برشی از خاطرات رهبر انقلاب اسلامی

مؤسس حسینیه ارشاد

در مورد شرکت ایشان [شهید آیت‌الله مطهری] در «حسینیه ارشاد» نباید گفت: شرکت، باید گفت: مؤسس؛ ایشان مؤسس حسینیه ارشاد است. آن وقتی که در تهران جلسات مذهبی درست و حسابی و منظمی نبود، چند نفر به فکر افتادند که یک کار این جوری بکنند و عنصر اصلی آقای مطهری بود و آقای همایون که بانی مالی آنجا بود، جزو پیشقدمان این کار بودند. چند نفری نشستند و زمینی را در یک مقداری بالاتر از محل کنونی حسینیه در نظر گرفتند و چادری زدند و دیوار مختصری دورش کشیدند...

سیصد و شصت و هفتمین شب خاطره - 5

سردار رحیم‌صفوی در پایان گفت: مردم خرمشهر پیاده از جاده ماهشهر به آبادان می‌آمدند. هوا گرم بود. آب خوردن نداشتند. ما پشت ماشین مقداری آب و خوراکی داشتیم. پیاده شدیم و هرچه در ماشین داشتیم، به آنها می‌دادیم. در آبادان بیشتر چراغ‌ها خاموش بود. سوسنگرد هم همینطور. شهری که مردم در آن زندگی نکنند، مدرسه و نانوایی باز نباشد، شهر ارواح است.

برشی از زندگی و سیرۀ مبارزاتی امام خمینی در بیانات مقام معظم رهبری

صدور انقلاب

در اینکه در راه‌های دور، اسم مبارک امام(رضوان‌الله علیه) کار خودش را کرده و نفوذ کرده، شکی نیست؛ این را من یک وقت به خودِ امام هم عرض کردم. جاهایی هست که اصلاً صدای تبلیغات ما به آنجاها نرسیده بود؛ اما رادیوهای دشمن، بی‌توجه به اینکه چه کار می‌کنند، خبرهای امام را در دنیا دست به دست می‌کردند.

سیصد و شصت و هفتمین شب خاطره - 4

راوی پنجم برنامه، خانم فاطمه حبیبی، همسر مرحوم‌ اسماعیل جبارزاده، ابتدای سخنانش گفت: 35 سال با مرحوم دکتر جبارزاده زندگی کردم. حتی سختی‌هایش هم برایم شیرین بود. قبل از شروع عملیات کربلای۴، فقط دو ماه بود که ازدواج کرده بودیم. همسرم آمد و گفت می‌خواهم به جبهه بروم. من هم گفتم «بفرمایین، قرارمون همین بود که هر وقت شما خواستی بتونی به جبهه بری».

سیصد و شصت و هفتمین شب خاطره - 3

راوی چهارم برنامه، خانم فاطمه امرالله‌زاده، همسر دکتر احمد شجاعی بود. او گفت: پیش از اینکه با دکتر ازدواج کنیم، در اولین دیدارمان گفت: «امکان داره شهید یا اسیر شوم. امکان داره مدت زیادی از خانه دور باشم. اگر شما ‌می‌توانی این سه مسئله را تحمل کنی، درباره ازدواج صحبت کنیم». تنها چیزی هم که من گفتم این بود که دوست دارم درس بخوانم و زندگی انقلابی داشته باشم.

عملیات بیت‌المقدس و آزادسازی خرمشهر

روزی که خرمشهر آزاد شد، من در کرمانشاه بودم، بروجردی از من خواسته بود که برای انجام کاری برگردم. گمان کنم یکی دو روز قبلش، خبر شهادت محمود شهبازی را هم شنیدم. او در عملیات بیت‌المقدس به شهادت رسیده بود. مراحل عملیات بیت‌المقدس پشت سر هم و با پیروزی دنبال می‌شد، آزادسازی خرمشهر خیلی دور از ذهن نبود. روز آزادسازی خرمشهر خیلی عجیب بود.

سیصد و شصت و هفتمین شب خاطره - 2

من با خودم فکر کردم خاطره‌هایم تلخ هستند، چون جنگ، تلخ است. 28 ساله بودم که جنگ شروع شد. اواخر سال 1366 چهار بچه داشتم که چند ماهه، 2 ساله، 7 ساله و 9 ساله بودند. با همسایه‌ها صمیمی بودیم. بچه‌ها هم با همسایه‌ها بازی می‌کردند. از حال هم خبردار می‌شدیم. آقای دکتر معمولاً منزل نبود. زمانی که همسرم به عنوان پزشک در کردستان خدمت می‌کرد، موشک‌باران بود.

خاطرات علی‌اصغر خانی؛ فرمانده گردان کربلا در لشکر علی‌بن‌ابی‌طالب(ع)

درباره شهید مهدی زین‌الدین

- من گُردانت رو خوب می‌شناسم... نگاهی با تعجب کردم و پرسیدم: «گردان ما؟ چطوری؟ از کجا؟» جوابم را نداد. این بار از روی کنجکاوی سؤالم را تکرار کردم: «آقا مهدی شما چطوری گردان کربلا رو می‌شناسی؟» باز هم از جواب دادن طفره رفت و فقط یک خنده تحویلم داد. گذشت تا عملیات والفجر چهار. دست روی نقشه گذاشت و گفت: «خانی، این تپه رو ببین. شما باید برید روی این ارتفاع.»

کتاب در زندان به روایت شهید سیداسدالله لاجوردی

سیر مطالعاتیِ منافقین

وقتی بچه‌‌ها وارد می‌شدند، اولین کتاب‌هایی که دست او می‌‌دادند، چگونه انسان غول شد، تاریخ ایران باستان، زبان و تفکر شناخت، مقدمه آریان‌پور و... بود. همه کتاب‌های مارکسیستی و اصلاً کتاب‌های مذهبی تحریم شده بود.

بخشی از خاطرات شهید سیداسدالله لاجوردی

اولین برخورد با مجاهدین خلق

یک روز، چهار نفر مجاهد خلق از بچه‌های تبریز را که با محمد حنیف کار می‌کردند، وارد زندان کردند. بچه‌هایی که ما تشنه ارتباط با ایشان و کسب فیض از عظمت روحی و مجاهدت ایشان بودیم! من صادقانه جو و شرایط زندان را برای ایشان توضیح دادم که مواظب باشید جریان ما چنین است. چون ایشان را مسلمان می‌دانستیم...
1
...
 

شانه‌های زخمی خاکریز - 3

اول خرداد 1362 بود که به پادگان امام حسین(ع) در تهران رفتیم. البته با سه تجدیدی که در کیسه داشتم. پس از دو روز که در پادگان بیکار بودیم، همه را جمع کردند تا تقسیم کنند. بچه‌های مالک‌اشتر را برای امدادگری انتخاب کردند تا تقسیم کنند ـ در پادگان نیروها از جاهای مختلف بودند، به همین دلیل هر منطقه با نامی شناخته می‌شد. ما جزو گردان مالک‌اشتر بودیم ـ من هم شدم امدادگر!