سیصد و هفتادمین شب خاطره - 2
تنظیم: سایت تاریخ شفاهی ایران
04 شهریور 1404
سیصد و هفتادمین برنامه شب خاطره، 2 مرداد 1404 با موضوع «محرم در جبهه» در تالار سوره حوزه هنری برگزار شد. در این برنامه رضا افشارنژاد، سیدصالح موسوی و رامین عسگری خاطرات خود را بازگو کردند. اجرای این شب خاطره را داوود صالحی برعهده داشت.
■
راوی اول برنامه رضا افشارنژاد در ادامه سخنانش با یک خاطرۀ عبرتآموز ادامه داد: حدود سال 1364، در منطقه کردستان داشتیم از یک گشت برمیگشتیم که کمین خوردیم. سریع راننده و فردی که صندلی بغل راننده نشسته بود شهید شدند. تا خواستیم از ماشینها بیرون بپریم، موضع بگیریم و درگیر شویم، دیگر دیر شده بود. دور تا دور ماشین را گرفته بودند و جایی برای درگیری نبود. ضدانقلاب، ما را گرفتند و به یکی از پایگاههای خود که در خاک عراق بود انتقال دادند. در دلِ کوه، یک غارمانند و سوله با درهای آهنی محکم درست کرده بودند. آنجا زندانشان بود. ما را آنجا نگه داشتند.
بازجویی و شکنجههای سختی روی ما انجام دادند. مثلاً یکی از شکنجههایشان این بود که عادت داشتند با چاقو کنار ساق پا را میبریدند بعد روی آن آبجوش میریختند. با این کار میخواستند ما به حرف بیاییم. خیلی اذیت میکردند. روزی یک وعده غذا به ما میدادند. شما یک کاسه آش رشته را در نظر بگیرید. با 10 لیتر آب قاطی کنید. این غذای ما بود. من آن موقع 15 سال داشتم و این سطح از خشونت را در آن سن دیدم. تازه جنگ ایران و عراق که تمام شد، من 18 سالم شده بود. غذا که یک وعده این طور به ما میدادند. از طرفی آن سوله هم خیلی سرد و خیس بود. کردستان هم که میدانید سرمایش چطور است.
علاوه بر این از ما بیگاری هم میکشیدند. خیلی از ما کار میکشیدند. یک روز که ما را برای بیگاری برده بودند بیرون، کار تمام شده بود و داشتیم برمیگشتیم. در منطقه کردستان، سنگهایش به شکل ورق ورق است. من پایم رفت روی یک سنگ. سنگ از زیر پای من در رفت و به ساق پای یکی از این کوملهها خورد. صاف هم خورد به پای همان که بداخلاقترین و خشنترینشان بود. آمد جلو و با پسگردنی و کشیده و لگد من را زد. فحشهای رکیک هم داد. من میدانستم همان لحظه واکنش نشان میدهد. سریع گفتم ببخشید که شاید یک مقدار آرامش کنم ولی خب هیچ اثری نداشت.
خیلی شدید من را کتک زد و من تنها واکنشی که از خودم نشان دادم این بود که برگشتم در صورتش در چشمانش یک نگاه کردم. فقط همین! تنها کاری که از دستم برمیآمد. چون خیلی به غرورم برخورده بود؛ بهخصوص آن فحشهایی که داد. خلاصه ما را با کتک داخلِ سوله انداختند. در را بستند. همین طور که نشسته بودم، یکهو من گویی کاسة صبرم سر آمده بود. شروع به شکوه کردم. گفتم این چه وضعیه؟ ما آمده بودیم بجنگیم. این اگر در میدان جنگ با من روبهرو شده بود میدانستم چه کارش کنم و از این حرفها. 15- 16 نفری بودیم که زندانی بودیم. هم ارتشی بین ما بود هم سپاهی و هم بسیجی! پیرمردی 65 - 66 ساله که بندهخدا رزمنده نبود. کمکهای مردمی را با ماشینش به جبهه میآورده که اسیر ضدانقلاب شده بود. او به من گفت: «پسرجون! خدا رو شکر کن. دعا کن بدتر از بد نشه». گفتم: «حاجیجون. قربونت برم. چه شکری؟ این غذامون. این آب، این وضعیت سرما، پتوهای خیس... این هم داره اهانت میکنه.، ما هم هیچ کاری نمیتونیم بکنیم. کتک تحقیرآمیزی بهم زدن. یه موقع آدم چوب و شلاق میخوره. کشیده و پسگردنی تحقیرآمیز بود». خلاصه گفتم این چه جای شکری دارد؟ گفت: «نه پسرم دعا کن بدتر از بد نشه».
خب بزرگتر بود. گفتم «بله شما درست میگید»، ولی قبول نداشتم. میگفتم دیگر بدتر از این چه میخواهد بشود. ده دقیقهای گذشت. درِ سوله را باز کردند. گفتند بیا. من را با کتک بیرون بردند. همان نگاهی که من به آن آقا کرده بودم، همان را هم برنتافته بود و گستاخی میدانست. من را با کتک به گوشة پایگاهشان بردند. یک قفس آهنی مثلاً شاید 60 سانت در 60 سانت بود. یک قفس مکعب با آهنهای خیلی ضخیم! من را حسابی مچاله کردند. در این قفس انداختند. یک قفل محکم زدند. خیلی تحت فشار بودم. طوری که از آن ماجرا به بعد من فوبیای جای تنگ گرفتم. همین الان هم بدون فکر به آن شرایط تعریف میکنم. خیلی برایم سخت بود. زمستان کردستان، سرما، باران هم میبارید. من در آن قفس، 72 ساعت ماندم. نه آبی، نه غذایی در سرمای شدید. آنجا یاد حرف پیرمرد افتادم که گفت پسرجان دعا کن بدتر از بد نشود. باز لااقل آنجا در سرپناه بودیم. همان آش با 10 لیتر آب قاطی را میدادند. از همه مهمتر حضور بچههای دیگر قوت قلبی بود. این خاطره را هم گفتم که عبرتآموز باشد. در سختترین شرایط زندگی باز هم خدا را شکر کنیم و بدانیم میتواند بدتر هم بشود. قطعاً خدا خودش راه را باز میکند. این هم خاطرهای بود از اسارت که گفتم.
ادامه دارد
تعداد بازدید: 59








آخرین مطالب
پربازدیدها
شانههای زخمی خاکریز - 12
منطقه، روزهای گرم و شبهای سردی داشت. پنج روز آنجا بیکار بودیم. حوصلۀ آدم سر میرفت. دیگر طاقت نیاوردم. به وسیلۀ بیسیم با بیمارستان تماس گرفتیم که اگر در اینجا به ما احتیاجی نیست، برگردیم. موافقت کردند و به پادگان ابوذر برگشتیم. در پادگان، مسابقات ورزشی بهراه بود. من هم تمرین میکردم. چند روزی مجدداً رفتم تهران برای درس خواندن. ولی زود برگشتم. یک روز در پادگان متوجه شدم دستم زخم شده است. به بیمارستان مراجعه کردم.






