زیتون سرخ (43)

گفت و گو و تدوين: سيدقاسم‌ياحسيني


زیتون سرخ (۴۳)
خاطرات‌ناهید‌یوسفیان
گفت و گو و تدوین: سیدقاسم‌یاحسینی
انــتــشـارات‌سـوره‌مــهــر(وابسـته‌بـه‌حـوزه‌هنـری)
دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت
نقل و چاپ نوشته‌ها منوط به اجازه رسمی از ناشر است.


بايد با زندگي و واقعيت‌هاي تلخ آن جنگيد. گذشته براي تو تمام شده. به فكر‌ آينده باش. اگر بخواهي در برابر زندگي خودت را سست نشان بدهي، روزگار تو را خـُرد مي‌كند. استوار و مقاوم باش. سعي كن مثل شير بايستي و بچه‌هايت را بزرگ كني!» خسرو و فريبرز هم به ملاقاتم آمدند. از خاله‌ام پرسيدم: «از علي چه خبر؟»
ـ خوب است خاله!
ـ در همين بيمارستان بستري است؟
ـ بله!
ـ در كدام بخش؟
ـ من چه مي‌دانم خاله‌جان. من كه دائم نزد تو و اين بچه‌ هستم. نمي‌توانم تكان بخورم.
ـ دلم براي علي تنگ شده.
ـ صبر داشته باش. او را مي‌بيني اول خودت بايد خوب بشوي. حال او خوب است.
پاهايم كم‌كم خوب مي‌شد. مدتي حتي نمي‌توانستم روي آن‌ها بايستم. پايم را عمل كرده بودند. پس از دو هفته پانسمان چشمان مرا باز كردند. دكتر معالجم بالاي سرم آمد و گفت: «ها!»
ـ دكتر! فقط مي‌توانم جلو را ببينم. اطرافم را نمي‌توانم ببينم.
ـ طبيعي است. كم‌كم خوب مي‌شوي. مهم اين است كه مي‌بيني. اما بايد خيلي مواظب چشمانت باشي. هرگونه ضربه يا گريه براي شما خطرناك است.
حدود پانزده روز در بيمارستان بودم. روزي زن‌عمويم نزدم آمد و گفت: «ناهيد! بهتر است بچه‌اي را كه در شكم داري سقط كني.»
ـ نه. من بچه‌ام را مي‌خواهم.
ـ تو در بخش، اشعه خورده‌اي. ممكن است بچه‌ات ناقص بشود.
ـ نه. من نگذاشتم. هروقت كه مي‌‌خواستند از من عكس‌برداري كنند من به آن‌ها گفتم كه باردار هستم. خودم خيلي مواظب بودم كه اشعه نخورم. من اشعه نخورده‌ام.
دكتر رسالتي، كه روزبه را در اهواز به دنيا آورده بود، به تهران منتقل شده بود و در همان بيمارستاني كه من بستري بودم كار مي‌كرد. به من گفت: «تو يك بچه را مي‌تواني بزرگ كني، اما دو بچه را نمي‌تواني. آن هم بچه‌اي كه معلول است و يك پا ندارد.»
ـ علي هم هست!
ـ نيست! شوهرت شهيد شده!
ـ چي! علي، علي من مرده؟ مگر ممكن است!
ـ نزديك دو هفته است كه مرده. اگر مي‌ماند ديوانه مي‌شد. همان بهتر كه شهيد شد.
براي لحظه‌اي همه دنيا در ذهنم ايستاد. يعني چه؟ خوابم يا بيدار؟ علي من مرده؟ شوهر عزيزم ديگر نيست؟ ديگر نمي‌تواند من و روزبه را ببوسد و نوازش كند؟ مگر مي‌شود؟ او خيلي جوان بود. نبايد به اين زودي مي‌مرد. پس من، روزبه و اين طفل داخل شكمم چه مي‌شويم؟ اين دو بچه چه گناهي كرده‌اند كه بايد يتيم شوند.
توصيف حال‌ روحي و رواني‌ام، در آن لحظات، خيلي سخت است. عذاب‌آورتر آنكه نمي‌توانستم گريه كنم. بايد مثل يك مجسمه گچي بي‌احساس مي‌نشستم و ديگران را نگاه مي‌كردم. راستي‌راستي علي عزيزم از نزد من و بچه‌هايش رفت؟ او كه عاشق ما بود.
غرق در اين افكار بودم كه حرف‌هاي دكتر رسالتي مرا متوجه واقعيت كرد.
ـ خانم يوسفيان! خانم يوسفيان!
ـ ها!... بله!
ـ به حرف‌هاي من گوش مي‌كنيد؟
ـ بله.
ـ بچه‌ات را بايد سقط كني.
ـ نه، اين كار را نمي‌كنم.
ـ نمي‌تواني دو بچه را با هم بزرگ كني.
ـ مي‌كنم. من كه بايد روزبه را بزرگ كنم، اين بچه را هم بزرگ مي‌كنم.
ـ تو داروهاي زيادي خورده‌اي يا به تو تزريق كرده‌اند. ممكن است بچه‌ات ناقص شود.
ـ نمي‌شود!
هر اندازه دكتر رسالتي اصرار كرد كه بچه‌ام را سقط كنم، زير بار نرفتم. فكر مي‌كردم حالا كه علي روزبه را رها كرده و رفته، او نياز به يك همدم، برادر يا خواهر دارد. به دكتر گفتم: «من بايد مثل شير بايستم و اين دو بچه را بزرگ كنم.»
ـ ميل خودت است. موفق باشي.
خبر مرگ و شهادت علي را كه به من دادند، خواستم كه مرا به شاهرود و بر مزارش ببرند. قبول كردند. مرا در آمبولانس گذاشتند و به شاهرود بردند. قبل از حركت دكتر معالجم گفت: «مراقب خودت باش. گريه نكن و بر سرت نزن؛ وگرنه كور مي‌شوي براي همة عمر.»


 
تعداد بازدید: 4232


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 97

یک ربع یا نیم ساعت به حمله نیروهای شما مانده بود. به اتفاق سرباز وظیفه عزیز زهیر، اهل بغداد، در سنگر نشسته بودیم. چند شب بود آماده‌باش کامل داده بودند و ما می‌ترسیدیم استراحت کنیم. شبها با ترس و دلهره زیادی صبح می‌شد. داخل سنگر مسلح نشسته بودیم و از ترس نمی‌توانستیم حرف بزنیم. گاهی چرت می‌زدیم،‌ گاهی یکدیگر را نگاه می‌کردیم، گاهی سرمان پایین بود و به حمله نیروهای شما فکر می‌کردیم و از خود می‌پرسیدیم «چه خواهد شد؟ آیا امشب آخرین زندگی است؟ آیا زخمی خواهیم شد؟ فرار خواهیم کرد؟