و در عین حال با شکر زیاد میل می‌کنند. رنگ و طعمش خیلی با ذائقه ما جور درنمی‌آید. احتمالاً بعضی از هموطن‌های‌مان عدم رغبت‌شان به نوشیدن این چای غلیظ را در رفتارشان نشان داده بودند، برای همین خیلی از خادم‌هایی که در موکب‌ها ایستاده بودند وقتی می‌خواستند چای بریزند می‌پرسیدند: «چای ایرانی یا عراقی؟» وقتی این سوال را از من پرسیدند فکر کردم وقتی عراقی‌ها تلاش می‌کنند فاصله میان ما و خودشان را بردارند و به جای کلمه «شای» می‌گویند چای و علاوه بر این ذائقه ایرانی‌ها را هم درنظر می‌گیرند بهتر است من هم مثل آنها رفتار کنم؛ یک عمر چای را به سبک ایرانی خورده‌ام و اینجا باید تا جایی که طبعم قبول می‌کند خودم را به فرهنگ آنها نزدیک کنم. برای همین جواب می‌دادم: «شای عراقی.» این را که می‌گفتم خیلی خوشحال می‌شدند، قند توی دل‌شان آب می‌شد و لبخندی از روی رضایت روی لب‌های‌شان می‌نشست. گویا مرزهای میان مان فرومی‌پاشید و تصور می‌کردند آنها را از خودمان می‌دانیم و یکی هستیم. اصلا انگارنه‌انگار سال‌ها قبل صدام جنگی به این ملت و به دولت و ملت ما تحمیل کرده بود.

وقت نماز صبح توقف کردیم نماز خواندیم و دوباره راه افتادیم. گُله به گُله صبحانه توزیع می‌کردند. با نان و تخم مرغ، چای، شیر داغ، نان و پنیر و کره و مربا پذیرایی می‌کردند. صبحانه را خوردیم و حرکت کردیم.

کم‌کم هوا روشن می‌شد و جمعیت بیشتر و بیشتر و جاده‌ها متراکم‌تر و فشرده‌تر. صفای عجیب و غیر قابل وصفی حس می‌شد. انگار قطره‌ها در صبحی زیبا به هم می‌پیوستند تا به سمت اقیانوس بروند و زندگی‌شان معنای دیگری بگیرد. گویا قیامت شده و صحرای محشر بود، اما اینجا استثنائاً همه بدون حساب و کتاب به سمت بهشت حرکت می‌کردند. کفن‌ها لباس‌های مشکی بود که در عزای امام حسین علیه‌السلام بر تن‌ها بود، ولی اینجا کسی احساس اندوه و غربت نداشت و آرامش عجیبی در فضا حکم‌فرما بود. گویا خدا می‌خواست گوشه‌ای از دور هم بودن حسینی‌ها را در بهشت نشان‌مان بدهد.

صدای کفش‌ها و دمپایی‌ها، کیف‌های چرخ‌دار و چمدان‌های کوچک در فضا پیچیده بود. شن‌های پیاده‌روهای کنار جاده بر اثر قدم‌های زائران جا‌به‌جا می‌شدند؛ این صحنه تماشایی بود. از کنار بعضی زائران که رد می‌شدم یا مشغول ذکر و دعا بودند یا از موبایل‌شان صدای مداحی می‌آمد. زائران ایرانی به مداحی حاج میثم مطیعی گوش می‌کردند که تکفیری‌ها و داعشی‌ها را خطاب قرار داده بود. در بعضی از قسمت‌ها ماشینی آرام آرام از لابه‌لای جمعیت عبور و با بلندگو نوحه پخش می‌کرد. دسته‌ای همراهی‌اش می‌کردند.

صاحبان موکب‌ها در مهمان‌نوازی و پذیرایی از زوار و محبت به آنها از هم سبقت می‌گرفتند. التماس می‌کردند زائران از چای و قهوه آنها میل کنند. میان جمعیت می‌آمدند و در بطری‌های کوچک آب توزیع می‌کردند. بعضی از آنها به زبان فارسی و با صدای بلند فریاد می‌زدند: «بفرما عزیزم. بفرما...» در کدام دین و آیینی و در کدام روز از سال مردم دنیا این‌طور روح شان لطیف شده و با هم مهربان و ملتمس خدمت به یکدیگر می‌شوند؟ همه چیز مثل یک رؤیا بود. همه‌اش می‌گفتم کاش این سه روز پیاده‌روی، این رؤیای شیرین تمام نشود. دلم می‌خواست زمان توقف کند تا هیچ وقت از این جاده بیرون نروم. مسیری که سراسر ایثار و مهربانی، برابری و یکرنگی است. اما می‌دانستم که از همین مسیر دیگرباره به دنیای مادی برمی‌گردیم و همه آموخته‌ها را باید در زندگی روزمره به کار بگیریم و باید خدا کمک‌مان کند همیشه در این مسیر بمانیم.

اینجا به مقام و رتبه و مال و دارایی، زبان، رنگ پوست و ملیت کاری نداشتند، اما به محبت و عشقی که ما را از خانواده و زندگی روزمره و همه برنامه‌های مهم‌مان و همه تعلقات‌مان جدا کرده و به سوی صاحب سرزمین کربلا کشانده کار داشتند. کسی نمی‌پرسید ما چه کسی هستیم؟ و از کجا آمده‌ایم؟ بدون هیچ چشم‌داشتی دارایی و خانه‌شان را در اختیارمان گذاشته و همه‌جوره به دل‌مان راه می‌رفتند. برابری و برادری قانون اول و آخر بود و تبعیض نژادی معنا نداشت. همه چیز تقسیم بر دو می‌شد، یا زائر بودی یا خادم و زائر در اینجا قدر و قیمتی داشت که با هیچ شغل و منصبی برابری نمی‌کرد. راه می‌رفتم و فکر می‌کردم: این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست، این چه شمعی‌ست که جان‌ها همه پروانه اوست.

امام حسین علیه‌السلام همه داشته‌هایش را برای خدا فدا کرد و از عزیزترین عزیزانش گذشت. روز عاشورا اوج از خودگذشتگی امام بود و لابد چنین اربعینی که آوازه‌اش در دنیا پیچیده و تمام ملیت‌ها را نه به اجبار که خودجوش به اینجا کشانده پاسخ خداوند به عاشقی امام است. کدام فرمانده‌ای این قدرت را دارد که با یک فراخوان ساده در کمترین زمان میلیون‌ها نفر از سربازانش را از اقصی‌نقاط عالم دور هم جمع کند؟ و سایر سربازانی که نتوانسته‌اند خودشان را به این مکان برسانند در حسرت رسیدن، بسوزند و بسازند و قلب و دل‌شان را به محل فراخوان بفرستند؟ چه کسی گفته امام حسین علیه السلام به حکومت نرسید؟ کسی که بر قلب‌ها حکومت می‌کند حاکم بر جسم و روح آنهاست و بیشترین قدرت را دارد و امام حسین علیه‌السلام برترین قدرت جهانی را دارد!

وقتی این مسیر را پیاده طی می‌کردم تا به کربلا برسم و آن همه عشق و محبت را از خادمان حسینی می‌دیدم می‌دانستم دیگر طاقت ندارم در سفرهای بعدی راه نجف به کربلا را با ماشین طی کنم و این بیابان را خالی از زائر و خادم و موکب و عشق و محبت ببینم! و تنها راه این است که تا تمام شدن مسیر چشم‌هایم را ببندم تا این همه خاطره شیرین که در ذهنم نقش بسته و خواهد بست مرور نشود!

حدود ساعت هشت صبح طبق دستور مدیر به یکی از موکب‌های توی مسیر رفتیم تا استراحت کوتاهی کنیم و دوباره راه بیفتیم. حسینیه‌ای مستطیل‌شکل بود و هیچ خانم خادمی را آنجا ندیدیم. آنجا نسبت به خانه‌ای که روز قبل در آن مهمان بودیم خیلی ساده‌تر بود، با تشک‌ها و پتوهای خیلی معمولی، اما سرویس بهداشتی تمیز و پرآبی داشت. بعضی‌ تشک‌ها و پتوهایی را گذاشته و رفته بودند. در گوشه و کنار بطری‌های آب معدنی استفاده نشده دیده می‌شد، معلوم بود زوار بیش از نیازشان برداشته و در آنجا گذاشته و رفته بودند.

حدود دو ساعت استراحت کردیم و دوباره راه افتادیم. قبل از حرکت یکی از هم‌سفرها تمام پتوها و تشک‌هایی را که زوار بعد از استفاده جمع نکرده بودند مرتب کرد و سر جایشان گذاشت. این‌بار از جاده‌ای که موکب‌ها در آن نبودند حرکت کردیم. خلوت‌تر و حرکت در آن سریع‌تر بود، اما جمعیت خیلی بیشتر از آن چیزی بود که از نیمه‌شب تا بعد از نماز صبح دیده بودیم. با طلوع خورشید و از راه رسیدن صبح، دوباره دختربچه‌ها و پسربچه‌ها، این دوستان کوچک و خالص امام حسین علیه‌السلام آمده بودند توی مسیر. زیر آفتاب ایستاده بودند و به زائران آب یا دستمال کاغذی تعارف می‌کردند یا به دست زوار عطر می‌زدند. توی نگاه‌شان تمنا و خواهش برای نوشیدن یک لیوان آب موج می‌زد. زوار از دیدن آنها که مدت طولانی سرپا ایستاده و با لبخند آب تعارف می‌کردند به وجد می‌آمدند. آنها را بغل می‌کردند، می‌بوسیدند یا دست نوازش بر سرشان می‌کشیدند.

جوانی که پرچم بزرگی بر دوشش گذاشته بود با سه گوسفند به نیت قربانی در کربلا پیاده‌روی می‌کرد. خیلی از خانواده‌ها با بچه‌های کوچک آمده بودند. بعضی از بچه‌ها توی کالسکه بودند و بعضی با پای خودشان راه می‌رفتند.

در فاصله‌هایی کنار جاده، نفربر یا ماشین نظامی قرار داشت و کنارش چندین نیروی مسلح ایستاده بودند.

گاه و بی‌گاه لابه‌لای جمعیت، پرچم کشورهای مختلف دیده می‌شدند. ایرانی‌ها، عراقی‌ها و ترکیه‌ای‌ها بیش از سایرین دیده می‌شدند، اما لبنانی‌ها با پرچم حزب‌الله خود را معرفی می‌کردند. در طول مسیر تعدادی از جوانان ایرانی را دیدم که پرچم حزب‌الله لبنان دست‌شان بود. جوانی عراقی پارچه سفید بلندی روی دوشش انداخته بود که تا ساق پاهایش می‌رسید. روی آن نوشته بود: کَلّا کَلّا یا شیطان، کلّا کلّا آمریکا، کلّا کلّا اسرائیل. بعضی از ایرانی‌ها عکس شهدای مدافع حرم یا شهدای دفاع مقدس را پشت کوله‌های‌شان چسبانده بودند.

توی مسیر برای ایرانی‌ها وای‌فای رایگان برقرار بود. بعضی از ایرانی‌ها در نقطه‌هایی که این امکان قوی‌تر بود جمع شده بودند تا بتوانند با فضای مجازی ارتباط بگیرند. بعضی جاها حجم جمعیت خیلی زیاد بود و بیشتر آنها دختران و پسرانی جوان بودند که ذهن‌شان به‌نحو شگفت‌انگیزی در فضای مجازی قدم می‌زد. به‌طور حتم خیلی از آنها می‌خواستند در اینستاگرام عکس بگذارند. اصل این کار بد نبود و خبررسانی از این تجمع بزرگ جهان اسلام وظیفه همه ماست، اما وقت گذاشتن بیش از اندازه بود، آن هم از زمانی که شاید دیگر برای‌مان تکرار نشود.

تا نماز ظهر راه رفتیم و تنها زمان استراحت‌مان توقف کنار جاده تا رسیدن همه هم‌سفر‌ها بود. این زمان، بهترین وقت برای عکاسی و ثبت این رویداد مهم بود. وقت نماز شد. بعد از تجدید وضو، نماز ظهر و عصر را به جماعت، کنار جاده خواندیم. بعد ناهار خوردیم. مثل روز قبل، غذا ماهی بود.

دوباره راه افتادیم. خیلی از مردها و پسران نوجوان و جوان سینی به دست وسط جاده ایستاده بودند و غذا تعارف می‌کردند. بیشتر قیمه نجفی بود. غیر از عکس شهدایی که روی عمودهای مسیر نصب شده بودند، عکس بعضی از شهدا را روی تابلوهای بزرگ، کنار جاده نصب کرده بودند. سمت راست آنها عکس آیت‌الله خامنه‌ای و سمت چپ عکس آیت‌الله سیستانی بود. این شهدا بعد از حمله داعش به عراق امنیت ما را با جان خود تأمین و این راه را باز کرده بودند. اگر فتوای مرجعیت عراق به‌خصوص آیت‌الله سیستانی و از خودگذشتگی این مردان از جان گذشته نبود معلوم نبود چه بر سر عراق می‌آمد و خدا می‌داند که این مسیر تا چند سال بسته بود. خیلی از جوانان و مردان عراقی به جای حضور در راهپیمایی اربعین در جبهه‌های نبرد در حال مبارزه با داعش بودند تا ما زائران، آسوده‌خاطر در این تجمع بزرگ جهان اسلام باشیم و با سلامت به وطن‌مان برگردیم.

بعدازظهر، نزدیک عمود 360 یکی از خانم‌های گروه خیلی خسته شده بود. دیگر نمی‌توانست راه برود. با التماس می‌گفت: «نمی‌شود بقیه مسیر را با ماشین برویم؟» کسی قبول نکرد! مدیر وقتی دید او دیگر توانایی ندارد دستور توقف داد. به یکی از خانم گفت: «بروید آن سمت جاده و موکب پیدا کنید.» چند نفر از مردها را هم فرستاد که دنبال موکب یا خانه برای آقایان بگردند. هنوز چند دقیقه‌ای نگذشته بود که یکی از هم‌سفرهای خانم برگشت و گفت: «خانه خیلی بزرگی اینجا هست. برای ماندن خیلی مناسب است.» به سمت خانه حرکت کردیم. وقتی به آنجا رسیدیم با تحیّر به آن نگاه می‌کردم. یک عمارت بزرگ حدوداً 1500 متری و بلکه بیشتر با حیاطی بزرگ و ساختمانی دوبلکس بود. مانده بودم این عمارت بزرگ وسط این بیابان چه می‌کند! خیابان‌های اطرافش آسفالت درست و حسابی نداشت و امکانات خاصی دور و برش نبود، پس چطور چنین خانه مجللی در این منطقه ساخته شده بود؟!

یکی از دوستانم قبلاً برایم گفته بود اشراف و ثروتمندان عراقی خانه‌های مسیر نجف تا کربلا را می‌خرند تا در ایام اربعین از زائران پذیرایی کنند، ولی این خانه مافوق تصور بود. از حیاط بزرگ عمارت که باغچه بزرگی در آن درست کرده بودند گذشتیم. وارد اتاقی شدیم که سمت راست ساختمان و حدود هفتاد متر بود. اتاق خلوت بود. غیر از ما، چند خانم لبنانی جلوی در نشسته بودند. یکی از آنها جوان بود و پاهای خانم میان‌سالی را با روغن ماساژ می‌داد. یکی از آنها روی کلاه آفتاب‌گیرش عکس آیت‌الله خامنه‌ای را چسبانده بود.

توی اتاق یک تلویزیون بزرگ ال‌سی‌دی بود. کمی آن طرف‌تر روی دیوار یک قاب بود که در آن یک اسلحه بود. پرده‌های خیلی شیک به پنجره‌های بزرگ و قدی آویزان بود. انتهای اتاق، رختخواب‌ها را روی هم چیده بودند، رختخواب‌هایی تمیز و شیک و نو.

نزدیک پنجره جایی را انتخاب و وسایلم را آنجا گذاشتم. زوار یکی‌یکی می‌آمدند و کم‌کم اتاق پر شد. بین آنها دو دختر جوان بیست‌و‌پنج، شش ساله بودند. یکی ایرانی اما عرب‌زبان و دیگری اهل نجف بود. با هم آمده بودند.

خیلی خسته بودیم و چند ساعتی استراحت کردیم. وقتی بیدار شدیم نزدیک نماز بود. برای تجدید وضو به حیاط رفتم. روی طناب، پر از رختِ پهن شده بود. بیشتر از همه چادر مشکی بود. روبه‌روی در ورودی که از سمت راست، انتهای حیاط بود سرویس‌های بهداشتی بود. بسیار شیک و لوکس و دارای آب گرم بود. تمام اتاق‌ها پر از جمعیت بودند و عمارت را همهمه گرفته بود.

بعد از نماز با دو نفر از هم‌سفرها که از اقوام بودند بیرون رفتیم. توی حیاط، نزدیک باغچه تاب بزرگی بود و تعداد زیادی بچه که بیشتر عرب‌زبان بودند روی آن نشسته بودند و بازی می‌کردند. چند لحظه‌ای کنار بچه‌ها نشستم و برای این که این لحظه را ثبت کنم با آنها عکس گرفتم. زیبایی عکس به حضور بچه‌های قد و نیم‌قدی شد که روی تاب وول می‌خوردند و یکی، از همه آنها بازیگوش‌تر بود.

از خودم خجالت می‌کشیدم. از حضرت زینب(س) و قافله کربلا خجالت می‌کشیدم که ما این‌طور در رفاه بودیم. مدام از خودم می‌پرسیدم شباهت ما به قافله امام حسین علیه‌السلام در چیست؟ آنها چطور به کربلا رفتند و ما چگونه می‌رویم؟!

شام مرغ بریان و نان بود. دومین باری بود که صاحب‌خانه یا وابستگانش را می‌دیدم. از زمانی که به آن عمارت مجلل باشکوه وارد شده بودیم تا آن زمان، کسی نیامده بود به ما سر بزند ببیند داریم چه‌کار ‌می‌کنیم. قبل از آن فقط وقتی رفتم آب معدنی بگیرم دیدم تعداد زیادی زن و دختر در آشپزخانه که خیلی بزرگ بود جمع شده‌اند. من سال‌های 1392 و 1393 در ایام اربعین به کربلا آمده و در آنجا دیده بودم عراقی‌ها چطور به زائران خدمت‌رسانی می‌کنند، ولی هیچ وقت به خانه‌های‌شان نرفته بودم. شنیده بودم آنها یک سال پول جمع می‌کنند تا در این زمان خرج کنند و حالا می‌دیدم که این حرف صحت دارد. آنها به راستی و صادقانه و از ته دل خطاب به امام حسین علیه‌السلام عرض می‌کردند: بأبی اَنتَ و اُمّی و نَفسی و مالی و اولادی...

شب، بعد از شام استراحت کردیم. قرار بود مثل شب قبل ساعت یک‌ونیم همه اعضای گروه بیرون باشیم. ساعت یک بیدار شدیم. همه جا تاریک بود. آماده شدیم و بیرون رفتیم. این‌بار هم مثل شب قبل صاحب‌خانه را ندیدیم تا از او تشکر و خداحافظی کنیم. آرام و بی‌صدا وسایل را برداشتیم و از اتاق بیرون رفتیم. تا جلوی در اتاق زائر خوابیده بود. از آن عمارت زیبا بیرون آمدیم تا شبی دیگر را در طریق‌الحسین حرکت کنیم و به این همه اخلاص و پذیرایی بی‌ریا و به مسیر جدیدی که در زندگی‌ام باز شده بود فکر کنم.

 

دعوت به نوشتن خاطرات راهپیمایی اربعین



 
تعداد بازدید: 6244


نظر شما


28 مهر 1398   10:36:52
محمدمهدی عبدالله‌زاده
خوب است، شیوا و روان. ایکاش از تصویر هم استفاده می‌شد.
 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 118

بعد از شهید شدن آن پاسدار، ما به طرف نیروهای شما آمدیم ولی در همین راه میدان مین قرار داشت که فرمانده گروهان؛ سرگرد عبدالوهاب و فرمانده گردان سرهنگ ستاد علی اسماعیل عواد روی مین رفتند و به همراه چند نفر دیگر کشته شدند. به هر زحمت و مشقتی بود خودمان را به نیروهای شما رساندیم. فرمانده دسته ما ستوان بدری و معاون فرمانده گردان سرگرد عبدالکریم حمادی زنده ماندند و همراه ما اسیر شدند. در موضع شما نیروهای زیادی از شما دیدم همه ادوات و تانکهای آنها سالم بود.