بهاریه

مرید بهار مرده نماند

حمید قزوینی

27 اسفند 1399


با رسیدن بهار و آغاز ماه فروردین، سال گذشته با همۀ شادی‌ها و تلخ‌کامی‌ها به خاطره‌ها پیوست و بخشی از تاریخ شد.

تأمل درباره بهار، یادآور حقایقی از هستی است که وجود انسان بسترِ دریافت آن است. گویی آفریدگار جهان، انسان را آفرید تا همین حقایق را درک کند.

این فصل بهار نیست فصلی دگر است
مخموری هر چشم ز وصلی دگر است
هرچند که جمله شاخه‌ها رقصانند
جنبیدن هر شاخ ز اصلی دگر است

تغییر فصول از بهار تا زمستان و دوباره ظهور بهار، تداعی‌گر حیات انسان است. وقتی همه چیز به فنا گرایش دارد، طبیعت جان می‌گیرد و شکوفه‌ها در چهره‌ای زیبا جلوه می‌کنند و حیات به جهان باز می‌گردد.

چو زنده گشت مرید بهار و مرده نماند
مرید حق ز چه ماند میان ره مردار

قرآن در آیات متعدد تأکید می‌کند که به زندگی و مرگ و حیات پس از آن بنگرید و بیندیشید که خداوند چگونه این چرخه را مدیریت می‌کند؟ و از همین منظر است که برخی عرفا و حکما به حیات ثانی یا ولادت معنوی توجه می‌کنند. آن‌ها حیات جسمی را حیات اول، و تکامل روحی و معنوی را حیات ثانی می‌دانند و کسی را که روح او پژمرده است و پویایی ندارد، فاقد حیات حقیقی ارزیابی می‌کنند. به همین دلیل بهار برای بسیاری از اهل معنا، نویدبخش رهایی از ظلمات نفس است.

بهار آمد بهار آمد رهیده بین اسیران را
به بستان آ به بستان آ ببین خلق نجاتی را

اکنون این ما هستیم و بهاری دیگر که در قرابتی لطیف با ماه شعبان- ماه بخشش و مهربانی- فرصتی برای پاکیزگی دل و دوری از هواهای بدسرشت فراهم آورده است. این مهم را باید در بازروایی و بازبینی گذشته کنکاش کرد و از آن عبرت گرفت و نیکی‌ها را قوام بخشید و بدی‌ها را کنار گذاشت. بی تردید تاریخ شفاهی از لوازم این کار برای حیات یک جامعه به شمار می‌آید.

به امید بهروزی و پیروزی همه دوستان و همکاران و علاقه‌مندان این رشته و آحاد مردم ایران و جهان در سال جدید.



 
تعداد بازدید: 4388


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.