محرم خونین


13 آذر 1402


در برخی شهرها، شاه‌دوستان بسیار متعصبی وجود داشتند که اگر در نجف‌آباد، کاری انقلابی انجام می‌شد، مطمئن بودیم برای مدتی در عبور از شهرشان به دردسر خواهیم افتاد. هر خودروی عبوری اگر تصویری از شاه بر روی شیشه‌اش نداشت، با سنگ شیشه‌اش را می‌آوردند پایین. ما هم پیش‌دستی کرده و اسکناس دو یا پنج تومانی شاهنشاهی می‌گرفتیم به شیشه. در یکی، دو سال آخر حکومت پهلوی به دلیل اعتصاب‌های متعدد و بعضاً طولانی کارگران پالایشگاه‌ها، بنزین خیلی گران و کمیاب بود. به همین خاطر چند کارمندی که بیرون از نجف‌آباد کار می‌کردیم، قرار گذاشته بودیم هر روز یک نفر ماشین بیاورد. دکتر غیور معاون وقت بهداشت استان، دکتر کاظمیون معاون وقت پزشکی قانونی و اسدالله ولایتی[1] جزء همین گروه بودند.

21 آذر 1357 هم‌زمان با روز عاشورا، مجسمه شاه در میدان مرکزی نجف‌آباد را کشیدند پایین. آن روز برخلاف همیشه تمام دسته‌های عزاداری رفته بودند بیرون شهر و باغ ملی خلوت بود. عوامل رژیم از همان لحظه برنامه‌ریزی برای تلافی این کار را شروع کردند به طرفداران خود آماده‌باش دادند. صبح روز بعد (یازدهم محرم) هم‌زمان با اعلام حکومت نظامی، کاروانی از اراذل و اوباش، ساواکی‌ها و نیروهای شهربانی ریختند داخل شهر.

قبل از این هم گاهی شایعه راه افتادن چنین برنامه‌هایی بین مردم پخش شده بود ولی تا آن موقع هیچ‌وقت اتفاق خاصی نیفتاده بود. چهاردهم آبان همان سال روزنامه اطلاعات از پخش شایعه حمله چماق‌داران به نجف‌آباد با انواع سلاح سرد و سنگر گرفتن مردم نوشت و «درگاهی» فرماندار شهر در مصاحبه‌ای از دستگاه‌های امنیتی و انتظامی خواسته بود که جلوی ورود افراد و گروه‌های غریبه به شهر را در این روزها بگیرند. درگاهی که آخرین فرماندار شهر در قبل از انقلاب محسوب می‌شد، آدم مؤمن و درویش‌مسلکی بود که همیشه انگشتر به دست می‌کرد و بیشتر مردم مشکلی با او نداشتند. او بعد از «فروزش» به این جایگاه رسید و بعد از انقلاب هم اولین کسی که جانشین او شد، «نگویی» بود.

در اتفاقات محرم سال پنجاه‌وهفت در نجف‌آباد اراذل و اوباش قفل برخی مغازه‌هار ا شکسته و غارت‌شان می‌کردند. تمام لنگه‌کفش‌های «کفاشی جوانان» که داخل ویترین گذاشته بود را سرقت کرده بودند. از لوازم خانگی «پورعزیزی» در نزدیکی بانک ملی مرکزی، آن‌چه فایل حمل و نقل بود را برده بودند. از انبار مرکزی‌اش در سه راه یزدانشهر نیز اقلام زیادی را سرقت کردند. پلوپزهای سرقتی را چند وقت بعد زیر آتش پیدا کرده بودند؛ بندگان خدا تصور می‌کردند این وسیله همان قابلمه‌های معمولی است. کیوسک روزنامه‌فروشی من را هم آتش زدند و کمی بالاتر دکان کاویانی که نمایندگی کیهان را داشت همراه با شیرینی‌فروشی کنارش غارت کردند. البته فقط مهاجمان نبودند که غارت می‌کردند؛ یکی از هم‌شهری‌ها را به چشم دیدم که گونی چایی را جلوی دوچرخه‌اش حمل می‌کرد. با تاریک شدن هوا، فاز جدید حمله‌ها شروع شد. رفتند سراغ خانة انقلابی‌های سرشناس و بعد از ضرب و شتم اهالی، خانه را به آتش می‌کشیدند. البته برخی خانه‌ها را هم به اشتباه آتش زدند.

مغازه برخی کسبه را کاملاً هماهنگ شده آتش زدند. یکی از آن‌ها بازاری موجهی بود که «دو دوزه» بازی می‌کرد؛ از طرفی با رژیم همراه بود و از طرف دیگر ادعای انقلابی‌گری می‌کرد. مدتی بعد از این حوادث خبر موثق رسید که از قبل مغازه‌اش در میدان مرکزی شهر را خالی کرده و مقداری آت و آشغال و گونی داخلش ریخته تا موقع آتش زدن، بیشتر از بقیه به چشم بیاید.

یکی دیگر از این افراد، کسی بود که به خانه و مغازه‌اش حمله کردند ولی اتفاقاً چندان انقلابی نبود. سال‌ها قبل ساواک او را به اتهام همکاری با یکی از انقلابیون شاخص شهر دستگیر و بعد از مدتی آزاد کرده بود. در بحبوحه انقلاب ادارات اصفهان از جمله محل کارمان، یک روز در میان تعطیل می‌شدند و امثال من مجبور بودیم برگردیم. تا چهارراه صارمیه می‌آمدم و از آ‌ن‌جا با ماشین‌های عبوری برمی‌گشتم نجف‌آباد. یک بار خیلی اتفاقی سوار خودروی همین بنده خدا شدم. در راه برایم از دلیل آزادی‌اش زودتر از موعد مقرر گفت: «بهشون گفتم من یکی از اونایی‌ام که بیشترین پول را واسه ساخت و نصب مجسمه شا ه دادند، من بودم. با این سابقه، اتهام خرابکاری به من می‌چسبه؟!»

این مجسمه که شاه را در حال اهدای اسناد مالکیت زمین به پیرمردی کشاورز نشان می‌داد، به عنوان نماد «انقلاب سفید شاه» در دی ماه 1353 در میدان مرکزی شهر نصب شد و هزینه این کار را از کسبه بازار و چهره‌های سرشناس شهر گرفتند. یکی از بازاری‌های شاخص شهر گفته بود: «بیشتر پول مجسمه را ما دادیم، چرو پشتش را به ما کرده؟!‍»

مشابه این موضوع را در بین دیگر گروه‌های ضدرژیم نیز می‌شد پیدا کرد. قبل از انقلاب در بسیاری از شهرها، مراکزی با عنوان «دانشگاه آزاد» راه‌اندازی شد که در مواردی اساتید آن را با مدرک لیسانس استخدام کردند. گفته می‌شد در پذیرش دانشجویان فوق‌لیسانس، سهمیه‌ای برای وابستگان دربار در نظر گرفته می‌شده است. به عنوان مثال از یک جمع سی‌وپنج نفری، پانزده نفر سفارش ساواک را داشته و همین تعداد از بین درباری‌ها انتخاب می‌شدند و فقط پنج نفر بدون سهمیه به مقطع فوق‌لیسانس می‌رسند. ریاست دانشگاه نجف‌آباد را یک دکتر توده‌ای دو آتشه بر عهده داشت که همیشه در مراسم‌های رسمی و کلاس‌های درس با شدت و علاقه زیاد به شاه و خانواده‌اش دعا می‌کرد. این تناقض شدید در افکار و اعمال، به سوالی جدی در ذهنم تبدیل شده بود ولی در نهایت خودش جوابم را داد.

کنار جاده اصفهان به نجف‌آباد منتظر ماشین‌های عبوری بودم تا برگردم خانه که دکتر شناختم و سوارم کرد. چونه‌ام که گرم شد، رفتم سر اصل موضوع. توضیح داد که بعد از سوءقصد به محمدرضا پهلوی در سال 1327 که رژیم آن را کار حزب توده می‌دانست، شاه سه گزینه پیش پای توده‌ای‌ها گذاشت. اعلام برائت از حزب توده و تفکرات‌شان به همراه استخدام با حقوق مناسب، خروج از کشور یا محاکمه در دادگاه‌های نظامی که به معمولاً زندان ختم می‌شد. با طرح این پیشنهاد، برخی اعضای توده پیش خودشان برنامه‌ریزی کردند که مورد اول را قبول کرده،؛ وارد حاکمیت شده و بعد از کسب قدرت ضربه کاری مورد نظرشان را به شاه بزنند. جناب دکتر ما نیز با همین تفکر پله‌های ترقی را طی کرده و به ریاست دانشگاه رسیده بود.

این مجموعه در نجف‌آباد بعد از انقلاب به دانشگاه پیام نور تغییر کاربری پیدا کرد.

صبح روز بعد از غائله یازدهم محرم، دوربین به دست راه افتادم برای عکاسی از نقاط آسیب‌دیده. از بازار شروع کردم و پای پیاده از خیابان شریعتی رفتم به سمت میدان ورودی شهر از سمت اصفهان. حدود 9 صبح نرسیده به میدان، ذوالفقاری رئیس وقت شهربانی را دیدم که سوار بر پیکان با سرعت و خلاف مسیر داشت رانندگی می‌کرد. به حوالی آموزش و پرورش فعلی که رسید، پیاده شد و بلافاصله مرد میان‌سالی[2] که کنار خیابان ایستاده بود را با ژ3 بست به رگبار. آن موقع لباس شهربانی‌ها آبی رنگ بود ولی نمی‌دانم چرا ذوالفقاری لباس خاکی‌رنگ سربازها را پوشیده بود. به هر حال دیدم مسجد جای بی‌ادبی نیست و خیلی سریع خودم را گم و گور کردم. از تصاویری که گرفتم، چیزی چاپ نکردم ولی شاید نگاتیوهایشان را داشته باشیم.

ذوالفقاری تا قبل از این حوادث، از نظر من آدم آرام و خدمتگزاری بود که تمام تلاشش را برای انجام وظیفه می‌کرد ولی حادثه‌ای در همین ایام، همه چیز را عوض کرد. ساختمان اصلی شهربانی در خیابان 22 بهمن فعلی بود و منزل سازمانی رئیس شهربانی در محل فعلی کلانتری 12 قرار دشت. تعدادی به قصد ترور رئیس شهربانی، بمب دست‌سازی را از لوله بخاری داخل خانه‌اش انداختند که با انفجارش، زن ذوالفقاری سکته کرد. از آن روز به بعد، رئیس شهربانی تغییر روش داد و خیلی شدید و خشن با انقلابی‌ها برخورد کرد.

به فاصله چند روز آشوب و ناامنی، نزدیک به بیست نفر را شهید و ده‌ها نفر را مجروح کردند. حتی به مجروح‌ها رحم نکردند و تعدادی را روی تخت بیمارستان به شهادت رساندند. مردم حتی برای دفن پیکر شهدا نیز تحت فشار رژیم قرار داشتند طوری که برخی شهدا را در روستاهای اطراف یا مساجد به خاک سپردند. مأموران ساواک و شهربانی به شدت همه جا را کنترل می‌کردند و اگر جنازه‌ای می‌دیدند، علاوه بر گرفتن خسارت گلوله‌های شلیک شده، خانواده شهید را هم تحت فشار می‌گذاشتند. احتمال گم و گور کردن پیکر شهید توسط رژیم هم وجود داشت. یک موردش را خودم از نزدیک شاهد بودم. سیدمهدی اسماعیلیان از کسبه شهر موقعی که در اوج درگیری‌های یازدهم محرم برای اهدای خون به بیمارستان رفته بود، با تیراندازی یکی از پاسبان‌های شهربانی به شهادت رسید. پیکرش را منتقل کردند خانه تا چاره‌ای برای تدفین پیدا شود. همراه «موحدی» باجناق شهید که در اداره دارایی کار می‌کرد، رفتیم سراغ «تقی امینی» از پاسبان‌های شهربانی. آدم پاک و مؤمنی بود و راهنمایی‌‌مان کرد که «یکی، دو روز دیگه جنازه را نگه داریم تا اوضاع آروم بشه. اون وقت خودم خبرتون می‌کنم که کجا خاکش کنیم». رفتیم سراغ کارخانه یخ، صاحبش نبود و درها را قفل کرده بود. چند قالب یخ آوردیم و روی پیکر شهید گذاشتیم. به همین شکل ادامه دادیم تا بالاخره نزدیک به چهل‌وهشت ساعت بعد از شهادت اسماعیلیان، موفق به خاکسپاری شدیم.[3]

 

[1]. آن زمان کارمند اداره کار استان بود. به تدریج و از زیرزمین خانه‌اش کار تولیدی را با انواع شوینده شروع کرد و به تدریج تبدیل شد به یکی از صنعتگران مطرح استان و حتی کشور. مهر 92 که در سن شصت‌وهفت سالگی بر اثر ایست قلبی فوت کرد. یکی از سهامداران و مدیرعامل کارخانه بزرگ گازسوزان بود.

[2]. تاریخ شهادت غلامحسین احمدی از فرهنگیان شهرستان در پایگاه کنگره شهدای نجف‌آباد، روز 29 آذر ماه ذکر شده. یعنی چند روز بعد از حوادث 11 محرم. امکان دارد شهید احمدی طی این تیراندازی زخمی شده و چند روز بعد شهید شده باشد یا پزشکی تاریخ خاطره‌اش را دقیق عنوان نکرده.

[3] منبع: موحدی، حسین، ناگفته‌ها؛ خاطرات محمدرضا پزشکی، خبرنگار روزنامه اطلاعات، در دهه‌های 40 و 50 نجف‌آباد، انتشارات مهر زهرا، نجف‌آباد، 1398، ص 83.



 
تعداد بازدید: 545


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 95

توپخانه ما پشتیبان دو گردان تانک البعث و خضیران بود. ما در منطقه دزفول مستقر بودیم. روز عملیات فتح‌المبین شاهد بودم چگونه سازمان ارتش عراق مانند خشتی که در آب انداخته باشند از هم گسیخت و رفته‎‌رفته از هر سو فرو ریخت. ساعتی بعد از حمله نیروهای شما بود که تازه ما پی بردیم چه حمله وسیعی آغاز شده است. ساعت 12 شب دستور رسید به طرف نیروهای شما گلوله پرتاب کنیم. هر چه گلوله می‌انداختیم می‌گفتند «کم است، بیشتر.»