نگاهی به کتاب «ماه و پروین»
خاطرات همسر سردار شهید جلال ذوالقدر
روی جلد کتاب با طرحی از ماه و گُلوبُته در زمینهای به رنگ سبز مزیّن شده و در پشت جلد نیز بندی منتخب از متن این خاطرات دلالت بر اندیشۀ شهادتطلبانه دارد: «عصرهنگام حجتالله کولهبارش را برداشت و در میان سلام و صلوات و بوی اسپند و بوسیدن قرآن خداحافظی کرد و رفت. وقتی همسر و مادرش اصرار کردند بیشتر بماند گفت که میخواهد شیرینی بخرد و قدم نورسیدهاش را با رزمندهها جشن بگیرد. همه میدانستند که شیرینی و جشن بهانه است و او دارد خودش را به ادامۀ عملیات بدر میرساند.»نگاهی به کتاب«یاد یاران، تبار شناسی ایل خراسانی»
تبارشناسی و ضرورت آن، با اتکا به تاریخ شفاهی
تبارشناسی، همانگونه که از نام آن بر میآید، کوششی روشمند و جستوجوگرانه به منظور دریافت و ارائه تصویری روشن از پیشینه افراد یا یک نسل در دورهای خاص یا ادوار مختلف تاریخ است. امروزه با دگرگونی جوامع، بهویژه پس از انقلاب صنعتی و جابهجایی گروههای انسانی و دگرگونی در وضعیت و موقعیت خانوادهها، بر اهمیت این گونۀ پژوهشی افزوده شده است.معرفی کتاب «آیت خدا»
زندگی آیتالله حاج شیخ علی بدری دشتی
در روایت اول، آیتالله حاج شیخ علی بدری دشتی نخست از روستای زادگاهش کُردَوان علیا (از توابع بخش کاکی شهرستان دشتی در استان بوشهر) میگوید: «روستای ما مهد فرهنگ و اخلاق اسلامی بود. ماه محرم روضههای سنتی میخواندند؛ یک نفر میآوردند وقایع محرم از اول تا روز عاشورا را میخواند. کوچک که بودم اسبی را میآوردند شبیه ذوالجناح؛ نگاه به چشمش کردم دیدم همانطور که مردم سینه میزدند آن هم داشت اشک میریخت. کُردَوان علیا مهد علما بود. به برکت جد بزرگ من و شاگردانی که تربیت کرد مهد علما شد.»نگاهی به کتاب «سکاندار»
خاطرات محمدرضا حسنی
بهمن 1363 دیگر طاقتش طاق شده بود. خود را به آب و آتش میزد تا اعزامش کنند، اما به خاطر همان سن کم نمی شد. تصمیم گرفت هرطور شده حتی بدون اجازۀ والدین و مدیران کارخانه، به صورت قاچاقی، خود را به جبهه برساند. تا اینکه در پایگاه بسیج کارخانه وقتی شور و اشتیاقش را برای رفتن دیدند، به او گفتند: «تو در پشت خط توانایی ارائۀ خدمات را داری و به نسبت سن و سالی که داری میتوانی کار خدماتی بکنی. میتوانی از طریق ستاد پشتیبانی جنگ و جهاد سازندگی به جبهه اعزام شوی...»مروری اجمالی بر کتاب «دستنامۀ تاریخ شفاهی»
یک بررسی تازه از مسیر پرپیچوخم تاریخ شفاهی
پیش از هرچیز، شاید اشاره به این نکته ضروری باشد که اینبار معرفی کتاب در زمینۀ تاریخ شفاهی قدری با روال معمول متفاوت است. زیرا در سایت تاریخ شفاهی قاعده بر این بوده و هست که هر بار کتابی از سری خاطرات و سرگذشتنامه مرتبط با جنگ و دفاع مقدس انتخاب و در اینجا معرفی شود. اما ایندفعه استثنائاً مجموعه مقالاتی برای معرفی برگزیده شده که دربارۀ تاریخ شفاهی بوده و هریک از این مقالات توسط نویسندهای که متخصص در زمینۀ خاصی از مباحث مربوط به تاریخ شفاهی است، نگاشته شده.مروری بر کتاب «رقص روی یک پا»
خاطرات اسماعیل یکتایی
پدر اسماعیل دکان بقالی داشت و هر چه که مردم به آن احتیاج داشتند در آن پیدا میشد؛ از انواع خوراکی گرفته تا لوازم خرازی. بعد از ورود تلویزیون، دکان عملاً قهوهخانه شد. گاهی پیش میآمد که هنگام پخش فیلم یا سریال، همسایهها حتی غذایشان را هم میآوردند و داخل دکان میخوردند. فضای صمیمی و دوستداشتنیای بود و اسماعیل میدید که کاروبار پدرش رونق گرفته و خود پدر نیز از این بابت بسیار خوشحال بود. اسماعیل اغلب به دکان پدرش میرفت و در کارها به او کمک میکرد.نگاهی به کتاب «من میآیم»
کلاس چهارم را که تمام کرد چهارده سال داشت. چون پنجم ابتدایی مهمتر و با آزمون نهایی همراه بود، میبایست به روستای هولار که مدرسۀ بزرگتری داشت، میرفت. اما راهش دور بود. آن زمان در خانوادههای روستایی، دخترها بدون همراهی بزرگتر به روستای دیگر رفتوآمد نمیکردند. به این ترتیب، سیده زهرا مجبور شد ترک تحصیل کند. اما هرچه زمان میگذشت، دلتنگیاش برای مدرسه و درس خواندن بیشتر میشد. با این حال، سال بعد وقتی که دید نمیتواند به مدرسه برود، تصمیم گرفت خیاطی یاد بگیرد.مروری اجمالی بر کتاب «رزمندۀ کتانیپوش»
خاطرات حشمتالله هدایتی از دفاع مقدس تا مقاومت سوریه
کتاب با یادداشتی از حوزۀ هنری گیلان شروع میشود، با پیشگفتار نویسنده ادامه پیدا میکند و میرسد به مقدمۀ راوی. سپس متن خاطرات میآید که روایت آن در 42 فصل انجام میگیرد. به دنبال آن، بخش تصاویر سیاه و سفید با کیفیت نسبتاً خوب و قابل قبول و در انتها نیز نمایه گنجانده شده است. راوی کتاب (حشمتالله هدایتی) سال 1346 در املش، از شهرهای شرق استان گیلان، به دنیا آمد.معرفی کتاب «راستۀ آهنگرها»
خاطرات خودنوشت یک جوان دزفولی در دوران جنگ تحمیلی
روزی که راوی (محمدحسین شمشیرگرزاده) متولد شد، به گفتۀ مادرش، خیابانهای اصلی شهرشان دزفول را آب و جارو کردند و آذین بستند. سردرِ مغازهها را پرچمهای رنگارنگ و ریسههای چراغ رنگی زدند. طاقنصرتها در گوشهگوشۀ شهر برپا شد. پایکوبی رعیت و کشاورزان و دولتیها و ساز و دهل و بزن و بکوب چهرۀ شهر را عوض کرد... اما این فقط یک تصادف بیش نبود و هیچ ارتباطی به محمدحسین یا افتخاری برای او نداشت،نگاهی به کتاب «تلخی رهایی»
خاطرات علی بیگلری؛ اسیر ایرانی رها شده از اردوگاه اشرف
پوتینهای فرسودۀ گلآلود که با بندهایی از زنجیر بر زمینهای خاکستری نقش شدهاند به همراه پرندگانی سیاه، روی جلدِ تأملبرانگیزِ کتاب را شکل میدهند. همین پرندگان در پشت جلد نیز اطراف یک زمینۀ خاکستری کوچک و ابرمانند در پروازند که گزیدهای از متن کتاب را در خود جا داده است: «حرفهای او مثل آب داغی بود که بر تنم ریخته شد و سر تا پایم را سوزاند. به دهانش زل زده بودم، اما دیگر چیزی نمیشنیدم. انگار کر شده بودم. من که با هدف فرار از اردوگاه و رفتن به خاک وطنم به اینجا پناه آورده بودم اکنون در کمال ناباوری عضوی از سازمانی تلقی میشدم که قرار است با ایران بجنگد!»3
...
آخرین مطالب
پربازدیدها
اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-40
...از ترس نتوانستم کتاب را بردارم و با خود بیاورم. آن را همانجا انداختم و برگشتم. با دیدن این صحنه حرف پدرم را به خاطر آوردم که گفته بود «مبادا به طرف ایرانیها شلیک کنی. آنها مسلمانند. حتی در بدترین شرایط هیچ عمل خلافی علیه ایرانیها نداشته باش.» و تصمیم گرفتم هر طور شده خودم را تسلیم کنم.






