قبر موقت
خاطرات امیر سعیدزاده
هر کدام از اعدامیها به نوعی با اطلاعات ایران همکاری داشتند و اخبار و اطلاعات کردستان عراق را جمعآوری کرده و برای ایران میفرستادهاند. در حال بازسازی زندان، دیوار مخروبهای به اندازه لانه روباهی جا باز کرده. ضمن کار کردن لانه را تحت نظر میگیرم و منتظر فرصتی میمانم تا درونش قایم شوم و فرار کنم. موقع عصر که نگهبانان مشغول خوردن چای هستند و حواسشان پرت میشود، با بدبختی درون گودال خرابه سُر میخورم و مقداری چوب و حصیر رویم کشیده و استتار میکنم. یک بسته قرص خوابآور همراه دارم که بهانه خوبی است اگر دستگیر شوم بگویم خوابم برده بود.سیصدوسیوششمین برنامه شب خاطره -2
بمباران شیمیایی سردشت
وقت عملیات شده بود. من رسیدم به بیمارستان صحرایی امام حسین. آمبولانسهای گل مالی شده میآمدند و مانند رگبار برانکاردها را روی محوطه میگذاشتند. همه غرقه به خون بودند. یکی تیر به گردنش خورده بود و دیگری... اوضاع وخیمی بود و مجروحین در حال تلف شدن بودند. گفتم سریع مجروحین را به اتاق عمل بیاورید. خودم هم سریع رفتم به اتاق عمل و لباسهایم را بیرون آوردم تا آماده عمل شوم. همینطور مجروح میآوردند.عبور از رودخانه
طول ستونی که در دل تاریکی از گردنه به پایین سرازیر شده بود، به یک کیلومتر میرسید. سنگینی تفنگ و تجهیزات انفرادی، همه را کلافه کرده بود. رزمندگان هرازگاهی در دل تاریکی سر بلند کرده و به قلۀ بلند گمو که پیش رویشان، قد علم کرده بود، چشم میدوختند. در حالی که عراقیها، از نوک این قله مرتفع تمام منطقه را زیر نظر داشتند. بسیجیها با شناختی که از وضعیت منطقه داشتد، تلاش میکردند، تا با پشت سر گذاشتن فراز و نشیب دامنهها هر چه زودتر به خط مقدم دشمن برسند. خستگی از سر و روی بسیجیها میبارید. بعضیها در آن هوای سرد، عرق کرده بودندبرشی از خاطرات مُلاّ صالح
کنگره شعرای عرب در جنگ
تبلیغات مسمومکننده رادیو عراق برای مأیوس کردن نیروهای رزمنده و مردم باقی مانده در شهر و روستاها که از سوی ایادی مزدورش انجام میشد، به حدی رسیده بود که مرا به فکر انجام کاری بزرگ انداخت که صدایش به خارج از مرزها و داعیهداران دفاع از عربیت و مردم خوزستان برسد. بهترین کار، برگزاری همایش و کنگره شعر عربی و دعوت از شاعران عرب و سران قبایل جنگزده و پراکنده در سراسر کشور بود.سیصدوسیوششمین برنامه شب خاطره -1
بمباران شیمیایی سردشت
سیصدوسیوششمین برنامه شب خاطره، پنجشنبه ۲ تیر ۱۴۰۱ با حضور جمعی از رزمندگان شیمیایی منطقه سردشت و کادر درمان و بهداشت مجروحان شیمیایی و جانبازان در تالار سوره حوزه هنری و با اجرای داوود صالحی برگزار شد. در این مراسم سردار علی صدری ، دکتر حمید صالحی، دکتر محمد حاجی پور و دکتر خسرو جدیدی از شاهدان بمباران شیمیایی به بیان خاطرات خود پرداختند.دو خاطره از کتاب: این مرد پایان ندارد
برادری داشتیم به نام زندی، مهندس مکانیک بود، مسئول ادوات ما بود. در بحبوحه عملیات والفجر 8، من شنیدم پسرش روز قبل تصادف کرده و کشته شده. این بچه را نگه داشتند تا پدر بیاید، هم برای رانندهای که به او زده تعیین تکلیف کند، هم بچه را دفن کنند. من فکر کردم چطوری آن برادرمان را قانع کنم، بدون این که متوجه بشود، برگردد. خبر مصیبت فرزند بود. او آمد. من فکر کردم چطور او را قانع کنم. آمد پیش من. گفتم: آقا مهدی! گفت: بله وقتی آمد پیش من، دیدم خیلی خندان است...برشی از خاطرات نصرتالله محمودزاده
اهمیت احداث جادهها در جنگ
سرنوشت عملیات را جادههایی تعیین میکردند که جهاد در فراز و نشیب کوههای منطقه احداث میکرد. جادههایی که امکان رساندن نیرو، مهمات، آذوقه و از آن طرف انتقال مجروحین و شهدا به مسافت 30 کیلومتر، تعیینکننده تثبیت قلههایی بود که به تصرف بسیجیها در میآمد. بیشترین توان عراق در این منطقه بر روی قله گلان متمرکز شده بود. گردانی که مأمور تصرف این ارتفاع بود، زیر رگبار گلولهها زمینگیر شده بود.خاطره اعظمالسادات سجادی معصومی
پاپیون
در مدرسه باید بلوزهای چهارخانه و سارافونهای زرشکی از جنس بلوزمان میپوشیدیم و پاپیونی درست کرده و روی سر میزدیم. خانواده برای من در عوض آن فرم لباس، یک روسری آبی با طول و عرض خیلی وسیع و مانتو سبز رنگ گشادی تهیه کرند. وقتی با این پوشش به مدرسه رفتم، مدیر صدایم کرد و گفت: «سجادی! اینها چیه که پوشیدی؟ تو دانشآموزی یا کلفت!؟» به خاطر نپوشیدن بلوز و سارافون چندین بار کتک خوردم و دهها بار پدر و مادرم را به مدرسه خواستند.خاطرات محمدعلی پردل
آزار اسیران
ما را چند روز در بصره نگه داشتند. هر صبح، موقع بیرون رفتن، سربازها کابل به دست کنار پلهها میایستادند و به هر کس چند ضربه میزدند. بعد هم ما را به خط میکردند؛ طوری که هر اسیر با اسرایی که در جلو و پشت سرش قرار داشتند، سه متر فاصله داشت و با اسرایی که در سمت راست و چپش قرار داشتند، دو متر فاصله داشت. اول فکر میکردم میخواهند از ما بازجویی کنند که نمیگذارند کنار هم بنشینیم، ولی بعد فهمیدم که این کار را برای تبلیغات انجام میدهند. میخواهند وقتی فیلمبرداری میکنند، تعداد اسرا زیاد به نظر برسد.مادربزرگهای مدرسه
روایت خانم زهرا درویشی
حجاب در مدرسه ممنوع بود و دخترها مجبور بودند لباسهای فرم تنشان کنند. پدرم فردی مذهبی و متعصب بود و میگفت من دوست ندارم دخترانم با این وضعیت درس بخوانند. به همین دلیل وقتی من به سن مدرسه رسیدم، اجازه نداد درس بخوانم. سه چهار سال بعد، زینب با اصرار و پافشاری توانست نظر پدرم را برای رفتن به مدرسه جلب کند و با اینکه من [زهرا درویشی] چند سال از زینب بزرگتر بودم، هر دو به کلاس اول رفتیم. روز اول مدرسه پدرم همراه ما به مدرسه آمد...2
...
آخرین مطالب
پربازدیدها
اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-39
یک شب فرمانده مرا احضار کرد و مأموریتی به من داد. تازه به جبهه آمده بودم و افسری کمتجربه و جنگ ندیده بودم. اصلاً حقیقت جنگ را نمیدانستم. تصور میکردم در جناح حق هستیم و نیروهای شما متجاوزند. تا اینکه... آن شب فرمانده دستور داد از پشت جسد پاسداری که درمیان تلههای مین افتاده بود بیسیم او را بیاورم. یک ماه میشد که این جسد در آنجا افتاده و آنتن بیسیم هم پیدا بود. به فرمانده گفتم که مرا از این مأموریت معاف کند و فرد دیگری را بفرستد.






