سیصد و چهل و پنجمین برنامه شب خاطره - 1
نخستین راوی برنامه، سرتیپ دکتر نصرالله عزتی جانباز شیمیایی بود. وی علاوه بر حضور بیش از 100 ماه در مناطق عملیاتی، در واحدهای زرهی خدمت کرده و 11 سال نیز معاونت وزیر دفاع را بر عهده داشته است. راوی از روز همایش دانشجویان افسری و سخنان شهید نامجو و آن حادثه در سالن آمفیتأتر دانشکده افسری چنین گفت: یکی از مسائلی که کمتر به آن توجه شده، حضور دانشجویان دانشگاه افسری در نخستین روزهای جنگ در جبهه خوزستان است. ما در حال فارغالتحصیلی بودیم و حدود سه ماه با درجه افسری به منزل میرفتیم و برمیگشتیم. دقیقاً روز 31 شهریور، دانشجویان آخرین تمرین رژه را در دانشگاه افسری انجام دادند.خاطرات روزانه شهید غلامرضا صادقزاده
شب در اردوگاه تصمیم گرفتم که صبح به عنوان حمام و بعد صبحانه و تلفن از اردوگاه خارج شوم. تمام بچهها مایل بودند که روز جمعه از اردوگاه خارج شوند. صبح زدیم بیرون. ساعت 15/6 تا ساعت 5/8 توی حمام بودیم و حسابی رختهایمان را شستیم. بعد از خوردن صبحانه، به تلفنخانه رفته و با تهران تماس گرفتم. خود فهمیم گوشی را برداشت. دلم هوای گوش دادن داشت، ولی واجب بود که صحبت کنم. گفتم که یکی از رفقایم به تهران خواهد آمد. به وسیله او فیلم و پول بفرستند که قولاش را داد. فهیم گفت که برایم نامه فرستاده است.بخشی از خاطرات یک پزشک فلسطینی از تلزعتر
برای شنیدن اخبار، همیشه یک رادیو ترانزیستوری با خود داشتم. ولی کدام اخبار؟ خبرها به واقعیت میپیوندند. اخبار را میشنویم؟ نه، آنها را میسازیم، میآفرینیم. ولی... دشمن بمباران را زودتر از همیشه آغاز کرد. با پشت سر نهادن سی و دو حمله که توسط فداییان ما دفع شده بود، میرفتیم تا در روزی دیگر با حملههایی دیگر، روبهرو شویم. هوا در طبقه پایین واقعاً خفهکننده بود. زخمیان روی زمین خوابیده بودند. رختخوابها همه پر شده بود. راهروها پر از زخمی بود. ژانراتور برق هم هنوز شروع به کار نکرده بود و ما ناچار، از شمع استفاده میکردیم. ولی شمع از کجا میآوردیم؟برشی از خاطرات مرضیه حدیدچی(دباغ)
تعدادی از مقامات شوروی، از جمله امام جماعت مسجد بزرگ مسکو و مشاور گورباچف، به همران دیپلماتهای ایرانی در پایین پله به استقبال ما آمده بودند. طبق اصول دیپلماتیک، ریاست گروه، باید زودتر از همه بیرون از هواپیما میرفتند. این مسؤولیت بر عهده آیتالله جوادی آملی بود. ما هم پشت سر ایشان از پلهها پایین رفتیم. چندین نفر پایین پله ایستاده بودند. یکی از آنها که عینک درشتی به چشم داشت و به نظر میرسید مسؤول تشریفات است، با بهت و ناباوری ما را نگاه کرد. به نظرم هیبت جناب آیتالله جوادی آملی با آن عمامه و قبا و من، با پوشش چادر، او را متعجب کرده بود. انگار در تمام عمرش، یک روحانی و یک زن محجبه ندیده بود!ملاقات سران جبهه ملی با امام
روز نهم آبان 1357، آقایان دکتر کریم سنجابی، حاج مانیان و مهدیان برای ملاقات امام از تهران به پاریس آمدند. در اولین دیدار آنها با امام، دکتر بنیصدر، آقای سلامتیان و حاج احمدآقا هم حضور داشتند. بعد از سلام و احوالپرسی، آقای سنجابی که در کنار امام نشسته بود، شروع کرد آهسته صحبت کردن ـ تقریباً در گوشی ـ ناگهان امام سرشان را عقب کشیدند و فرمودند: «ما با کسی صحبت درگوشی نداریم هیچ چیز ما مخفی نیست. شما میتوانید مطالبتان را آزادانه بیان بفرمایید. هر چه دارید، بگویید. من از دوستان چیزی پنهان ندارم...»برشی از یادداشتهای روزانه جنگ آیتالله جمی
صبح روز 1359/8/5، روز عجیب و فراموشناشدنی است. خرمشهر سقوط کرده، نیروی دشمن در خرمشهر استقرار یافته است. بندر زیبا و مهم خرمشهر با همه موقعیتهایش از دست رفته. مردم خرمشهر تماماً از یک ماه قبل تدریجاً شهر را ترک کردهاند؛ اما اثاثالبیت را نبردهاند. خانهها مملو از ا ثاث و اشیاء قیمتی. گمرک خرمشهر، اداره بندر خرمشهر، و چه میگویم؟ خرمشهر با میلیاردها ثروت به دست غارتگران عراقی افتاده و حالا چه بر سر این شهر میآورند؟برشی از یادداشتهای روزانه جنگ آیتالله جمی
1359/7/24: صبح زود تلفن شد که وضع جبهه خرمشهر فوقالعاده خطرناک [است] و اکیداً از من خواستند جریان را به اطلاع مقامات [= مقامهای] بالا برسانم. فوراً به دفتر امام تلفن و تأکید کردم که وضع وخیم است. سپس به هنگ ژاندارمری و اتاق جنگ رفتم. آنجا همه نگران بودند. با افسران مربوطه مذاکراتی صورت گرفت. سپس به رادیو برای پیام روزانه رفتم و چون روزهای گذشته پیامی به رزمندگان و مردم خوزستان دادم. نزدیکیهای ظهر به منزل آمدم که نه آب داشتیم و نه غذای ناهار. برای رفع تشنگی، اناری را مکیدم و بعد به زحمت مقداری سیبزمینی و تخممرغ آبپز پیدا کردیم.سیصدوچهلوچهارمین برنامه شب خاطره-5
چهارمین راوی شب خاطره سیصدوچهلوچهارم، آزاده خلبان امیر سرتیپ محمد صدیققادری، در ادامه از دوران اسارت خود گفت: روی تخت بیمارستان بودم. صلیب سرخ برای بازدید آمدند. قبل از آن دکترهای عراقی آمده بودند و قرار بود اسامی مریضها را روی تخت و بالای سرشان بزنند. وقتی اسامی را زدند من نگاه کردم و دیدم روی سینه و بالای تخت یکی از مجروحین نوشته شده محمدحسن لقمانینژاد. آن لحظه خوشحالترین لحظه زندگیام بود.برشی از خاطرات ایران ترابی
آمادهسازی بیمارستان سوسنگرد
نزدیک ظهر به سوسنگرد رسیدیم. روز بیستویکم مهر [1359] بود. این شهر هم دست کمی از اهواز نداشت بلکه وضعیت بدتر هم بود. همه جا خاک بود و ویرانی. شهر تقریباً خالی از سکنه شده بود. همانطور که نیروی هلال احمر اهواز گفته بود شهر هنوز هم در دسترس دشمن بود و هیچ جای آن از آتش توپ و خمپاره آنها امنیت نداشت. سریع خودمان را به بیمارستان شهر رساندیم. در و تابلوی بالای آن هنوز سالم بود. حیاط بزرگی داشت که یک قسمت آن شخم خورده بود. گویا قبل از شروع جنگ برای کاشتن گل یا نهال آنجا را آماده کرده بودند.سیصدوچهلوچهارمین برنامه شب خاطره-4
چهارمین راوی شب خاطره سیصدوچهلوچهارم، آزاده خلبان امیر سرتیپ محمد صدیققادری، متولد 11 بهمن 1332 در شهر سنندج بود. وی زمانی که مشغول تحصیل در کلاس اول دبیرستان بود، در مسیر مدرسه، هلیکوپتری را میبیند که دچار حادثه شده و در وسط میدان بزرگ شهر نشسته است. با دیدن هیبت هلیکوپتر و آن خلبانی که از آن پایین آمده بود آرزو میکند که روزی خلبان شود. بعدها در کنکور سراسری شرکت میکند و در دانشگاه تبریز پذیرفته میشود. پس از گذراندن چند ترم مطلع میشود که میتواند برای گذراندن رشته خلبانی به تهران بیاید. از اینجا مسیر زندگیاش عوض میشود و به شهر تهران میآید و درس خلبانی را میخواند.5
...