برشی از خاطرات کتاب در محاصره آتش

خاطرات پزشک فلسطینی از شرایط دشوار در اردوگاه

به انتخاب: فائزه ساسانی‌خواه

07 آذر 1402


12 ژوئیه

آب... آب... آب... کلمه «آب» بر همه زبانها جاری بود. آب، رو به اتمام بود و به هر پنج شش نفر، تنها یک فنجان آب می‌رسید. همه عطش داشتند و در این آرزو بودند که بتوانند تمام محتویات یک فنجان آب را به تنهایی بنوشند.

هر گاه مازوت به ما می‌رسید، موتور آب را روشن کرده و تا آنجا که امکان داشت از چاه آب می‌کشیدیم. آب چاه، بی‌مزه بود. ولی به هر حال آب بود، آب... آن روز بر آن شدم که در روشنایی روز، سری به بیمارستان بزنم. راهی را برای رسیدن به بیمارستان انتخاب کردم. ممدوح نیز همراه من بود. ناگهان خود را در یک منطقه باز یافتیم. در میان خانه‌های ویران، گلوله‌های تک‌تیراندازان دشمن به سوی من باریدن گرفت. پشت دیواری ویران و فروریخته پناه گرفتم. ممدوح موفق شد راهی امن پیدا کند. با دست به من اشاره کرد و من به سوی او دویدم و با هم به طرف بیمارستان حرکت کردیم.

قسمتی از بیمارستان، به عنوان پناهگاه مورد استفاده مردم قرار می‌گرفت. هوا خفقان‌آور بود. به‌خصوص در طبقه زیرزمین، مردم روی تمام پله‌ها نشسته بودند و من به سختی توانستم از میان آنان راهی برای رد شدن بگشایم. به اتاق خودم رفتم؛ آنجا که داروها را گذاشسته بودم. اتاق من جای امنی بود. مقداری از داروها را با خود برداشتیم و برای بازگشت، مسیر دیگری را انتخاب کردیم. با چشم خود توپ و تانک دشمنانی را که در اطراف اردوگاه پراکنده بودند،‌ می‌دیدم. منظره هولناکی بود. منطقه‌ای که اخیراً ما در آن جای داشتیم، منطقه‌ای بود، به وسعت یک کیلومتر و عرض پانصد متر. مهمترین صحنه نبرد، جبهه «البرج‌العالی» بود.

دشمن برای پیشروی، همه تلاش خود را به کار می‌بست. ولی با مقاومت سرسختانه نیروهای ما، و سنگرها و کیسه‌های شنی که ساختمانها را حمایت می‌کرد، مواجه شدند. تک‌تیراندازان دشمن بر فراز ساختمانهای بلندی که تل‌زعتر را احاطه کرده بود، مستقر بودند و به محض دیدن کسی او را، شکار می‌کردند. آن شب، جنگجویان مقاوم ما به مواضع دشمن هجوم بردند و موفق شدند بعضی از ساختمانها را که محل استقرار تک‌تیراندازان بود، با بمب منهدم سازند و بدین‌گونه از شر تک‌تیراندازان، تا حدودی رهایی یافتیم.

 

13 ژوئیه

مفهوم زندگی در اردوگاه، ماهیت خود را از دست داده بود. زندگی مفهوم و معنای پیشین را نداشت. بسیاری از مفاهیم، تغییر یافته بود. پول ارزشی نداشت. حس اتحاد و همبستگی میان مردم عالی بود. خانواده‌ها آرد و کنسرو را بین خود تقسیم می‌کردند. زندگی ما به یک زندگی بسیار ابتدایی مبدل شده بود. برای پختن غذا و جوشاندن آب و مصارف دیگر از هیزم استفاده می‌کردیم. وقتی که هیزم تمام می‌شد، از در و پنجره‌های خانه‌های ویران شده استفاده می‌کردیم. مردم، شبها برای آوردن در و پنجره خانه‌های ویران و فروریخته، تمام سعی و تلاش خود را به کار می‌بردند.

نخستین و مهمترین مشکل ما آب بود. واقعاً از کمبود آب رنج می‌بردیم. عذاب ناشی از بی‌آبی واقعاً غیرقابل تحمل بود. به خصوص، زمانی که دارو و مواد ضدعفونی‌کننده زخمها تمام شد.

آنچه که باقی می‌ماند، فقط آب و نمک بود. بنابراین، ما از زخمیانی که برای پانسمان جراحتشان به ما مراجعه می‌کردند، ‌تقاضا می‌کردیم که یک بطری آب با خود بیاورند تا در پانسمان زخم از آن استفاده کنیم.

ساعت 10 شب بود. سایه بزرگ شعله شمع بر دیوار سیاه افتاده بود. یکی از فداییان که هفده سال داشت، نزد من آمد. بسیار نگران و عصبانی بود. همسنگرش مجروح شده بود. خونریزی او شدید بود و احتیاج مبرمی به خون داشت. ولی خون نبود. ما نمی‌توانستیم کیسه‌های خون را نگهداری کنیم. نه یخچالی داشتیم و نه برقی، که اگر یخچال هم می‌داشتیم، بتوانیم از آن استفاده کنیم. هوا نیز گرم بود. اما چند لحظه بعد، چند نفر از مردان اردوگاه، برای اهدای خون خود آمدند و بدین‌ترتیب، جنگجوی ما از مرگ حتمی نجات یافت.[1]

23 ژوئیه

صبح، تلگرافی به ما ابلاغ شد؛ بدین مضمون که هیئت صلیب سرخ جهانی، بزودی، وارد اردوگاه خواهد شد. خود را آماده کردیم. قرار بر این بود که هیئت صلیب سرخ از طرف «جورج متی» وارد اردوگاه شود. یک نفر از ما نیز می‌بایست با روپوش و کلاه سفید و پرچمی با آرم هلال‌احمر، در مقابل درب ورودی اردوگاه منتظر می‌ماند تا هیئت بتواند وارد اردوگاه شود. محمود را برای انجام چنین مأموریتی انتخاب کردیم. پارچه‌ای سفید تهیه کردم و بر روی آن با «مرکورکروم» طرح هلال احمر را کشیدم. سپس، به اتاق بی‌سیم رفتم تا اطلاعی از مسیر حرکت هیئت صلیب سرخ به دست بیاورم. با اتاق عملیات مرکزی تماس گرفتیم و این تماس، حفظ شد. اطلاع یافتیم که هیئت، ساعت 10 صبح از دروازه «المتحف» عبور کرده است. منتظر ماندیم و باز هم انتظار ما به درازا کشید. و ساعت اعلام آتش‌بس شده بود تا هیئت صلیب سرخ بتواند وارد اردوگاه شود. بمباران متوقف شده بود. ولی تک‌تیراندازان دشمن به کار خود ادامه می‌دادند. تقریباً ساعت چهار بعدازظهر بود که بخش دیده‌بانی، به ما اطلاع داد که یک ماشین آبی‌رنگ، دارای پرچم صلیب سرخ، به طرف درب ورودی اردوگاه در حرکت است.

سلمان (فرمانده نظامی) و دکتر عبدالعزیز و من به راه افتادیم. ولی از شدت هجوم گلوله‌های تک‌تیراندازان دشمن، بر زمین می‌خزیدیدم. حمله، بیشتر از جانب تپه «المیر» و «دیرالراعی الصالح» بود. با هم قرار گذاشته بودیم که هیئت صلیب سرخ را در دفتر بیمارستان ملاقات کنیم. وارد اتاق شدیم. آن اتاقی که روزی مملو از شادی و نشاط بود. حالا تبدیل به انباری از پوکه‌های خمپاره، موشک و گلوله‌ها شده بود. از در و دیوار ‌آن، غبار اندوه می‌بارید.

همچنانکه در انتظار بودیم، سه نفر را که هر یک پرچم بزرگی (پرچم صلیب سرخ جهانی) در دست داشتند، دیدیم که به طرف اردوگاه در حرکت بودند. مناظر هولناکی را پشت سر نهاده و از روی اجساد تکه‌تکه شده‌ای که این سو و آن سو، پراکنده شده بودند، گذشته بودند. آنان به هر زحمتی بود، خود را به ما رسانده بودند. سیگار تعارف کردند. مدتها بودکه مزه سیگار را از یاد برده بودیم.

آن سه نفر، عبارت بودند از: خانمی که رئیس هیئت صلیب سرخ در لبنان بود؛ نفر دوم، پزشکی بود که یک خانم بهیار نیز او را همراهی می‌کرد. با آ‌نها به زبان انگلیسی درباره وضع اردوگاه صحبت کردم.

ناگهان در اثنای صحبت ما به وسیله بی‌سیم، خبری به رئیست هیئت داده شد که با شنیدن آن چهره وی، شکل دیگری به خود گرفت.

برخاست و گفت:‌ «متأسفم، باید اینجا را ترک کنیم. به من اطلاع دادند که دشمن اردوگاه را بمباران خواهد کرد.» و افزود: «آمدن ما امروز به اردوگاه مسئله مهمی است. وضعیت اینجا را دیدیم و به چگونگی آن پی بردیم و نیز فهمیدیم که چگونه می‌توانیم به شما برسیم و با چه کسی تماس بگیریم و این، امر بسیار مهمی است. هیئت از همان راهی که آمده بود برگشت.

به مردم هشدار دادیم که آتش‌بس پایان یافته و بمباران، شروع خواهد شد. لحظه‌ای که هیئت صلیب سرخ از در اردوگاه خارج شد، سیلی از خمپاره‌ها و موشک‌ها از هر سوی به طرف اردوگاه سرازیر شد. دیدار ما با هیئت صلیب سرخ، دارای اهمیت بود. در یک ماه اخیر، ‌ما با کسی از دنیای خارج ارتباطی نداشتیم. اما انتظار داشتیم که دست‌کم، هیئت، زخمی‌ها را با خود ببرد. ولی آنان به ما گفتند که هیئت تنها دارای یک مأموریت شناسایی است. با آنان درباره وضعیت داخلی اردوگاه هم صحبت کردیم. انتقال زخمیان به بیمارستانی در غرب بیروت، به ما کمک می‌کرد تا بتوانیم به سایرین هم برسیم. ولی هیئت به ما گفت که چنین چیزی امکان ندارد. بعد از دیدار سریع و ارتباط کوتاه‌مدت با دنیای خارج، به دنیای درونی خود؛ به اردوگاه بازگشتیم؛ دنیای محاصره، تشنگی، خطر و بمباران و...[2]

 

[1] منبع: عراقی، یوسف، در محاصره آتش، خاطرات یک پزشک فلسطینی از تل‌زعتر، چاپ اول، 1372، حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی، ص 64.

[2] همان، ص 74.



 
تعداد بازدید: 580


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 95

توپخانه ما پشتیبان دو گردان تانک البعث و خضیران بود. ما در منطقه دزفول مستقر بودیم. روز عملیات فتح‌المبین شاهد بودم چگونه سازمان ارتش عراق مانند خشتی که در آب انداخته باشند از هم گسیخت و رفته‎‌رفته از هر سو فرو ریخت. ساعتی بعد از حمله نیروهای شما بود که تازه ما پی بردیم چه حمله وسیعی آغاز شده است. ساعت 12 شب دستور رسید به طرف نیروهای شما گلوله پرتاب کنیم. هر چه گلوله می‌انداختیم می‌گفتند «کم است، بیشتر.»