بانوی چریک

تاریخ شفاهی و روایت تصویری زندگانی فاطمه‌سادات نواب‌ صفوی

جعفر گلشن روغنی

26 آذر 1399


آنگاه که سیدمجتبی نواب صفوی، رهبر جمعیت فداییان اسلام به همراه سه تن از یارانش در 27 دی 1334 به جوخه اعدام سپرده شد و به شهادت رسید، دختری 5 ساله و دو خواهر دیگرش که حاصل ازدواج با نیره‌سادات احتشام رضوی بود، از او به جا ماند. او تحت تربیت مادر و خانواده مادری‌اش، یعنی نواب احتشام رضوی (از محکومین درجه اول واقعه مسجد گوهرشاد در  1314ش) رشد کرد و بالید تا آنگاه که با پسر عمه مادرش، سیدابوالحسن فاضل رضوی ازدواج کرد و صاحب یگانه دختری به نام «ام‌هانی»شد.

مستند «فاطمه» به تهیه کنندگی، تحقیق و کارگردانی معصومه نورمحمدی، داستان زندگانی او را در 30 دقیقه‌ به طور گذرا روایت می‌کند. کارگردان به سراغش رفته و او را که امروز بانویی هفتاد ساله‌است، با حضور در مناطق و نواحی مختلف زندگی و حیات اجتماعی، هنری و نظامی‌اش، در مقابل دوربین قرار داده و به سخنگویی واداشته‌است. مستند براساس تاریخ شفاهی و بیان خاطرات به صورت اول شخص و سیر زندگانی او شکل گرفته و تدوین یافته ‌است. هرچند در لابه‌لای تصاویر، دقایقی اندک، چند نفر مقابل دوربین حاضر می‌شوند و به خاطره‌گویی می‌پردازند، اما بسیار غیرحرفه‌ای از روایت شفاهی و بیان خاطرات دیگران در این کار استفاده شده ‌است. چهار پنج نفری که به ذکر خاطره می‌پردازند، نه دارای نام و نشان هستند و نه می‌دانیم چه نسبتی با فاطمه‌سادات دارند و چه جایگاه و چه موقعیتی داراند که از آنها درباب زندگانی وی خاطره گرفته‌ شده ‌است. شاید خاطره‌گویی آنها صرفاً جنبه بصری دارد تا مخاطب را با چهره و سیمای افرادی دیگر، علاوه بر شخصیت اصلی، فیلم آشنا کند و روایتهایی بسیار خرد و گاه بی‌تاریخ و پریشان ارائه شود.

با این حال با تمام کاستیهایی که برای این مستند می‌توان برشمرد، باید گفت کارگردان بر یکی از موضوعات مغفول از دید و پژوهشهای تاریخی و نظامی و هنری دست گذاشته است که این امر نقطه مثبت کار اوست. از فاطمه‌سادات جز این مستند کوتاه، هیچ روایتی از زندگانی طولانی و پر فراز و نشیبش ارائه نشده ‌است. او در عمر هفتاد ساله‌اش(متولد 1329ش)، هم به دلیل نسبتش با دو شخصیت مهم و اثرگذار تاریخ معاصر ایران یعنی پدرش سیدمجتبی نواب صفوی و پدربزرگش سیدنواب احتشام رضوی، و هم به دلیل سالها حضور در کنار همسر تبعیدی‌اش در استان سیستان و بلوچستان در دوره پهلوی، سفر به امریکا به همراه همسرش و تحصیل در رشته رایانه، سفر به لبنان و آموزشهای چریکی و فعالیتهای مبارزاتی‌اش، همراهی با شهید چمران در اوایل انقلاب و ستاد جنگهای نامنظم در جنگ، فعالیتهای روزنامه‌نگاری و به‌خصوص سفر به لیبی و دیدار و مصاحبه با معمر قزافی، عکاسی از صحنه‌های جنگ و حضور رزمندگان، حضور نظامی در جبهه‌ها به‌ویژه در عملیات فتح خرمشهر، یقیناً گنجینه عظیمی از خاطرات، مشاهدات و ناگفته‌های بسیاری است که تاکنون بیان نشده‌ و سالهاست که در یاد و سینه‌اش محفوظ مانده‌ است. البته می‌توان افسوس خورد که در این مستند به هیچ یک از این جنبه‌ها به طور دقیق و کامل توجه نشده ‌است؛ آنگونه که چنین پنداشته می‌شود که گویی کارگردان شتاب داشته‌ تا فقط در کمترین زمان ممکن روایتی از او ارائه دهد.

بر اساس آنچه که در مستند مشاهده می‌شود، خانم فاطمه‌سادات نواب صفوی، خود زندگانی‌اش را اینگونه روایت می‌کند که: از همان کودکی به سبب نوع زندگی پدر و مادر و پدر بزرگش، با مبارزه و جهاد آشنا شد و تحت تأثیر همان سبک زندگی رشد کرد و پرورش یافت. « زندگی ما از همون ابتدا با مبارزه بود. از بچگی ما با مبارزه بزرگ شدیم... من بچه بودم دوست داشتم که بتونم خیلی مقاوم باشم. به خاطر اینکه خودم رو تربیت کنم، نَفْسم رو تربیت کنم برای این مقاومت، شاید خیلی وقت‌ها کارایی می‌کردم که فقط خودم تصمیم می‌گرفتم. مثلا یادمه [وقتی] دختر 3 – 4 ساله بودم شب‌ها خیلی وقت‌ها، روی موزاییک‌های توی حیاط می‌خوابیدم. می‌خواستم که بدنم به سختی عادت داشته باشه». در ایامی که به مدرسه می‌رفت هم به هنگام مبارزه الجزایری‌ها علیه استعمار فرانسه « به مادرم می‌گفتم: مامان جان من دلم می‌خواد برم از حقوق الجزایری‌ها دفاع کنم و باهاشون و در کنارشون علیه ظلم و ستم مبارزه کنم. ظلم‌ستیزی همیشه از بچگی در درونم بود».

او پس از ازدواج، مجبور شد تا به همراه همسرش هفت سال زندگی در یکی از روستاهای اطراف زاهدان در نزدیکی چابهار و خلیج فارس را تجربه کند. «چون یک مقاله‌ خیلی مهمی تو سربازیش نوشت، انداختنشون دورترین نقاط ایران، محروم‌ترین نقاط ایران یعنی بلوچستانِ زاهدان، بلکه جنوب بلوچستان یعنی وقتی تو نقشه، گربه‌ ایران رو ببینی، دُمِ گربه. یکی دو ساعت ما با چابهار فاصله داشتیم. قبل از انقلاب اونجا اصلاً جاده نبود. [همسرم] شاعر بود، نویسنده بود، انرژیِ مثبتی داشت که همه عاشقانه دوستش داشتند. همه تیپ و طبقات مختلف». او به خوبی به یاد می‌آورد که نخستین بار چگونه بدان روستا به نام بافتان قدم گذاردند. «اولین باری که ما اومدیم بلوچستان و حسن [=ابوالحسن] سپاه دانشش رو باید تو این منطقه می‌گذروند، اومدیم دو تا کَپَر بود. اون کَپَرها را دادند به ما برای آموزگاری دِه. مدرسه هم با کمک بچه‌ها به صورت یک اتاق گِلی [درست کردیم] ... اولین بار بود در این روستا مدرسه تشکیل می‌شد. مثلاً میز و صندلی و تخته و مداد و دفتر و کتاب اصلاً هیچی وجود نداشت. اگر کسی می‌خواست بره از شهر این چیزها رو بیاره، شاید خیلی طول می‌کشید و امکانش برای ما اصلاً نبود. آنوقت تلفن و این چیزها هم نبود که ما بخواهیم زنگ بزنیم مثلاً به آموزش و پرورش و بگیم برایمان اینچنین چیزهایی بیاورند». یکی از شاگردان خانم نواب صفوی و همسرش، به نام ولی‌محمد کیانی بخوبی به خاطر می‌آورد که «حقوقشون یادم هست 1200 تک تومنی بود. این 1200 تک تومنی را همسر ایشون و خود ایشون، 10 تومن، 5 تومن به این بچه‌ها می‌دادند که بیان درس بخونند. اول شاگردهاشون 10 – 12 نفر بودند، بعد تعدادشون به 40 – 50 تا رسید و زیاد شدند». فاطمه‌سادات که همچنان غرق در عشق و علاقه زندگی با همسر و فرزندش در آن سالهاست، می‌گوید: «از بس ما به این منطقه عشق می‌ورزیدیم، من و حسن. این عشق ناخودآگاه در دختر من هم به وجود آمد. لباس بلوچی می‌پوشید و وقتی قاطیِ بچه‌های بلوچ بود با این بچه‎‌های بلوچی دیگه زیاد تفاوتی نداشت... چقدر با صفا بود. حسن اولین اذانش رو جلوی همین کَپَر گفته، الان بچه‌های دِه هنوز صدای اون اذان تو گوششون هست... همان ابتدای زندگیمون، ماه عسل زندگیمون ما اینجا بودیم. فکر می‌کنم جزو شیرین‌ترین ماه عسل‌های دنیا بوده اینجا... هیچی زیباتر از این نبوده. جایِ پایِ اون توی این منطقه بوده همیشه و هنوز همه‌ قلب‌ها برای او عشق و محبت دارند و دوستش دارند و براش می‌تپه».

درپی ابتلای فاطمه‌سادات به تب مالاریا، آنها بعد از 7 سال مجبور به ترک آنجا شدند. بعدها مردم روستا نام آن مدرسه را دبستان شهید فاضل رضوی گذاشتند. مدتی بعد هم چون اوعامل وحدت بود، به تصمیم خود مردم نامش را به دبستان وحدت بافتان تغییر دادند.

فاطمه‌سادات پس از رهایی از بیماری به همراه همسرش برای تحصیلات عالیه به امریکا سفر کرد و پس از چهارسال به ایران بازگشت؛ سپس به قم رفت تا به آرزوی همیشگی‌اش یعنی تحصیل علوم دینی برسد و همزمان روزنامه‌نگاری کند.

پس از پیروزی انقلاب اسلامی همزمان با بروز بحران کردستان در سال 1358 او به عنوان خبرنگار روزنامه کیهان به آنجا رفت و با عزالدین حسینی، عبدالرحمان قاسملو و جلال طالبانی که بعدها رئیس جمهور کشور عراق شد، مصاحبه کرد که در صفحه نخست شماره 5 آذر 1358 روزنامه منتشر شد. در ادامه به لیبی رفت و درباره ناپدید شدن امام موسی صدر با قزافی مصاحبه کرد. آنگاه در همین رابطه به لبنان سفر نمود.

پس از شروع جنگ به گفته خودش «مستقیم رفتم خوزستان پهلویِ مرحوم چمران. چون خانم چمران (غاده جابر) از دوستان صمیمی من بود و من خیلی برای دکتر چمران و اندیشه‌های ایشون حرمت قائل بودم. بعد من رفتم به مرحوم چمران گفتم: آقای دکتر من میخوام مثل یک سرباز در کنار رزمنده‌ها دفاع کنم از سرزمینم، آیینم و انقلابم. دکتر چمران چون با روحیات من آشناییت داشت موافقت کردند. جیپ لندروری دادند به من، یک آرپیچی‌زن و یک اسلحه کلاشینکف و یکسری اسلحه به من دادند که ما بریم برای جنگ».

بنا به گفته سه تن از رزمندگان آن سالها، او«برای خودش این فانوسقه‌ها رو که می‌بستند دورتا دورشون، درست کرده بود که پر از خشاب تفنگ‌های کلاشینکف بود و شاید حدوداً 300 – 400 تا گلوله با خودش حمل می‌کرد و تعدادی هم نارنجک...یک سنگر به ایشون دادیم و به شوخی گفتم: براتون نگهبان بزارم؟ گفت : برای خودتون نگهبان بذارید. ایشون اون زمان احساس تکلیف می‌کرد برای خودش که من به عنوان یک زن (حالا فرزندِ هرکی هستم) وظیفه من اینه که برم تو جبهه دوش به دوش برادرانم بجنگم... ایشون تبحر داشت. یعنی ورزیده بود. من خانم‌های زیادی رو دیدم که به اصطلاح بنا به ضرورت جنگیدند. حتی شهید هم خیلی داریم. اما ایشون ورزیده بود...یک دفعه هم به دشمن خیلی نزدیک شده بود. تقریباً تا 100 متری دشمن رفته بود که ایشون رو به رگبار بسته بودند و او با موتور تونسته بود از جلوی دشمن فرار کنه. بچه‌های چمران هم همیشه جلوی نیروهای ارتش عمل می‌کردند. یعنی تقریباً علاوه بر اینکه رزمنده بودند جان‌فدا هم بودند».

فاطمه‌سادات آنگاه که در منطقه دُب حردان در نزدیکی اهواز می‌جنگیده ‌است را به خاطر می‌آورد که «یه منطقه‌ای بود که عراقی‌ها در اون میدان... تانک داشتند ولی ما اینجا حتی یک دونه تانک هم نداشتیم. هیچی نداشتیم. یعنی مظلومانه‌ترین جنگی که ممکن بود و باور کنید که خداوند نمی‌ذاشت بیان جلو، یعنی اون رعبی که از بچه‌های ما داشتند و خدا نخواست اینها پیشروی کنند، نمی‌تونستند. فکر کنید ما مثلاً 4 – 5 نفر، 3 – 4 نفر می‌رفتیم. مثلاً از تو کانال‌ها با هزار مشکل، مصیبت تا یه فاصله‌ای می‌رسیدیم که می‌تونستیم مثلاً با خمپاره 60 یک گلوله بندازیم. نمی‌دیدیم هم کجاست فقط میدونستیم اون طرف تانک‎‌های عراقی‌هاست». در ایام حضور در جنگ، او از انجام هیچ کاری دریغ نمی‌کرد؛ آنگونه که یکی از اهالی سوسنگرد در سال 1360 به یاد می‌آورد که « وقتی بیمارستان سوسنگرد بودیم ما دنبال جنازه و مجروح و شهید شدن از نیروهای خودمون بودند. شما بودید. می‌دویدید. حقیقتاً من گفتم این خواهرمون پاش لیز نخوره یه جایی بیفته بشکنه. دنبال جنازه می‌رفتید، دنبال مجروح می‌رفتید، دنبال برانکارد برای شهیدان می‌رفتید».

فاطمه‌سادات از جلوه‌های معنوی جبهه‌ها چنین یاد می‌کند که « فکر کنم روز تاسوعا بود یا قبل از تاسوعا بود. آدم اون ایام امام حسین(ع) را کاملاً لمس می‌کرد. بچه‌هامون یکی یکی پرپر می‌شدند و کاملاً آدم احساس می‌کرد سپاه یزید و سپاه امام حسین(ع) هست. خیلی زیبا بود. خیلی عجیب بود. اصلاً اون روز یکی از زیباترین روزهای دنیا بود. ظهر بود و آفتاب خوزستان خیلی گرم بود. بچه‌ها خیلی تشنه بودند. قمقمه‌های هیچکس دیگه آب نداشت. هرلحظه ممکن بود هرکسی تیکه تیکه بشه. فکر می‌کردم خدایا این سربازهای خودت رو حفظ کن. دیدم یک بیسیم‌چی تُرک با تُرکی روضه‌ حضرت زینب(س) رو داره میخونه. آنقدر اون روضه و اون صدای ایشون تو اون گلوله‌ها، با مُسما بود و آنقدر عجیب بود که اصلاً بی‌اختیار منقلب شدم. واقعاً آدم کاملاً احساس می‌کرد چه خبره اونجا».

او در عملیات فتح خرمشهر در 3 خرداد 1361 به یاد می‌آورد که «اون روز یک دفعه محاصره شکسته شد، ما اولین کسایی بودیم که وارد شهر شدیم. مجروح‌ها این طرف اون طرف بودند. تانک‌های عراقی درحال سوختن بود... تمام شهر احساس می‌کرد همه مجروحند. شهرمجروح بود. درخت‌ها مجروح بودند، خونه‌ها مجروح بودند، دیوارها همه ریخته بود... نگاه کردم دیدم توی خرمشهر صدامی‌هایی که شهر رو تخلیه کردند تمام خونه‌های شهر رو خراب کرده بودند. اکثر خونه‌ها رو. بعد تیرآهن‌های اون رو به صورت گنبد گنبد درآورده بودند، تپه تپه. اصلاً یک خباثت عجیبی و این خیلی ناراحت کننده بود. اگر چه ما شهر رو پس گرفتیم و به قول دکتر چمران می‌گفت: به خاطر اینکه غرور ملی جوونای ما باقی بمونه و خرد نشه، ما باید خرمشهر و پس بگیریم».

او که از کودکی علاقمند به نقاشی و عکاسی بود با دوربین کوچک ابتدایی هم عکاسی می‌کرد و دوست داشت دنیا را با تصویر ذهنی خود ثبت کند. پس در دوران حضورش در جبهه‌ها عکاسی هم می‌کرد. «دوربین عکاسی همیشه دستم بود. دکتر چمران هم خدا رحمتشون کنه وقتی میدید من چندتا عکس‌ گرفتم از صحنه جنگ، خیلی خوشحال شد. گفت: خانم نواب اینا همه اسناد تاریخه، اسناد انقلابه ... این عکس‌ها را بگیرید شما. من دیگه خیلی از عکس‌ها رو به خاطر دل بچه‌ها می‌گرفتم. چون بچه‌ها وقتی ازشون عکس می‌گرفتم آنقدر خوشحال می‌شدند و من این خوشحالی و شعف رو تو قیافه‌هاشون می‌دیدم. می‌دونید احساس می‌کردند این فداکاری که دارند می‌کنند یه نفر هست که ببینه و ثبت بشه و این برای من خیلی جالب بود. بیشتر این عکس‌ها رو فقط به خاطر خوشحالی بچه‌ها می‌گرفتم. من در هر صحنه، شاید صدبار مرگ و زندگی رو تجربه کردم. صدبار مثلاً با مرگ مواجه شدم که یک صحنه فیلم رو بگیرم. احساس می‌کنم که هنوز اون زیبایی‌ها رو حداقل میتونم ببینم با نگاهم، یعنی برای من تمام اون صحنه‌ها خیلی عجیب بود؛ خیلی. دو مرتبه میرم تو اون خاطرات، تو دنیای اون زمان. دنیای عجیبی که شاید تکرارشدنی نیست».

فاطمه‌سادات که علاقه و ارادت بسیاری به شهید چمران دارد، از ایام حضورش در کنار وی خاطرات بسیاری در سینه دارد. او را اینگونه توصیف می‌کند: « فکر می‌کنم همیشه یک انرژی بزرگی اطرافش بود که ما همیشه تحت حمایت اون انرژی حرکت می‌کردیم. اون یک پناه بود برای هممون، برای همه‌ بچه‌ها و این انرژی هنوزم هست. دکتر به دلیل معنویتش ارزش داره. حالا مقامش وزیره، وکیله، هرچه میخواد باشه، آمریکا تحصیل کرده، مخترع بود، خیلی اختراعات داره، از نظر دانش بالاترین سطح دانش رو داشت... فقرا براش مثل بچه‌هاش بودند. بچه‌های جبهه که گرد و خاک تمام سر و صورتشون رو گرفته بود، دکتر اینا رو بغل می‌کرد. آغوش می‌کشید. می‌بوسیدشون. نوازششون می‌کرد. نمی‌گفت اینا کثیفند و من الان تو ستادم نشستم. کدوم مسئولیه که اینکار رو بکنه؟ وقتی که میان مثلاً یک عراقی رو دستگیرش می‌کنند... یکی از این بچه‌ها یه کشیده زده بود تو گوش اینکه مثلاً اون رو به حرف بکشه، دکتر چمران عصبانی شد. برای چی دارید یک اسیر رو میزنید؟ کی به شما اجازه داده یک اسیر رو بزنید؟ این دکتر چمران اونوقت الگو میشه برای آدم... اول جنگ من یک گروهبان عراقی را بازجویی می‌کردم. می‌گفت: ما از ترس سرباز‌های خمینی شب خواب نداریم و این بی‌خوابی رو همین رزمنده‌های چمران به وجود آورده بودند».

او که امروز مسئولیت مؤسسه فرهنگی شهید نواب صفوی را عهده‌دار است بر اساس نوشته کتابی از نیکوس کازانتزاکیس، خود را سرگشته‌ راه حق می‌خواند و جزو مجانینی می‌شمارد که به دنبال حق می‌گردند. بر همین اساس بر این نظر است که: «باید وایسیم و مقاومت کنیم. اگر لِهَم بشیم، اگر هر اتفاقی هم برامون بیفته، ولی باید مقاومت کرد. نمیشه که آدم ایستادگی نکنه و رها کنه، یعنی خودشو بده دست دشمن».



 
تعداد بازدید: 5054


نظر شما


30 دي 1400   10:29:24
زهرا خاکساری
بسیار عالی و تاثیر گذار، دوست دارم ساعتها در محضر ایشان شاگردی کنم و یاد و خاطره خانواده عزیزشان، و رزمندگان را زنده داشته و سلول سلول وجودم غرق این معنویت زیبا شود، کاش میتونستم با ایشان ارتباط بگیرم ولی نمی‌دانم کجا و چگونه، سلام این بنده رو خدمت این بانوی بزرگوار برسونید و برای ایشون و همه شما دست اندرکاران پرتلاش آرزوی آرزوی سلامتی و بهروزی و ثبات قدم در راه حق را آرزو دارم، سربلند باد اسلام و ایران عزیز
 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.