برشی از خاطرات حاج حسین یکتا
سوز و سرمای نیمهشب خودش را زیر لباسهای خیسم جا میداد و میلرزیدم. شلیک توپها قطع نمیشد. با علی دنیادیده و حسن مقیمی جلو افتاده بودیم. بقیه هم پشتمان. آنقدر بیمحابا که انگار در خاک خودمانیم. هنوز در سهراهی جاده فاو ـ بصره ـ امالقصر جاگیر نشده، یک جیپ عراقی جلویمان سبز شد.سیصد و شصت و ششمین شب خاطره - 1
سیصد و شصت و ششمین برنامه شب خاطره، با روایتی از گردان حضرت مهدی(عج) لشکر 10 سیدالشهدا(ع) دوم اسفند 1403 در سالن سوره حوزه هنری انقلاب اسلامی برگزار شد. در این برنامه علیرضا مرادخانی، نبیالله احمدلو، جلال فخرا و سردار محمد هادی به بیان خاطرات خود پرداختند. اجرای این شب خاطره را جواد عینی بر عهده داشت.بخشی از خاطرات شهید سیداسدالله لاجوردی
بایکوت با زندان در زندان
اینجا یک مطلبی یادم میآید که تسلسل را از بین میبرد و من ناچارم بگویم، چون ممکن است که بعداً یادم نیاید. در زندان اوین، به دلیل موضع خاصی که ما و برادران ما داشتند و اعتقادمان این بود که باید به دنبال خط مرجعیت و امام [حرکت] کنیم، ما و مجاهدین اختلاف زیاد داشتیم.برشی از خاطرات مهدی فرهودی
پس از پیروزی
بعد از گذشت یکی - دو ماه از پیروزی انقلاب به نهاد ریاست جمهوری رفتم. بچههای سپاه هم آنجا حضور داشتند. من از طرف شهید چمران مأموریتهایی داشتم. آقایان: ابراهیم یزدی و عبدالعلی بازرگان هم بودند؛ چون پدرِ عبدالعلی من را کاملاً میشناخت، اختیاراتی به من داد. اولین کاری که کردم به د فتر ساواک سابق رفتم و به همراه آقایان: دکتر نژاد حسینیان، مجید حداد عادل، علیرضا محسنی، علی عزیزی، حاج کاظم، معیری و دیگر دوستان، آنجا را تحویل گرفتیم.سیصد و شصت و پنجمین شب خاطره - 4
داستان ما از اینجا شروع شد که بعد از اینکه از اردوگاه شهید صفوی جلو رفتیم، نزدیکهای پنجضلعی نشسته بودیم. با ماشین آمدند و یک پک غذا برایمان انداختند. پشت سرش یک وانت پتو آمد، پتو انداختند. یک پتوی پارهای قسمت ما شد. باز خدا را شکر که آن پتو به من افتاد. پتو را که به سرم میکشیدم پاهایم بیرون میماند! روی پاهایم میکشیدم سرم بیرون میماند! دقیقاً آن پارگی پتو روی کلیههایم بود.بخشی از خاطرات مهدی چمران
سفر اعضای مجلس اعلای شیعیان لبنان به ایران
«... در این زمان، هنوز دکتر مصطفی چمران وارد ایران نشده بود و در لبنان بود. ما هم بیصبرانه انتظار آمدن او را میکشیدیم... تا اینکه یک روز در نخستوزیری در حال تردد در راهروها بودم، چون معمولاً در آن ایام، کار من بیشتر در نخستوزیری بود. در همان حال و هوای کارها بودم که در راهروهای ساختمان، یکی از دوستان من را به اسم چمران صدا کرد...برشی از خاطرات اکبر براتی
در مورد تشکیل کمیته انقلاب اسلامی 23 بهمن 1357
یکی از کارهایی که امام بلافاصله بعد از انقلاب انجام دادند، این بود که کمیته انقلاب اسلامی را بنا گذاشتند و حکم ریاست کمیته را هم به آقای مهدوی کنی دادند. ایشان هم پایگاه کمیته را در ساختمان مجلس شورای ملی قرار داد، البته نه در قسمت جلسات، بلکه در اتاقهایی که مربوط به پرسنل مجلس بود. بعد از آن، ایشان تهران را منطقهبندی کرد و در هر منطقه، مسجدی را به عنوان مرکزیت کمیته آن منطقه معرفی کرد.برشی از خاطرات کتاب «آش پشت جبهه»
مربی انقلابی؛ مدیر طاغوتی
راوی: شهناز زکی
وارد حیاط مدرسه راهنمایی قدس شدم. مدیر از پشت شیشه دفتر زل زده بود بهم و چپچپ نگاه میکرد. انگار داشت با هر قدم من، زیر لب چیزی نثارم میکرد! وارد دفتر شدم. مدیر و معاونها با کت و دامن و موهای روی شانه ریخته، کنار هم ردیف نشسته بودند. ابلاغیهام را گذاشتم روی میز مدیر. بدون اینکه سرش را بلند کند، گفت: «کلاس خالی نداریم خانم. همه کلاسها پره.»سیصد و شصت و پنجمین شب خاطره - 2
راوی دوم برنامه خانم مریم رحیمی (همسر شهید علیاصغر عبدالحسینزاده) بود. وی در ابتدای سخنانش گفت: از طریق برادرم با شهید علیاصغر عبدالحسینزاده آشنا شدم. برای تزریق آمپول به یکی از مادران شهدا رفته بودیم که من و علیاصغر همدیگر را دیدیم. اول آذر سال 1365 به خواستگاری آمدند و 27 آذر عقد کردیم. آن موقع به مسجد میرفتم. مادر اصغر صف اول نماز جماعت میایستاد. یک روز من و دوستانم در صف اول نماز ایستادیم...دو خاطره درباره دهه فجر از معلمان پرورشی اهواز
دهه فجر سال 1364 نزدیک بود. سر صف اعلام کردم: «هر کی ایده و طرح داره بیاد اعلام کنه تا تو نمایشگاه امسال مدرسه اجراش کنیم.» برنامه صبحگاه که تمام شد، بچهها دورم حلقه زدند. سیلی از ایده و طرح راه افتاد. شوکه شدم. «یا علی» گفتم و با بچهها دست به کار شدم. اول سالن نمایشگاه را آماده کردیم.2
...
آخرین مطالب
پربازدیدها
اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 147
شبی نیروهای شما در جبهه سوسنگرد حملهای روی مواضع ما داشتند. من آن شب در پشت جبهه بودم و نمیدانستم که حملهای از طرف نیروهای شما صورت خواهد گرفت. برای مأموریت به یگان آرکان آمده بودم چون مأموریتم نیمهکاره مانده بود مجبور شدم شب را در همانجا بمانم و به خط نیایم.






