عبور از اروند

روایت فرمانده بسیجی سردار حسین کارگر

اوایل آذر سال 1364 بود که مطلع شدم نیروهای ما قصد انجام عملیاتی دارند. شب بود، قرارگاه موقتی در جادۀ اهواز زده بودند. به دلیل پنهان‌کاری، محل جلسه را در خارج از شهر اهواز و شبانه گذاشتند تا ستون پنجم که خیلی هم فعال بود، از تردد فرماندهان و تجمع آنان در یک محل خاص اطلاع پیدا نکنند. محل تشکیل جلسه در آن شب، در نزدیکی محل استقرار تیپ ما و در مسیر اصلی جادۀ آبادان به اهواز بود. در روستایی بودند تا کسی بویی از موضوع نبرد. وقتی به آنجا رسیدیم، دیدم فرماندهان لشکرها و قرارگاه‌ها حضور دارند.

خاطرات خاور تقی‌زاده

کارخانه انسان‌سازی

پانزده سالم بود که شدم همسر پسرعمویم محمد. کارگر شهرداری بود. زندگی ساده و آرامی داشتیم و سعی می‌کردیم بچه‌هایمان را مؤمن و تحصیل‌کرده بزرگ کنیم. پنج شش تا بچه و عروس هم داشتیم که جنگ شد. زیر آتش دشمن ماندیم و از شهر بیرون نرفتیم. می‌ترسیدیم ولی به کاروبارمان می‌رسیدیم. از قبل انقلاب هفته‌ای یک روز، بعدازظهر می‌رفتم خانه خانم اسلامی‌پور یا ننه عبدالکریم. جلسه قرآن داشتند. یک روز بعد از جلسه ننه عبدالکریم بهم گفت: «ما با تعدادی از خانم‌ها می‌ریم بیمارستان شهید کلانتری، لباس‌های زخمی‌ها و پزشک‌ها رو می‌شوریم. اگه وقتش رو داری بیا.»

بخشی از خاطرات امیر سعیدزاده

همیشه بین کومله و دموکرات نزاع و درگیری حاکم است و به مقرهای یکدیگر حمله می‌کنند. نیروهای بومی و محلی هم از فرصت پیش‌آمده استفاده کرده و شبانه به‌ نزدیک مقرهای کومله و دموکرات رفته و با آرپی‌جی پایگاهشان را منفجر می‌کنند. در اثر این حملات که مشخص نیست از طرف چه کسی صورت پذیرفته رابط کومله و دموکرات متشنج شده و تفرقه و درگیری‌های جدیدی بینشان شکل می‌گیرد الگو و سرمشق نیروهای بسیج عشایری و پیشمرگان مسلمان کرد در این‌گونه عملیات‌ها «سوره باوه» اهل روستای باوه است.

سیصدوسی‌وپنجمین برنامه شب خاطره -10

مدافعان سلامت

خانم گوهر آسمانی‌منش که در دوران کرونا در طرح ملی واکسیناسیون دانشجویان علوم پزشکی فعالیت دارد و رکورد تزریق واکسن را در دوران اوج کرونا زد،‌ به نمایندگی از نیروی بهداشت کشور آخرین راوی برنامه شب خاطره بود. آسمانی‌منش گفت: بنده به عنوان واکسیناتور، در یک روز 980 دوز تزریق انجام دادم. زمانی‌که ما به عنوان نیروی داوطلب در این عرصه فعالیت می‌کردیم، اواخر خرداد بود که تازه واکسن وارد شده بود و حجم واکسن کم بود. به همین دلیل اولویت‌بندی کرده بودند تا ابتدا به سالمندان و بیماران خاص واکسن تزریق شود.

سالگرد تسخیر لانۀ جاسوسی

یک سؤال واقعی

من یادم نمی‌رود، آن زمان که جوانان لانۀ جاسوسی را گرفته بودند و جنجال بلند شده بود ـ ‌شاید حدود کمتر از یک ماه گذشته بود ـ ما هم آن اوقات، اتّفاقاً تازه از حج آمده بودیم. من و آقای هاشمی و یک نفر دیگر ـ که نمی‌خواهم اسم بیاورم ـ از تهران به قم، خدمت امام رفتیم که بپرسیم بالاخره آنها گرفتار شده‌اند، حالا با آنها چه کنیم؟ باید بمانند، نمانند، نگهشان داریم؟ به‌خصوص که در داخل دولت موقّت هم جنجال عجیبی بود.

سیصدوسی‌وپنجمین برنامه شب خاطره -9

مدافعان سلامت

در دوران کرونا شاهد اتفاقات عجیبی بودیم. یک روز که از بخش اصلی آی‌سی‌یو بیرون آمدم، همراه یکی از بیماران به من گفت که یک آقایی آن‌جا خوابیده است. رفتم و دیدم که نمی‌تواند از جایش بلند شود. گفت پسر من بیمار است و در یکی از بخش‌های عادی بیمارستان تحت مراقبت است. او کرونا دارد ولی گفته‌اند تخت خالی نداریم. در واقع حدود 60 یا 70 بیمار داشتیم که همه بستری بودند...

برشی از خاطرات یک سرباز

خاکریزی که ما در آن مستقر بودیم، به جاده آسفالت خرمشهر منتهی می‌شد. به همین دلیل، عراقی‌ها سعی زیادی در بازپس‌گرفتن آن داشتند. و سرانجام نزدیکی‌های عصر توانستند در خاکریز کنار جاده آسفالت مستقر شوند و از آنجا به طور مورب و به طرف ما تیراندازی کنند. چاره‌ای جز عقب‌نشینی نداشتیم. سروان براتی ـ فرمانده گردان ـ دستور داد به فاصله دو کیلومتر عقب‌تر، خاکریزی برای ما بزنند تا برویم آنجا مستقر شویم. در ضمن، یک گردان از تیپ کربلا که مربوط به پاسداران و بسیجی‌ها بود، دیشب حمله کرده بودند تا جاده آسفالت را آزاد کنند؛

سیصدوسی‌وپنجمین برنامه شب خاطره -8

مدافعان سلامت

هشتمین راوی برنامه،‌ خانم نرگس فخاری از کادر درمان بیمارستان مسیح دانشوری بود که از خاطراتش در زمان کرونا این‌گونه گفت: ما جزو اولین بیمارستان‌هایی بودیم که آستین بالا زدیم و لباس‌هایی را که حاج آقا سلیمیان توصیف کرد پوشیدیم و منتظر شدیم تا بیماران بیایند. یک روز صبح، یک کلیپ در اینستاگرام با این مضمون منتشر شد که در بیمارستان فرمانیه یک بیمار کرونایی آمده و فوت کرده. ببینید چه لباس‌هایی پوشیده‌اند و مریض‌ها را جابه‌جا می‌کنند. پرسنل با دیدن آن فیلم خیلی ترسیدند.

برشی از خاطرات معصومه رامهرمزی

آن روز برای برادرم گریه نکردم...

شب 27 مهر ماه 1359 اسماعیل در تاریکی شب به خانه آمد، غذای ساده و مختصری سر سفره ما بود که همه در کنار هم آنرا خوردیم. نزدیک عید قربان بود. خانواده هشت نفره ما نصف شده بود. اسماعیل دست به گردن مادر انداخته بود و با او شوخی می‌کرد و گاهی حرف‌های جدی و عاقلانه‌ای می‌زد. اسماعیل تغییر رفتار داده بود و با گذشت 27 روز از جنگ عجیب رشد کرده و به بلوغ فکری رسیده بود. تا نیمه‌های آن شب از خاطرات کودکی می‌گفتیم و می‌خندیدیم.

سیصدوسی‌وپنجمین برنامه شب خاطره -7

مدافعان سلامت

راوی هفتم این برنامه شب خاطره، محمدجواد سلیمیان بود که درباره فعالیت‌هایش در روزهای اوج کرونا گفت: ما روحانیون کسانی هستیم که شما از ایستگاه اول زندگی تا ایستگاه آخرش، ما را می‌بینید و با لباس ما آشنا هستید. بعضی از پدر و مادرهای شما قبل از ازدواج هم از ما مشاوره گرفتند و این یعنی قبل از تولدتان هم با شما بودیم. زمانی‌که بچه‌ها به دنیا می‌آمدند ما در گوش‌شان اذان می‌گفتیم...
3
...
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-40

...از ترس نتوانستم کتاب را بردارم و با خود بیاورم. آن را همان‌جا انداختم و برگشتم. با دیدن این صحنه حرف پدرم را به خاطر آوردم که گفته بود «مبادا به طرف ایرانیها شلیک کنی. آنها مسلمانند. حتی در بدترین شرایط هیچ عمل خلافی علیه ایرانیها نداشته باش.» و تصمیم گرفتم هر طور شده خودم را تسلیم کنم.