سیصد و هفتادمین شب خاطره - 1

تنظیم: سایت تاریخ شفاهی ایران

29 مرداد 1404


سیصدوهفتادمین برنامه شب خاطره، 2 مرداد 1404 با موضوع «محرم در جبهه» در تالار سوره حوزه هنری برگزار شد. در این برنامه رضا افشارنژاد، سیدصالح موسوی و رامین عسگری خاطرات خود را بازگو کردند. اجرای این شب خاطره را داوود صالحی برعهده داشت.

مجری در ابتدا گفت: بعد از جنگ 12 روزه عهد کردیم از این هفته، پیش از برنامه، یادی کنیم از آن‌هایی که خاطره گفتند و الان آسمانی شدند. این هفته خاطرات حاج عیسی [جعفری] پخش شد. همان کاسب میدان شوش که یک مغازه جگرکی داشت. وقتی حاج‌ حسن با او  تماس گرفت، به شریکش گفت من از مغازه‌ات چیزی نمی‌خواهم. بعد 8 سال به امام خمینی خدمت کرد. مجری ادامه داد: در برنامه 369 تمام برنامه‌ریزی‌ ما تا دقیقه 90 این بود که مجازی باشد، اما چهارشنبه تصمیم گرفتیم حضوری باشد و جای آنهایی که نبودند خالی بود. خوشحالیم که تمام این سال‌ها هیچ اتفاقی باعث نشد چراغِ روایت‌گری شب خاطره خاموش شود.

راوی اول برنامه رضا افشارنژاد، متولد خرداد 1349، زاده میدان خراسان و تیردوقلو بود. او در 11 سالگی حال و هوای جبهه به سرش زد. خیلی تلاش کرد، اما چون سن و سالش کم بود کسی اجازه نمی‌داد به جنگ برود. به قول خودش در پایگاه‌های اعزام به اصطلاح خودش یک آدم تابلو و شناخته‌شده‌ای بود؛ به همین دلیل مثل خیلی از هم‌دوره‌ای‌های خودش، با عوض کردن و دست بردن به شناسنامه‌اش، هر طوری شده خودش را در فهرست رزمندگان دفاع مقدس جای داد. در کردستان در جندالله و در جنگ‌های نامنظم در رمضان بود؛ اما اصلی‌ترین کارش در لشکر 27 محمدرسول‌الله(ص) و در اطلاعات و عملیات بود. بعد از جنگ به دانشگاه تهران برگشت. درس را ادامه داد و مدرک کارشناسی ارشد علوم سیاسی دریافت کرد.

نکته بسیار مهم اینکه از دستان حضرت ابوالفضل علیه‌السلام مدالِ جانبازی دارد. 18 مرتبه، جریان الکتریکی با برق را از مغز او عبور دادند، اما خودش اصرار کرد که هیچ کدام عنوان نشود.

راوی در ابتدای سخنانش گفت: 11 - 12 ساله بودم. کشور یک حالتی داشت که حال و هوای جبهه به همه سرایت کرده بود. من هم هوای جبهه به سرم زده بود. حتی دایی خودم که از فرماندهان سپاه بود، یاری نمی‌کرد به جبهه بروم. شناسنامه‌ام را خیلی ناشیانه جعل کردم. 5 -6 سالی به آن اضافه کردم. فتوکپی‌اش را بد درست نکردم ولی خود شناسنامه را خیلی بد درست کردم. هنوز آن را دارم و الان که نگاه می‌کنم می‌بینم خیلی ناشیانه درست کردم. خب در همان مرحلة اول، وقتی مسئول اعزام این را دید، گفت: «برو پسرجان. برو خونه‌تون»!

هر چه پایگاه در اطراف ما بود، مثل مالک اشتر، بهشتی و مقداد به هر کدام رفتم اما این کلکِ من نگرفت. خیلی جریانات دارد جبهه رفتن من که شاید وقت یاری نکند. دو سه قسمت را برای شما تعریف می‌کنم. مثلاً یک بار رزمندگان داشتند با اتوبوس‌ها اعزام می‌شدند. من خیلی زیرپوستی و یواشکی خودم را انداختم در یکی از این اتوبوس‌ها که بروم جبهه. ماشین‌ها که راه افتادند، به سمتِ جادة قم حرکت کردند. دو سه تا اتوبوس پیچید این طرف. از جمله اتوبوسی که ما در آ‌ن بودیم. رفت و از یک پادگان که بعدها فهمیدم پادگان امام حسین(ع) است، سر در آورد. یواش به صندلیِ بغلیم گفتم: «شب اینجاییم»؟ گفت: «آره. 2 ماهی شب  اینجاییم». پرسیدم: «چرا 2 ماه»؟ گفت: «خب آموزشیه دیگه. می‌خوای آموزش‌ندیده بری جبهه»؟ گفتم: «وای ما اومدیم پادگان»؟ ما را پیاده کردند صف به صف کردند. هی یواشکی از این صف می‌رفتم به آن صف. اسم‌ها را خواندند که دسته‌بندی کنند. این دسته، این آسایشگاه. اون دسته، اون آسایشگاه. آخر سر همه رفتند. ما این وسط مثل گل قالی ماندیم. گفتند: «تو کی هستی»؟ گفتم: «می‌خواستم برم جبهه». گفت: «پاشو برو خونه‌تون.» من حتی راهِ خانه را بلد نبودم. چون نمی‌دانستم پادگان امام حسین(ع) کجاست. الان شده دانشگاه امام حسین(ع). با ماشین سپاه آوردند من را رساندند تیردوقلو.

یک بار دیگر هم رفتم شب در شبستان مسجد نبی اکرم(ص) قایم شدم. می‌خواستند شبانه وسایل کمک به جبهه بفرستند. یک سری اعزام هم بود. لابه‌لای این وسایل کمک به جبهه خودم را قایم کردم که صبحش بروم. نصفه‌شب فراش مسجد داشت جارو می‌کشید، من را دید. فکر کرد دُزدم. زنگ زدند بچه‌های بسیج آمدند. رئیس بسیج آنجا گفت تو خیلی آدم زرنگی هستی. برو یک رضایت از مادرت بیاور. به خدا فردا می‌فرستمت. اصلاً با خودمان می‌بریم. من از ذوق ازمسجد تا خودِ خانه را دویدم. رسیدم خانه مادرم نبود از آقاجون پرسیدم مامان کجاست گفت: «با داییت اینا رفتن قم زیارت». «کی میان»؟ «فردا ان‌شاءالله». آن موقع هم موبایل و اینها نبود. فردا ظهرش مادرم آمد. یک ساعت هم طول کشید تا راضی‌اش کنم. رضایت‌نامه را گرفتم تا مسجد دویدم. همان فراش مسجد گفت یک ساعتی است که رفته‌اند.

کلاً اولین اعزام من یکی دو سالی طول کشید. آخر سر هم دعای مادر کمکم کرد. داستانش مفصل است چون من همۀ حواسم به جنگ بود. درسم بد نبود. اما چون حواسم به جبهه بود، کلی تجدید آورده بودم. گفت تو تجدیدی‌هایت را قبول شو. من دعا می‌کنم بروی جبهه. همین هم شد. درس‌خوان شدم. با نمره‌های خوب قبول شدم. اینجا هنوز 13 سالم هم نشده بود. ولی خب دعای مادر گرفت. چون یک روز که مدرسه‌ها باز شده بود، ما هم طبق معمول سر کلاس نمی‌رفتیم. همه فکرمان به جنگ بود. یکهو یک فکر در سرم جرقه زد که شناسنامه یکی دیگر را بردارم و بروم. یک بچه‌محل داشتیم به نام «بهرام غنی». ایشان متولد 1345 بود، یعنی 4 ، 5 سال از من بزرگتر. راضی‌ا‌ش کردم و شناسنامه‌اش را گرفتم. رفتم پایگاه مالک هم که دیگر تابلو بودم. من را می‌شناختند و مسجد خدادادی که می‌دانید کجاست. آنجا هم ناحیه بود. گفتم می‌خواهم بروم جبهه. گفت: «چند سالته»؟ با اعتماد به نفس، شناسنامه را دادم. باز کرد. نگاه کرد و فرم‌ها را به من داد.

از ترس اینکه مبادا دوباره اینها را چک کنند، اسم و رسم و اسم مادر و پدر بهرام غنی را هم را از روی شناسنامه در آن فرم نوشتم. نزدیک به یک سال اول جنگ را با نام بهرام غنی در جبهه بودم. برای همین خیلی برایم مشکل‌ساز بود. مثلاً در مراسم صبحگاه، فرمانده گفت بهرامِ غنی، من همین‌طور نگاه کردم. یکی از بچه‌ها گفت بهرام، مگر کری. جواب بده گفتم: حاضر، الله. یعنی از این داستان‌ها خیلی داشتم. یعنی اگر من در این یک سال شهید می‌شدم، نمی‌دانم چه می‌شد. بهرام غنی شهید شده بود.

یک سال که گذشت، کم‌کم با بچه‌ها رفیق شده بودم. به یکی دو نفر گفته بودم. که البته بعدها شهید شدند. الان بهرام غنی یک سال سابقۀ جبهه دارد. تا چند سال بعد از جنگ هم دیدمش ولی الان سال‌هاست او را ندیدم. هر جا هست خدا حفظش کند. تو نخِ جبهه و اینها نبود، ولی پسرِ آقایی بود. خلاصه بعد از یک سال آمدم. دوباره همان ترفند را زدم. ولی چون اعتماد به نفس داشتم. می‌گفتم یک سال جبهه بودم! اگر نشد از همان نام بهرام غنی استفاده می‌کنم. رفتم یک جای دیگر، با نام رضا افشارنژاد اعزام زدم و رفتم. این خلاصة جبهه رفتن ما که یک پروسة دو ستونه بود.

ادامه دارد



 
تعداد بازدید: 20


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

شانه‌های زخمی خاکریز - 11

اخلاص و ایمان بود که بچه‌ها را نگه می‌داشت. تمام بدن من جوش زده بود و می‌سوخت. در طی این مدت مانور بزرگی گذاشتند. هر شب دو گردان عمل می‌کرد. تمرین‌ها منظم و مرتب و با فشار انجام می‌شد. قرار بود عملیاتی صورت گیرد ولی بعداً متوجه شدند که دشمن پی برده، عملیات انجام نگرفت. همه گردانها را به مرخصی فرستادند. ما هم مجدداً آمدیم تهران! بعد از یک هفته مرخصی دوباره به طرف دوکوهه حرکت کردم. فرمانده‌مان عوض شده بود، «جعفر محتشم» به جای اکبری. این بار تمام گردانهای لشکر با هم بودند. از زمین ورزشی راه‌آهن حرکت کردیم.